ما ملت فرهنگ باخته ایم، آموزش از کودکستان تا دانشگاه – بخش دوم ۱۸

فرهنگ مردم و یا یک ملت از هنگام نوزادی آغاز می شود، درآموزشگاه پرورش می یابد، و درجامعه کامل و شکوفا می گردد.
در بخش نخست، آموزش کودک را از آغاز زایش و در دامان مادر دیدیم، بخش سوم، آموزش کودک و نوجوان در جامعه اکنون به بخش دوم می پردازیم. در این جا

بخش دوم، آموزش کودک از کودکستان، تا دانشگاهاز دیدگاه خوانندگان می گذرد:

کودکی که وارد کودکستان و یا دبستان می شود، صفر کیلومتر نیست بلکه مغز کوچکش پراز داده هایی چون اشک ها، لبخندها، گفته ها، شنیده ها، و برخوردهای مادر، پدر، و دیگر بستگان، و یا دیده های گرداگرد خود است.

این یک دبستان دخترانه و پسرانه در دهات ایران است. دختران و پسران به روش ذبح اسلامی جدا از هم قرار گرفته اند. اکنون سده ۲۱ است و شاید در ۶۰ هزار از ۷۰ هزار ده و دهکده ما ساختمان دبستان، و  وضعیت تحصیل این چنین باشد.   یقیناً مدرسه های آفریقا از این بهترند. آیا نتیجه تحصیل دانش آموزان در این مدرسه چیست؟ در حقیقت رژیم جهل و جنایت ولی وقیح باید از داشتن چنین مدارسی  شرم کند، و خجالت بکشد. باید گفت نفرین بر این رژیم اسلامی که ۱۴۰۰ سال مردم ایران را این چنین در خرافات دین سرگردان  ساخته، و اجازه نداده است تا مردم از عقل و خرد خودشان استفاده کنند، و صاحب فرهنگی پویا و پیشرفته باشند.

این یک دبستان دخترانه و پسرانه در دهات ایران است. دختران و پسران به روش ذبح اسلامی جدا از هم قرار گرفته اند. اکنون سده ۲۱ است و شاید در ۶۰ هزار از ۷۰ هزار ده و دهکده ما ساختمان دبستان، و وضعیت تحصیل این چنین باشد. یقیناً مدرسه های آفریقا از این بهترند. آیا نتیجه تحصیل دانش آموزان در این مدرسه چیست؟ در حقیقت رژیم جهل و جنایت ولی وقیح باید از داشتن چنین مدارسی شرم کند، و خجالت بکشد. باید گفت نفرین بر این رژیم اسلامی که ۱۴۰۰ سال مردم ایران را این چنین در خرافات دین سرگردان ساخته، و اجازه نداده است تا مردم از عقل و خرد خودشان استفاده کنند، و صاحب فرهنگی پویا و پیشرفته باشند.

داده های نخستین محیط خانه می تواند زیر بنای خوب و یا بدی در آموزش بعدی کودک باشد.
کودک همواره همه برداشت های تلخ و شیرین، دل انگیز، و یا غم انگیز پیشین را مانند فیلم های عکاسی و فیلم برداری، با خود و در لابلای مغز کوچک خود ذخیره دارد. این خاطره ها می تواند به آموزش کودک در کودکستان و یا دبستان پایندگی و دوام بخشد، و یا آن که او را به بیراهه کشاند، و به سستی و پوسیدگی گراید.

بدبختانه همان گونه که در بخش نخست گفته شد، محیط خانوادگی در ایران بسیار آشفته و پر از هرج و مرج است. و کودک با ذهن پریشان به دبستان، آن گاه به دبیرستان و دانشگاه می برد، و سرانجام در اجتماع، و در برخورد به هم نوعان خود، به آنان تحویل می دهد.

در دبستان های ما نیز با دشواری و کمبودهای دیگری روبرو هستیم. آموزگاران در کشورمان خود با مشکلات و ناکامی های زیادی رو برو هستند. آنان از کمبودهای مالی، خانوادگی، و اجتماعی رنج می برند. بنا براین، بسی دشوار و شاید هم غیر ممکن باشد که آموزگار خسته و ناتوان بتواند در آموزش کودکان، آن هم آلوده به مسائل و نابه سامانی های خانوادگی خود، نقش سازنده ای داشته باشد.
نتیجه این که، محیط نا مناسب خانه و مدرسه در کشور ما موجب گردیده تا کودکان تک رو و منزوی بار آیند، و از همکاری و کارهای چند نفری، و یا دسته جمعی دوری کنند.

این آموخته ناپسند و غیر اجتماعی، به دانشگاه کشیده می شود، و در اجتماع پیاده می گردد. تا آن جا که ما در کشتی، بکس، و دیگر فعالیت های تک نفری ورزیده ایم، ولی در ورزش هایی چون فوتبال، والیبال، و هرگونه کارهای جمعی بازمانده و برجای مانده ایم. حتی در نشست های اداره ها نیز کار جمعی به جایی نمی رسد، و سر انجام رئیس و مدیر کل است که تصمیم می گیرد.

این هم یک دبستان قرن ۲۱ ایران، و آن هم تیم والیبال دبستان. فرهنگ که اساس و پایه تمدن و پیشرفت کشور است، به لجن کشیده شده، و به جای آن چند هزار آخوند شکم بشکه مفتخور، مملکت ر ا مانند ارث پدرشان به یکباره بلعیده اند، و به جای آن یا مملکت را به نفع خود غارت کردند، و یا دزدگاه و بنگاه خرسازی  هایی به نام مسجد ساختند. غارت و چپاول ۱۶۰۰ میلیون پوند انگلیسی به وسیله مجتبی خامنه ای فرزند تبهکار و جنایت کار ولی وقیح از این نمونه است که موجب گردیده فرهنگ ما به قهقرا رود، و فرهنگیانمان خاکستر نشین شوند. نفرین بر رژیم ۱۴۰۰ سال غارت گری، و جنایت  نفوذ اسلام در ایران.

این هم یک دبستان قرن ۲۱ ایران، و آن هم تیم والیبال دبستان. فرهنگ که اساس و پایه تمدن و پیشرفت کشور است، به لجن کشیده شده، و به جای آن چند هزار آخوند شکم بشکه مفتخور، مملکت ر ا مانند ارث پدرشان به یکباره بلعیده اند، و به جای آن یا مملکت را به نفع خود غارت کردند، و یا دزدگاه و بنگاه خرسازی هایی به نام مسجد ساختند. غارت و چپاول ۱۶۰۰ میلیون پوند انگلیسی به وسیله مجتبی خامنه ای فرزند تبهکار و جنایت کار ولی وقیح از این نمونه است که موجب گردیده فرهنگ ما به قهقرا رود، و فرهنگیانمان خاکستر نشین شوند. نفرین بر رژیم ۱۴۰۰ سال غارت گری، و جنایت نفوذ اسلام در ایران.

