قصه عمو یادگار ۰

یکی بود، یکی نبود.  درروزگارقدیم قدیما، دشت وکوهساری بود پرازسبزه وآب. رودها جاری، بلبلان به نغمه سرائی، وگوسپندان درکنارهم به چرا مشغول. درمیان این گوسپندان هرگزجنگ وجدل و یکی رابر دیگری برتری ومزیتی نبود. دراین میان، روزی  قوچ شاخداربزرگی به جلو آمد وبر گوسپندان دیگربا پرخاش وتندی به زورگوئی وقلدری پرداخت.

گهگاهی که گوسپندان چراگاههای دیگربه این سرزمین یورش می آوردند، همه گوسپندان با هم یکی ویکدست شده، وگوسپندان سرزمین دیگررا ازپهنه چراگاه خود بیرون می راندند.

قوچ شاخداررفته رفته برقدرت وزورگوئی خود افزود. بدون آن که خود کاری بکند و برای خود علف علوفی تهیه نماید، گوسپندان دیگررا وادارمی کرد که برای او وبره ها ش کارکنند، برای آنها آغل وطویله قشنگ و بزرگ بسازند، وبدون خواسته واچازه او کاری انجام ندهند.

رفته رفته این قوچ شاخ زن زورگو، به نام کوتاه ” شاخ”نامیده شد، وقوچ وچپش های جانشین شاخ، بعدها خود را شاخ شاخی، شاخ با شاخ وشاخ اندرشاخ وبه کوتاه شاخ ان شاخ و درنهایت شاخ را بنام شاه، وشاخ ان شاخ را شاهنشاه نامیدند.

این شاخ (ببخشید شاه) وقوچ های خانواده او به تدریج سایه شوم دیکتاتوری خود را بر گوسپندان دیگرگستردند. به آن ها دستورمی دادند کجا بچرند. چی بخورند  وچی نخورند.

آن ها را وادارمی کردند تا آذوقه خودرا برای قوچ بزرگ وخانواده اش بیاورند ولو آن که خود برای خوردن چیزی نداشته باشند.

دربسیاری اززمان ها، این شاخ قوچ زورگو گوسفندان دیگررا وادارمی کرد که به چمن و علفزاری گوسفندان دیگریورش برند وبی جهت چراگاه آنان رابه تصرف خود درآورند.

دراین میان، درسرزمینی دیگر، که آب وچمن زاری نبود، گرازهای وحشی درشت اندام و سیه چرده می زیستند که به دلیل نداشتن آب و علف، هرچند گاه به این سرزمین پربرکت  یورش می کردند.

سال ها ازپس هم می گذشت.گاهی قوچ (شاه) کم آزاری برگوسپندان فرمان روائی میکرد. درچنین شرایطی، وضع گوسپندان وچراگاه خیلی خوب بود وهمه چیزدرآرامش وخوشی می گذشت. تا آن که پس ازسالها، قوچ (شاه) بی عرضه ای به قدرت رسید. این شاه بی لیاقت نتوانست سرزمین بهشت گونه خود و گوسفندان را نگهبانی کند. بویژه آن که گرگ هائی دراین چراگاه بودند که درپوشش و لباس میش جای گرفته بودند. هرآن گاه که قوچ فرمانروا بی عرضه وبی کفایت بود، او نیز به گوسفندان بی گناه وکم زورحمله می کرد و آن ها را ازپای درمی آورد. این گرگها، رفته رفته با گرازهای وحشی صحرای مجاور  دوست وهمدست شدند. آن ها با یورش خود قوچ فرمانروای بی عرضه را با قوچ های گرداگرد او وشماربسیارزیادی از گوسفندان بیگناه وبی آزاررا ازپای درآوردند،  وگروه زیادی ازگوسفندان کوچک بویژه بره ها و بزهای جوان را روانه صحرای خشک خود نمودند.

رفته رفته ازشمارگوسفندان بی آزار کاسته و برشمارگرازها وگرگ ها افزوده شد. درچنین شرایطی، گوسفندان بیچاره درزیرفشارو زور گوئی قوچ قلچماق (شاه زورگو) وگرگ های همدست قوچ لگد ما ل وگاهی ناگزیربه فرار می شدند. زمانی که قوچ بی عرضه ای به کمک کفتارو خرس چراگاههای دیگرروی کارآمد وبنای زورگوئی وبدرفتاری را با گوسفندان بیچاره گذاشت، گوسپندان به ناچار با هم همدست شدند تا قوچ ناتوان ولی متجاوز را ازچراگاه خود برانند. غافل ازاین که گرگ های به لباس میش درآمده که همیشه خود را یارویاور گوسفندها وانمود می کردند، در پنهانی با قوچ زورگو همکاروهمدست بودند. همین که گوسفندان توانستند شاخ زور گو را ازچمن ها برانند وواداربه فرار کنند، ناگهان گرگ های به لیاس میش در آمده دست از همکاری و حمایت قوچ زورگو  برداشتند وگردن کلفت آن ها با روباه گری برگوسفندها  چیره شد وازآن ببعد، سر زمین سر سبزو چمن زارهای باشکوه به خشکی گرائید وهمه روزه گوسفندان زیادی به وسیله این گرگان وحشی دریده می شوند.