در کارهای سیاسی نیز همین کمبود دیده می شود. فعالان سیاسی ما تک رو و جوشش ناپذیرند. آن ها نمی توانند با همدیگر به توافق و اتفاق رسند. همین نقص و ناهمآهنگی موجب گردیده، که کشورمان روی آزادی و دموکراسی به خود نبیند. و هر خودکامه ای بر کشور تسلط یافت، بتواند سالیانی چند، خود و بازماندگانش بر ما حکم رانی داشته باشند.

ما در بخش نخست دیدیم که عده ای بی فرهنگ بازاری و سودجوی، مانند دکتر عبدالکریم سروش، استادان خوب دانشگاههای ما را درو کردند، و یا دکتر جاسپی یک فرصت طلب نوپا، با برپا کردن اطاقک ها و ساختمان هایی که به درد مسافرخانه هم نمی خورد، به اصطلاح دانشگاه اسلامی ساختند، و باگماردن شماری افراد نا آگاه و بی تجربه به نام استاد، با سرنوشت جوانان ما بازی کردند، و فرهنگ ما را به لجن کشیدند.

شرایط خوب آموزش در کشورمان چیست، و چه گونه باید باشد؟
از آن چه گفته شد، در وهله نخست تربیت آموزگاران، و آموزش گران عاری از پیامد های بد فامیلی و اجتماع است. آماده کردن یک آموزگار، دبیر، استاد، و هرآموزش گر دیگر علاوه بر احاطه داشتن به دانش روز، از دیدگاه روانشناسی نیز باید داوطلب عاری از هرگونه دشواری روحی و روانی باشد.

آن گاه محیط و شرایط آموزشگاه، از دبستان گرفته، تا دانشگاه باید آماده و برخوردار از خواسته های مورد نیاز کودک، دانش آموز، و دانشجو باشد.
محیط آموزش باید بهداشتی، مجهز به آزمایشگاهها، امکانات ورزشی، سالن نمایش، بحث، سمینار، کتابخانه، دسترسی به کامپیوتر و وسائل مدرن روز باشد.

این یکی از دهها هزار دبستان در سراسر کشورهای پیشرفته است. آن را مقایسه کنید با خرابه هایی به نام دبستان، در کشور آخوند زده امان، ایران. کشور ما بر روی دریایی از نفت و گاز خوابیده، و با داشتن کان های زیر زمینی، یکی از کشورهای ثروتمند جهان به شمار می آید. اما خرافات دینی موجب گردیده که کشور را ۱۴۰۰ سال از دایره ترقی و تمدن دور، و عقب افتاده نگاهدارد. ما به مسجد که مرکز  تحمیر یعنی خردزدایی، و خرگرایی مردم است نیازی نداریم. بر جوانان ما است که جلو توسعه این مراکز فساد و دکان حقه بازی آخوند را بگریند، و آن ها را تخته کنند. سوای این عملکرد، ما همچنان در فرهنگ باختگی خواهیم ماند.

این یکی از دهها هزار دبستان در سراسر کشورهای پیشرفته است. آن را مقایسه کنید با خرابه هایی به نام دبستان، در کشور آخوند زده امان، ایران. کشور ما بر روی دریایی از نفت و گاز خوابیده، و با داشتن کان های زیر زمینی، یکی از کشورهای ثروتمند جهان به شمار می آید. اما خرافات دینی موجب گردیده که کشور را ۱۴۰۰ سال از دایره ترقی و تمدن دور، و عقب افتاده نگاهدارد. ما به مسجد که مرکز تحمیر یعنی خردزدایی، و خرگرایی مردم است نیازی نداریم. بر جوانان ما است که جلو توسعه این مراکز فساد و دکان حقه بازی آخوند را بگریند، و آن ها را تخته کنند. سوای این عملکرد، ما همچنان در فرهنگ باختگی خواهیم ماند.

در شرایط خوب آموزش، آن چنان که گفته شد، وظیفه یک پرورش کار آگاه در کودکستان ایجاب می کند که با نشان دادن محبت، گرمی، و مهر مادری، و بازیرکی و کاردانی، کمبود های محیط خانواده که کودک به ارث برده است جبران نماید.
آن گاه کودک با شناختن رنگ ها، نقاشی و رنگ آمیزی، آشنایی با شماره ها، دیدن تصویر و منظره های آموزنده و زیبا،  ها، با طبیعت آشنا می شود.
آواز و سرود خواندن، آموزش و بازی با کودکان دیگر، می تواند همکاری و کارهای دسته جمعی را به کودک یاد داده، و او را از تک روی، یکه تازی، و خود بزرگ بینی در آینده باز دارد. وظیفه کودکستان باید بیشتر پرورش فکری و روانی کودک باشد تا آموزش.

در دبستان، کودک آموزش خود را به طور جدی دنبال می کند. نوشتن وخواندن، ریاضیات، هنر، نقاشی، ورزش، آشنایی با تاریخ و جغرافیا، آموزش نخستین کودک در دبستان است.
کار مهم تر، و اساسی تر، آموزش همکاری، کارهای دسته جمعی، و با همدیگر بودن، و با هم کار کردن است.  آموزش در دبیرستان نیز دنباله کار دبستان است که در سطح گسترده تر، و بازتری دنبال می شود.

در کشورهای پیشرفته جهان، دانش آموز را از دبستان و به دنبال آن از دبیرستان از تک روی، و تنها کار کردن باز می دارند، و به  همکاری با یکدیگر و کارهای چند نفره عادت می دهند.

شرکت دادن دانش آموزان متناسب با سنشان، در ورزش های گروهی مانند فوتبال، والیبال، بسکتبال، کوهنوردی، و یا تهیه نوشتار، و گزارش برای سخن رانی و شرکت در انجمن های ادبی، سخن رانی، دکلمه، تاریخ گویی، داستان سرایی، شعرخوانی، اجرای نمایشنامه، گردش علمی، و مانند آن ها، آنان را به کار گروهی آشنا، و عادت می دهد.
همکاری خانواده با آموزشگاه، و شرکت در انجمن های خانه و مدرسه، نیز می تواند در راستای این هدف و انجام کار دسته جمعی باشد.

  • داستان جلال نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در
    دانشگاه هم زبان آلمانی درس میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در
    حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش در اثر بیماری سرطان درگذشته است و
    شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است. و نیز شرکت وی به عنوان اینکه یک
    شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم
    اشغال گردیده و راهی بجایی فعلا ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و
    هیچکس را دیگر ندارد که کمکی برایش باشد.

    میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد
    وی که درسهای آنها را بلد نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد. و هزار نوع دلیل و
    خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها
    باشم. بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را دوست داشتم
    قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با
    آنان اضافی هم انگلیسی درس بدهم.

    بچه ها با علاقه مندی تمام درس میخواندند. اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه
    پسر او را من درس زبان میدادم و اشکالات دیگرشان را کمکشان میکردم. برای من این کار
    شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود. گیتا که دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده
    سال بو د در یک کلاس بودند . و پس از تمام شدن یکساعت و نیم و یا دوساعت به برادر
    دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از
    دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان
    میخواندند.

    سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که
    برای ادامه تحصیل به آلمان بروند شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به
    علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود. همه این شش نفر باضافه
    تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلاس اضافه شدند شاگردان فوق العاده
    خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال
    کار میکردند. و نتایج برای من بسیار رضایت بخش بود. پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر
    میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت گله ای نمیتوانست در کار باشد. کلاسهای ما دو
    روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت چهار تا ده و یا یازده شب
    ادامه داشت. و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود.

    بچه علاوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من
    امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های
    آلمان ویا آمریکا بگیرم. شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها در درس و زبان
    بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب
    انگلیسی باشد و حالا او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این
    پسر چون معلول است خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی
    خوب داشته باشد.

    حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان
    از طریق آشنایانم ویزا بگیرم. در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران
    ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال کرده بودند از طریق پلیس قضایی و
    دادگستری بیرون کند. روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثلا مستضعف در آن دوره
    اول انقلاب کار هر کسی نبود. ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه
    آپارتمان بود. ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک
    کنند بسیار عصبانی بودند و آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند. مثلا حتی
    درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده بودند.

    مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و
    معلوم بود که برای تامین زندگی فرزندانش تلاشی پی گیر مینماید. هنگامیکه که او
    بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و برای یک شام مفصل همه آماده بودند
    مرتضی سر شام هر روز از مشگلات و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و بالاخره اینکه
    توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد. و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه
    خوب داشت که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد. که بتواند برای بچه ها خرج
    کند.

    کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها
    ماهی بیشتر از ده هزار مارک حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان
    برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره
    داده و بیست روزه پول را پس بدهم. بالاخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ ریخت و
    التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی
    گرفتم و به وی دادم.

    یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند
    میبایست ایران را زود ترک میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و
    طلا و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و همه آنها را حتی بدون هیچ کار
    مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لااقل ده در صد حق نگهداری
    برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند.

    مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان
    میپردازد بمن مطابق بهای آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز
    همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من
    نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم. ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست روزه بود
    اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بالا نخواهد رفت.

    مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به
    او دو ماه دیگر هم فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش
    کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند. بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست
    شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم. حالا دیگر از پذیرایی بعد از کلاس هم خبری نبود و
    تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثلا طلبکار بودم و آنان چشم دیدن
    طلبکار را نداشتند.

    و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عملا مجانی تدریس میکردم. ولی باز
    دلخوش بودم که اگر مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت.
    آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که
    مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حالا هم بایست پول مارا پس
    بدهی. به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و
    دیگر دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم.

    مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد. من که تا آن زمان کلی
    خسارت کرده بودم حالا او با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم
    صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او
    هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد. ولی من هنوز هم
    به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلاش است که مرا از این گرفتاری رهایی
    بخشد. او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب
    را بازی کرده بود حالابا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم.

  • داستان جلال نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در
    دانشگاه هم زبان آلمانی درس میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در
    حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش در اثر بیماری سرطان درگذشته است و
    شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است. و نیز شرکت وی به عنوان اینکه یک
    شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم
    اشغال گردیده و راهی بجایی فعلا ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و
    هیچکس را دیگر ندارد که کمکی برایش باشد.

    میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد
    وی که درسهای آنها را بلد نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد. و هزار نوع دلیل و
    خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها
    باشم. بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را دوست داشتم
    قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با
    آنان اضافی هم انگلیسی درس بدهم.

    بچه ها با علاقه مندی تمام درس میخواندند. اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه
    پسر او را من درس زبان میدادم و اشکالات دیگرشان را کمکشان میکردم. برای من این کار
    شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود. گیتا که دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده
    سال بو د در یک کلاس بودند . و پس از تمام شدن یکساعت و نیم و یا دوساعت به برادر
    دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از
    دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان
    میخواندند.

    سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که
    برای ادامه تحصیل به آلمان بروند شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به
    علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود. همه این شش نفر باضافه
    تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلاس اضافه شدند شاگردان فوق العاده
    خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال
    کار میکردند. و نتایج برای من بسیار رضایت بخش بود. پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر
    میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت گله ای نمیتوانست در کار باشد. کلاسهای ما دو
    روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت چهار تا ده و یا یازده شب
    ادامه داشت. و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود.

    بچه علاوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من
    امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های
    آلمان ویا آمریکا بگیرم. شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها در درس و زبان
    بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب
    انگلیسی باشد و حالا او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این
    پسر چون معلول است خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی
    خوب داشته باشد.

    حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان
    از طریق آشنایانم ویزا بگیرم. در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران
    ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال کرده بودند از طریق پلیس قضایی و
    دادگستری بیرون کند. روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثلا مستضعف در آن دوره
    اول انقلاب کار هر کسی نبود. ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه
    آپارتمان بود. ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک
    کنند بسیار عصبانی بودند و آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند. مثلا حتی
    درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده بودند.

    مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و
    معلوم بود که برای تامین زندگی فرزندانش تلاشی پی گیر مینماید. هنگامیکه که او
    بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و برای یک شام مفصل همه آماده بودند
    مرتضی سر شام هر روز از مشگلات و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و بالاخره اینکه
    توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد. و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه
    خوب داشت که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد. که بتواند برای بچه ها خرج
    کند.

    کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها
    ماهی بیشتر از ده هزار مارک حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان
    برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره
    داده و بیست روزه پول را پس بدهم. بالاخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ ریخت و
    التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی
    گرفتم و به وی دادم.

    یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند
    میبایست ایران را زود ترک میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و
    طلا و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و همه آنها را حتی بدون هیچ کار
    مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لااقل ده در صد حق نگهداری
    برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند.

    مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان
    میپردازد بمن مطابق بهای آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز
    همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من
    نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم. ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست روزه بود
    اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بالا نخواهد رفت.

    مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به
    او دو ماه دیگر هم فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش
    کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند. بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست
    شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم. حالا دیگر از پذیرایی بعد از کلاس هم خبری نبود و
    تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثلا طلبکار بودم و آنان چشم دیدن
    طلبکار را نداشتند.

    و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عملا مجانی تدریس میکردم. ولی باز
    دلخوش بودم که اگر مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت.
    آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که
    مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حالا هم بایست پول مارا پس
    بدهی. به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و
    دیگر دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم.

    مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد. من که تا آن زمان کلی
    خسارت کرده بودم حالا او با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم
    صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او
    هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد. ولی من هنوز هم
    به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلاش است که مرا از این گرفتاری رهایی
    بخشد. او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب
    را بازی کرده بود حالابا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم.

  • داستان جلال نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در
    دانشگاه هم زبان آلمانی درس میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در
    حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش در اثر بیماری سرطان درگذشته است و
    شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است. و نیز شرکت وی به عنوان اینکه یک
    شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم
    اشغال گردیده و راهی بجایی فعلا ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و
    هیچکس را دیگر ندارد که کمکی برایش باشد.

    میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد
    وی که درسهای آنها را بلد نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد. و هزار نوع دلیل و
    خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها
    باشم. بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را دوست داشتم
    قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با
    آنان اضافی هم انگلیسی درس بدهم.

    بچه ها با علاقه مندی تمام درس میخواندند. اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه
    پسر او را من درس زبان میدادم و اشکالات دیگرشان را کمکشان میکردم. برای من این کار
    شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود. گیتا که دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده
    سال بو د در یک کلاس بودند . و پس از تمام شدن یکساعت و نیم و یا دوساعت به برادر
    دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از
    دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان
    میخواندند.

    سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که
    برای ادامه تحصیل به آلمان بروند شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به
    علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود. همه این شش نفر باضافه
    تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلاس اضافه شدند شاگردان فوق العاده
    خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال
    کار میکردند. و نتایج برای من بسیار رضایت بخش بود. پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر
    میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت گله ای نمیتوانست در کار باشد. کلاسهای ما دو
    روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت چهار تا ده و یا یازده شب
    ادامه داشت. و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود.

    بچه علاوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من
    امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های
    آلمان ویا آمریکا بگیرم. شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها در درس و زبان
    بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب
    انگلیسی باشد و حالا او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این
    پسر چون معلول است خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی
    خوب داشته باشد.

    حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان
    از طریق آشنایانم ویزا بگیرم. در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران
    ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال کرده بودند از طریق پلیس قضایی و
    دادگستری بیرون کند. روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثلا مستضعف در آن دوره
    اول انقلاب کار هر کسی نبود. ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه
    آپارتمان بود. ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک
    کنند بسیار عصبانی بودند و آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند. مثلا حتی
    درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده بودند.

    مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و
    معلوم بود که برای تامین زندگی فرزندانش تلاشی پی گیر مینماید. هنگامیکه که او
    بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و برای یک شام مفصل همه آماده بودند
    مرتضی سر شام هر روز از مشگلات و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و بالاخره اینکه
    توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد. و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه
    خوب داشت که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد. که بتواند برای بچه ها خرج
    کند.

    کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها
    ماهی بیشتر از ده هزار مارک حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان
    برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره
    داده و بیست روزه پول را پس بدهم. بالاخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ ریخت و
    التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی
    گرفتم و به وی دادم.

    یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند
    میبایست ایران را زود ترک میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و
    طلا و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و همه آنها را حتی بدون هیچ کار
    مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لااقل ده در صد حق نگهداری
    برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند.

    مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان
    میپردازد بمن مطابق بهای آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز
    همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من
    نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم. ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست روزه بود
    اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بالا نخواهد رفت.

    مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به
    او دو ماه دیگر هم فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش
    کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند. بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست
    شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم. حالا دیگر از پذیرایی بعد از کلاس هم خبری نبود و
    تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثلا طلبکار بودم و آنان چشم دیدن
    طلبکار را نداشتند.

    و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عملا مجانی تدریس میکردم. ولی باز
    دلخوش بودم که اگر مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت.
    آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که
    مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حالا هم بایست پول مارا پس
    بدهی. به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و
    دیگر دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم.

    مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد. من که تا آن زمان کلی
    خسارت کرده بودم حالا او با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم
    صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او
    هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد. ولی من هنوز هم
    به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلاش است که مرا از این گرفتاری رهایی
    بخشد. او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب
    را بازی کرده بود حالابا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم.

  • بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه
    خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست
    بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در
    این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت
    دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم
    که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.

    یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد
    آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک
    کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد
    مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که
    واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده
    بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود
    که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره
    نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش
    توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند.
    ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های
    من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود.

    اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید
    که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و
    دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته
    بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره
    سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و
    در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا
    درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی
    و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او
    خورده ای و میدانی که چه هیولایی است.

    مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی
    هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی
    استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم
    . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته
    بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی
    گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از
    بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به
    آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا
    چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.

    آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که
    بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن
    همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش
    را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من
    فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود
    و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.

    وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها
    وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا
    میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و
    همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی
    بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.

    وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من
    مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و
    میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که اول بایست من به نزد وکیل
    بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن
    شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق
    قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد
    ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و
    آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت
    بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد

    داستان جلال قسمت دوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

    بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که
    برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد.

    برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی
    مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور
    از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا
    تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.

    خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم
    را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم. آیا سزای
    آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟
    شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان
    اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم
    زحمت میکشید. حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید. من که این همه برای شما
    سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های
    شما نبوده ام. این است مزد من. که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و
    آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند بخود رنج سفر
    را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.

    مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید.
    من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش
    زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم. متاسفانه من تنها بودم و
    نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری
    گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.

    با صدای همهمه ما بچه

  • بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه
    خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست
    بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در
    این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت
    دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم
    که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.

    یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد
    آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک
    کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد
    مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که
    واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده
    بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود
    که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره
    نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش
    توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند.
    ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های
    من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود.

    اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید
    که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و
    دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته
    بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره
    سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و
    در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا
    درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی
    و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او
    خورده ای و میدانی که چه هیولایی است.

    مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی
    هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی
    استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم
    . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته
    بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی
    گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از
    بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به
    آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا
    چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.

    آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که
    بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن
    همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش
    را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من
    فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود
    و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.

    وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها
    وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا
    میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و
    همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی
    بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.

    وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من
    مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و
    میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که اول بایست من به نزد وکیل
    بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن
    شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق
    قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد
    ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و
    آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت
    بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد

    داستان جلال قسمت دوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

    بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که
    برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد.

    برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی
    مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور
    از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا
    تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.

    خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم
    را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم. آیا سزای
    آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟
    شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان
    اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم
    زحمت میکشید. حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید. من که این همه برای شما
    سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های
    شما نبوده ام. این است مزد من. که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و
    آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند بخود رنج سفر
    را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.

    مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید.
    من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش
    زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم. متاسفانه من تنها بودم و
    نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری
    گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.

    با صدای همهمه ما بچه

  • بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه
    خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست
    بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در
    این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت
    دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم
    که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.

    یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد
    آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک
    کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد
    مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که
    واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده
    بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود
    که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره
    نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش
    توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند.
    ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های
    من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود.

    اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید
    که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و
    دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته
    بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره
    سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و
    در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا
    درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی
    و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او
    خورده ای و میدانی که چه هیولایی است.

    مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی
    هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی
    استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم
    . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته
    بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی
    گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از
    بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به
    آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا
    چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.

    آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که
    بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن
    همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش
    را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من
    فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود
    و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.

    وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها
    وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا
    میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و
    همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی
    بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.

    وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من
    مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و
    میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که اول بایست من به نزد وکیل
    بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن
    شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق
    قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد
    ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و
    آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت
    بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد

    داستان جلال قسمت دوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

    بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که
    برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد.

    برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی
    مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور
    از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا
    تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.

    خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم
    را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم. آیا سزای
    آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟
    شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان
    اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم
    زحمت میکشید. حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید. من که این همه برای شما
    سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های
    شما نبوده ام. این است مزد من. که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و
    آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند بخود رنج سفر
    را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.

    مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید.
    من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش
    زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم. متاسفانه من تنها بودم و
    نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری
    گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.

    با صدای همهمه ما بچه

  • با صدای همهمه ما بچه هایش جلو آمدند و به حمایت از پدر ظالمشان مرا مورد هدف
    قرار دادند. و من هم ناچار از من با سر و صورت خون آلود بیرون آمدم. از آنجا به
    خانه پسر برادرش رفتم که او هم در کلاسهای من شرکت میکرد و او مرا به خانه یک دکتر
    که قرار بود به دخترش درس بدهم رسانید. ولی دکتر که دید وضع من خوب نیست با ماشین
    خود مرا به خانه رسانید بعد از اینکه سر و وضع مرا مرتب کرد و زخمهایم را شست و
    باند پیچی نمود.

    به اتاق خواب رفتم و روی تخت خواب دراز کشیدم و به اوضاع فکر میکردم که درب خانه
    به صدا درآمد همسرم برای باز کردن در به طرف درب رفت و آنرا باز کرد. دو مامور پلیس
    بودند که برای بردن من به کلانتری آمده بودند. معلوم شد که پس از رفتن من مرتضی
    همسایه را جمع کرده و برگه ای پر کرده و به کلانتری محل در تهران پارس برده و از من
    بعنوان حمله کننده شاکی شده است.

    مرتضی که خوب به پیچ و خم دادگاه ها و کلانتریها و بازپرسیها وارد بود و خبره
    اینکار با این نیرنگ میخواست علاوه بر ندادن بدهی مرا هم مرعوب دستگاه خود کند.
    مامورین اغوا شده که شیندم کل کلانتری را به چلوکباب مهمان کرده بوده با سماجت از
    همسر من میخواستند که مرا همراه با آنان به کلانتری ببرند و البته نظرشان زدن دست
    بند بمن بوده است که باحتمال مرتضی نقشه آنرا کشیده بوده بود.

    بالاخره مامورینی که همیشه بمن چه میگفتند اینبار چنان در گرو خدمت و انجام
    وظیفه بودند که به هیچ قیمتی حاضر به رفتن با دست خالی نمیشدند. بالاخره نمیدانم چه
    شد که رفتند من هم بی خیال از شرایط اوضاع به کلانتری مراجعه نمودم. مرتضی که زمینه
    سازیهای لازم را انجام داده بود و یک مشت مامور دست بفرمان در اختیارش بودند به
    اشاره او مرا روانه بازداشتگاه کردند.

    دیگر نه بمن اجازه میدادند که با کسی تماس بگیرم و نه تلفنی در اختیار داشتم که
    به خانواده خود خبر بدهم که گرفتارم کرده اند. شب به نیمه که رسید و از بس من صدا
    کرده بودم یک سرباز به زندان آمد و گفت چه میخواهم. مرتضی با این شگرد تصمیم داشت
    که قدرت خود را به نمایش بگذارد که در افتادن با او بیهوده است. و مامورین را خوب
    پخته بود که مرا بازداشت کنند و محل هم بمن نگذارند تا من تمامی شب را آنجا بمانم.
    ولی بالاخره مثلا اینکه پست افسر کشیک تمام شد و افسر دیگری که آمد سربازی را به
    پایین فرستاد تا ببیند که من چه میخواهم. من گفتم که میخواهم با خانواده ام صحبت
    کنم و گفتم که من در دانشگاه درس میدهم و بعد مدتی کلنجار رفتن حاضر شدند که بمن
    اجازه صحبت کردن با تلفن را بدهند.

    پدر زن من همراه با همسرم به کلانتری آمدند و با سپردن وثیقه شب من بخانه برگشتم
    و قرار شد صبح به کلانتری مراجعه کنم. مرتضی که کلانتری را با خود بنوعی موافق کرده
    بود در کش دادن و وقت بهدر دادن من استادی بی نظیری از خود نشان داد بصورتیکه من هر
    روز مجبور بودم به کلانتری بروم ولی او اغلب نمیامد و من در کلانتری علاف میشدم.

    مرتضی چند روز بعد به یک کلانتری دیگر رفته بود که درست در طرف دیگر شهر تهران
    بود و این بار شکایت کرده بود که من با گرفتن قباله ها و پاسپورتهای بچه هایش از وی
    کلاهبرداری کرده ام. این بار هم یک گروه سرباز وظیفه و افسر شهربانی را برعلیه من
    بسیج کرده بود. و آنها هر روز بخانه من میامدند که مرا ببرند. وقتی من را به
    کلانتری دیگر بردند با ز وی حاضر نشد و من مجبور بودم که تمامی روز در کلانتری
    بمانم.

    روز بعد به یک کلانتری دیگر رفت و این بار هم دوباره مامورین به سراغ من آمدند و
    من با آنها رفتم و آنها هم بدستهای من دست بند گذاردند. بعد از ساعتها انتظار یک
    باز پرس چاق و عینکی بنام صفریان شروع به بازجویی از من کرد و با مهارت در جستجوی
    مطلبی بود که آنرا بهانه کند. وی تمامی مطالب مرا نادیده انگاشت و به جرم فحاشی و
    کلاهبرداری مرا روانه زندان کرد.

    مرتضی سرمست از به زندان کشانیدن من با خنده های طنز آلوده میگفت دیدی که چه
    کردم. واقعا هم که کاری عجیب بنظر میرسید او که از مهره های رژیم بود چگونه این همه
    طرفدار در رژیم جدید داشت. باورم نمیشد گویی که هیچ چیز تغییر نکرده است. و او همان
    نفوذی را که در رژیم گذشته داشت گویا هنوز هم داشت. باز این بار هم پدر همسرم آمد و
    با دادن وثیقه مرا از زندان آزاد کرد تا اینکه دادگاه تشکیل گردد و به جرمهای من
    رسیدگی کند. دیگر مدت چندین سال اینکار من شده بود که هرروز بیک کلانتری و به یک
    بازپرسی احضار شوم و جوابگوی تهمت های مرتضی باشم. به شکایات من اصلا رسیدگی نمیشد
    و مرتضی آنها را سیار کرده بود بطوریکه در دسترس نباشد او با مراجعه به کلانتریهای
    مختلفه و بازپرسی های متفاوت هر روز مرا درگیر یک کلانتری ویک بازپرسی کرده بود که
    باصطلاح خودش مرا وا دار به تسلیم کند.

    یک لشگر باز پرس و قاضی را بخدمت گرفته بود تا با کمک نیروی انتظامی مرا هر روز
    به یک طرف شهر بخواهند. شاید باور نکنید که از حدود شهر ری و تا شمیران برای من
    پرونده گشوده بود و بایست من هر روز به این پرونده های واهی سر میزدم و بازپرسی پس
    میدادم و مثل یک باغبان که به گلهایش آب باید بدهد من هم مدت هفت سال بایست به این
    گلها و پرونده ها آب میدادم ولی همانطوریکه گفتم شکایات من ضمیمه پرونده های او
    میشد و هر روز یک بازپرس از یک گوشه شهر آنها را میخواست تا رسیدگی کند و بدین
    ترتیب با نقشه شوم وی و با همکاریهای بی شایبه مامورین و قضات و بازپرسهای محترم
    همه آنان یک تیم علیه من شده بودم و این من بودم که با فشار روز افزون تورم سرمایه
    از میان میرفت.

    من که فکر میکردم که با نشان دادن اینکه من طلبکار هستم و از وی چک و سفته و
    برات و رسید و حتی گروه گانهایی هم دارم و او بمن نوشته داده است که بیست روزه پول
    را پس میدهد و حالا پس از هفت سال هنوز پولها را پس نداده است و هر آدم معمولی و
    حتی یک قاضی ویا بازپرس کور هم میفهمد که من غارت شده ام ولی در عمل اینطور نشد. من
    که مدارکم را نشان میدادم میگفتند که بمن چه و بما ربطی ندارد چرا من بایست فسفر
    مغزم را برای نوشته و مدارک شما هدر دهم. ولی همین آقای بازپرس بنام قاسم خانیان با
    موشکافی مدارک مرتضی را میخواند. واقعا که حتی دل من بحال دادگستری سوخت که این همه
    قاضی و بازپرس و یک لشگر مامور همه با اشاره یک شیاد هفت خط حرکت میکنند. آیا آنها
    هم براستی همان طوریکه من در دام مرتضی افتاده بودم در دام این شیاد حرفه ای گرفتار
    شده بودند و یا اینکه دست بریز وی آنان را به آن راه کشانیده بود. واقعا هم چگونه
    یک بازپرس گرسنه میتواند از حق دفاع کند؟

    بالاخره گروهی از این بازپرسها عوض شدند و یا وفات کردند و پس از هفت سال به
    شکایات من رسیدگی شد. ولی در همین ایام مرتضی با ارسال نامه بهر کجا که میتوانست و
    با عنوان اینکه من جاسوس سفارت آلمان و صیهونیست هستم و به دانشگاه نفوذ کرده ام تا
    فرزندان معصوم مسلمانان را از راه بدر کنم و حتی بوی بدهکار م و بدهی خود را به او
    نمیپردازم باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم.

    مرتضی که دید اوضاع کاملا به نفع اوست اصلا ادعای طلبکاری کرد که من به او
    بدهکارم ولی او بمن چک و نوشته داده است که او بمن بدهکار است. سیستم قضایی بالاخره
    به نفع من رای داد ولی چه فایده که تورم همه سرمایه مرا از بین برده بود. زیرا که
    در اسلام ربا و سود حرام است و لی پس ندادن قرض به موقع آنهم با این تورم اشکالی
    ندارد. این هم یکنوع عدل و داد است که کسی را از هستی ساقط کنند و کس دیگری از غارت
    خود فربه گردد.

    با از دست دادن هفت سال از بهترین سالهای عمرم در دادگاهها و کلانتریها و
    بازپرسی ها و سپس با از دست دادن شغل و سرمایه ام مجبور شدم که به مسافر کشی
    بپردازم. یک روز معلم زبان آلمانی من میگفت که در اسراییل استادان دانشگاه راننده
    تاکسی هم میشوند و بعنوان شوفر هم کار میکنند. حالا من هم که از دانشگاه اخراج شده
    بودم از همتایان اسراییلی خود عقب نبودم من هم مسافر کشی میکردم.

    در هنگامیکه در گیر با مرتضی بودم و او هر روز مرا سیاه کرده بود روزی به خانه
    دوستم جلال رفتم که از وی کمک بگیرم. زیرا مرتضی علاوه بر غارت اموال من اکنون بمن
    تهمت هایی سنگین هم زده بود. که بایست جوابگوی آنان نیز باشم. من به روزنامه ها و
    مقامات هم مراجعه میکردم که از آنان برای این بی عدالتی کمک بگیرم.

  • بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه
    خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست
    بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در
    این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت
    دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم
    که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.

    یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد
    آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک
    کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد
    مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که
    واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده
    بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود
    که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره
    نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش
    توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند.
    ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های
    من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود.

    اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید
    که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و
    دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته
    بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره
    سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و
    در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا
    درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی
    و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او
    خورده ای و میدانی که چه هیولایی است.

    مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی
    هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی
    استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم
    . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته
    بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی
    گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از
    بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به
    آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا
    چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.

    آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که
    بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن
    همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش
    را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من
    فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود
    و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.

    وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها
    وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا
    میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و
    همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی
    بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.

    وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من
    مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و
    میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که اول بایست من به نزد وکیل
    بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن
    شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق
    قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد
    ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و
    آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت
    بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد

    داستان جلال قسمت دوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

    بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که
    برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد.

    برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی
    مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور
    از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا
    تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.

    خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم
    را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم. آیا سزای
    آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟
    شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان
    اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم
    زحمت میکشید. حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید. من که این همه برای شما
    سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های
    شما نبوده ام. این است مزد من. که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و
    آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند بخود رنج سفر
    را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.

    مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید.
    من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش
    زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم. متاسفانه من تنها بودم و
    نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری
    گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.

    با صدای همهمه ما بچه

  • با صدای همهمه ما بچه هایش جلو آمدند و به حمایت از پدر ظالمشان مرا مورد هدف
    قرار دادند. و من هم ناچار از من با سر و صورت خون آلود بیرون آمدم. از آنجا به
    خانه پسر برادرش رفتم که او هم در کلاسهای من شرکت میکرد و او مرا به خانه یک دکتر
    که قرار بود به دخترش درس بدهم رسانید. ولی دکتر که دید وضع من خوب نیست با ماشین
    خود مرا به خانه رسانید بعد از اینکه سر و وضع مرا مرتب کرد و زخمهایم را شست و
    باند پیچی نمود.

    به اتاق خواب رفتم و روی تخت خواب دراز کشیدم و به اوضاع فکر میکردم که درب خانه
    به صدا درآمد همسرم برای باز کردن در به طرف درب رفت و آنرا باز کرد. دو مامور پلیس
    بودند که برای بردن من به کلانتری آمده بودند. معلوم شد که پس از رفتن من مرتضی
    همسایه را جمع کرده و برگه ای پر کرده و به کلانتری محل در تهران پارس برده و از من
    بعنوان حمله کننده شاکی شده است.

    مرتضی که خوب به پیچ و خم دادگاه ها و کلانتریها و بازپرسیها وارد بود و خبره
    اینکار با این نیرنگ میخواست علاوه بر ندادن بدهی مرا هم مرعوب دستگاه خود کند.
    مامورین اغوا شده که شیندم کل کلانتری را به چلوکباب مهمان کرده بوده با سماجت از
    همسر من میخواستند که مرا همراه با آنان به کلانتری ببرند و البته نظرشان زدن دست
    بند بمن بوده است که باحتمال مرتضی نقشه آنرا کشیده بوده بود.

    بالاخره مامورینی که همیشه بمن چه میگفتند اینبار چنان در گرو خدمت و انجام
    وظیفه بودند که به هیچ قیمتی حاضر به رفتن با دست خالی نمیشدند. بالاخره نمیدانم چه
    شد که رفتند من هم بی خیال از شرایط اوضاع به کلانتری مراجعه نمودم. مرتضی که زمینه
    سازیهای لازم را انجام داده بود و یک مشت مامور دست بفرمان در اختیارش بودند به
    اشاره او مرا روانه بازداشتگاه کردند.

    دیگر نه بمن اجازه میدادند که با کسی تماس بگیرم و نه تلفنی در اختیار داشتم که
    به خانواده خود خبر بدهم که گرفتارم کرده اند. شب به نیمه که رسید و از بس من صدا
    کرده بودم یک سرباز به زندان آمد و گفت چه میخواهم. مرتضی با این شگرد تصمیم داشت
    که قدرت خود را به نمایش بگذارد که در افتادن با او بیهوده است. و مامورین را خوب
    پخته بود که مرا بازداشت کنند و محل هم بمن نگذارند تا من تمامی شب را آنجا بمانم.
    ولی بالاخره مثلا اینکه پست افسر کشیک تمام شد و افسر دیگری که آمد سربازی را به
    پایین فرستاد تا ببیند که من چه میخواهم. من گفتم که میخواهم با خانواده ام صحبت
    کنم و گفتم که من در دانشگاه درس میدهم و بعد مدتی کلنجار رفتن حاضر شدند که بمن
    اجازه صحبت کردن با تلفن را بدهند.

    پدر زن من همراه با همسرم به کلانتری آمدند و با سپردن وثیقه شب من بخانه برگشتم
    و قرار شد صبح به کلانتری مراجعه کنم. مرتضی که کلانتری را با خود بنوعی موافق کرده
    بود در کش دادن و وقت بهدر دادن من استادی بی نظیری از خود نشان داد بصورتیکه من هر
    روز مجبور بودم به کلانتری بروم ولی او اغلب نمیامد و من در کلانتری علاف میشدم.

    مرتضی چند روز بعد به یک کلانتری دیگر رفته بود که درست در طرف دیگر شهر تهران
    بود و این بار شکایت کرده بود که من با گرفتن قباله ها و پاسپورتهای بچه هایش از وی
    کلاهبرداری کرده ام. این بار هم یک گروه سرباز وظیفه و افسر شهربانی را برعلیه من
    بسیج کرده بود. و آنها هر روز بخانه من میامدند که مرا ببرند. وقتی من را به
    کلانتری دیگر بردند با ز وی حاضر نشد و من مجبور بودم که تمامی روز در کلانتری
    بمانم.

    روز بعد به یک کلانتری دیگر رفت و این بار هم دوباره مامورین به سراغ من آمدند و
    من با آنها رفتم و آنها هم بدستهای من دست بند گذاردند. بعد از ساعتها انتظار یک
    باز پرس چاق و عینکی بنام صفریان شروع به بازجویی از من کرد و با مهارت در جستجوی
    مطلبی بود که آنرا بهانه کند. وی تمامی مطالب مرا نادیده انگاشت و به جرم فحاشی و
    کلاهبرداری مرا روانه زندان کرد.

    مرتضی سرمست از به زندان کشانیدن من با خنده های طنز آلوده میگفت دیدی که چه
    کردم. واقعا هم که کاری عجیب بنظر میرسید او که از مهره های رژیم بود چگونه این همه
    طرفدار در رژیم جدید داشت. باورم نمیشد گویی که هیچ چیز تغییر نکرده است. و او همان
    نفوذی را که در رژیم گذشته داشت گویا هنوز هم داشت. باز این بار هم پدر همسرم آمد و
    با دادن وثیقه مرا از زندان آزاد کرد تا اینکه دادگاه تشکیل گردد و به جرمهای من
    رسیدگی کند. دیگر مدت چندین سال اینکار من شده بود که هرروز بیک کلانتری و به یک
    بازپرسی احضار شوم و جوابگوی تهمت های مرتضی باشم. به شکایات من اصلا رسیدگی نمیشد
    و مرتضی آنها را سیار کرده بود بطوریکه در دسترس نباشد او با مراجعه به کلانتریهای
    مختلفه و بازپرسی های متفاوت هر روز مرا درگیر یک کلانتری ویک بازپرسی کرده بود که
    باصطلاح خودش مرا وا دار به تسلیم کند.

    یک لشگر باز پرس و قاضی را بخدمت گرفته بود تا با کمک نیروی انتظامی مرا هر روز
    به یک طرف شهر بخواهند. شاید باور نکنید که از حدود شهر ری و تا شمیران برای من
    پرونده گشوده بود و بایست من هر روز به این پرونده های واهی سر میزدم و بازپرسی پس
    میدادم و مثل یک باغبان که به گلهایش آب باید بدهد من هم مدت هفت سال بایست به این
    گلها و پرونده ها آب میدادم ولی همانطوریکه گفتم شکایات من ضمیمه پرونده های او
    میشد و هر روز یک بازپرس از یک گوشه شهر آنها را میخواست تا رسیدگی کند و بدین
    ترتیب با نقشه شوم وی و با همکاریهای بی شایبه مامورین و قضات و بازپرسهای محترم
    همه آنان یک تیم علیه من شده بودم و این من بودم که با فشار روز افزون تورم سرمایه
    از میان میرفت.

    من که فکر میکردم که با نشان دادن اینکه من طلبکار هستم و از وی چک و سفته و
    برات و رسید و حتی گروه گانهایی هم دارم و او بمن نوشته داده است که بیست روزه پول
    را پس میدهد و حالا پس از هفت سال هنوز پولها را پس نداده است و هر آدم معمولی و
    حتی یک قاضی ویا بازپرس کور هم میفهمد که من غارت شده ام ولی در عمل اینطور نشد. من
    که مدارکم را نشان میدادم میگفتند که بمن چه و بما ربطی ندارد چرا من بایست فسفر
    مغزم را برای نوشته و مدارک شما هدر دهم. ولی همین آقای بازپرس بنام قاسم خانیان با
    موشکافی مدارک مرتضی را میخواند. واقعا که حتی دل من بحال دادگستری سوخت که این همه
    قاضی و بازپرس و یک لشگر مامور همه با اشاره یک شیاد هفت خط حرکت میکنند. آیا آنها
    هم براستی همان طوریکه من در دام مرتضی افتاده بودم در دام این شیاد حرفه ای گرفتار
    شده بودند و یا اینکه دست بریز وی آنان را به آن راه کشانیده بود. واقعا هم چگونه
    یک بازپرس گرسنه میتواند از حق دفاع کند؟

    بالاخره گروهی از این بازپرسها عوض شدند و یا وفات کردند و پس از هفت سال به
    شکایات من رسیدگی شد. ولی در همین ایام مرتضی با ارسال نامه بهر کجا که میتوانست و
    با عنوان اینکه من جاسوس سفارت آلمان و صیهونیست هستم و به دانشگاه نفوذ کرده ام تا
    فرزندان معصوم مسلمانان را از راه بدر کنم و حتی بوی بدهکار م و بدهی خود را به او
    نمیپردازم باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم.

    مرتضی که دید اوضاع کاملا به نفع اوست اصلا ادعای طلبکاری کرد که من به او
    بدهکارم ولی او بمن چک و نوشته داده است که او بمن بدهکار است. سیستم قضایی بالاخره
    به نفع من رای داد ولی چه فایده که تورم همه سرمایه مرا از بین برده بود. زیرا که
    در اسلام ربا و سود حرام است و لی پس ندادن قرض به موقع آنهم با این تورم اشکالی
    ندارد. این هم یکنوع عدل و داد است که کسی را از هستی ساقط کنند و کس دیگری از غارت
    خود فربه گردد.

    با از دست دادن هفت سال از بهترین سالهای عمرم در دادگاهها و کلانتریها و
    بازپرسی ها و سپس با از دست دادن شغل و سرمایه ام مجبور شدم که به مسافر کشی
    بپردازم. یک روز معلم زبان آلمانی من میگفت که در اسراییل استادان دانشگاه راننده
    تاکسی هم میشوند و بعنوان شوفر هم کار میکنند. حالا من هم که از دانشگاه اخراج شده
    بودم از همتایان اسراییلی خود عقب نبودم من هم مسافر کشی میکردم.

    در هنگامیکه در گیر با مرتضی بودم و او هر روز مرا سیاه کرده بود روزی به خانه
    دوستم جلال رفتم که از وی کمک بگیرم. زیرا مرتضی علاوه بر غارت اموال من اکنون بمن
    تهمت هایی سنگین هم زده بود. که بایست جوابگوی آنان نیز باشم. من به روزنامه ها و
    مقامات هم مراجعه میکردم که از آنان برای این بی عدالتی کمک بگیرم.

  • جلال پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از
    چشمانش سرازیر شده است. اول فکر کردم که وی برای ناملایماتی که بر من گذشته است
    اینطور احساساتی شده است. ولی او گفت امیر گوش کن تا من هم داستانم را برایت بگویم.
    متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند بی تفاوت ها و ظالم ها. تو به دوستی که آنقدر بتو
    مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی.

    داستان جلال قسمت سوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم که در دوران بسیار سختی
    که با مرتضی در گیری داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند.

    جلال گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که
    سرنوشتی بشکل ما داشته باشند.

    من هم شغل معلمی را انتخاب کردم نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم .
    هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر
    کاملا زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج شود. پدر من در یک زمان دو
    همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثلا مادر تو و دیگری مسلمان و از خانواده
    بسیار معروف. پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد
    و من برای دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم.

    همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود. و نیز اکثر برادران من با من خیلی
    خوب بودند. زیرا هم عملا من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک
    پدری شده بودم که دو زن داشت. خواهرم که زنی بسیار مهربان نسبت بمن بود و در
    هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز به عربی
    یاد داده بود. و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم
    بدرستی نماز را به عربی بخوانم. حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلاس من بود نمیتوانست
    نماز را از بر مثلا من بخواند من علاوه بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و
    مذهبی بود انواع اقسام سلامها و اذان را هم یاد گرفته بودم.

    یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلال
    اینهمه معلومات مذهبی دارد و براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی
    نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید. متاسفانه بعضی وقت ها شرایط و اوضاع طوری
    میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولانی و پر از ناراحتی و عصبی داشتند.
    پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلام برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات
    سخت بین آنان میشد. و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت
    بهت و عصبیت در خانه رها میکرد. بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی
    میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم.

    نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصلا با هم ازدواج کرده
    بودند و اینهمه ناراحتی برای خودشان خریده بودند. یک روز به مادرم گفتم شما که
    اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید چرا شما مسلمان نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا
    کند. مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از جانب خدا
    آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم. این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر
    را هدایت کند و چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم. گفتم اگر اینطور است چرا این
    را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود. اگر راست است پس چرا او باور ندارد. باری این
    موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و میخواستم بدانم که
    فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است.

    من هم مثل سایر همکلاسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های
    مسلمان بودم و روزهای تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه
    ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و پنجره های ما میکوبیدند و فریاد الله
    اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد. و این بچه ها و مسلمانان
    با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیولا در میاوردند و کار خدایی
    ومذهبی خود را برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند. زیرا
    بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را
    آسان میکرد. من که تحت تاثیر پدرم علاقه عجیبی به اسلام پیدا کرده بودم نیز سعی
    میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم. حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت
    امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که
    باندازه سه کف دست بود همیشه با من بود. تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته
    شده بود حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام. شاید شما باور نکیند که این
    عکس حزو زندگی من شده بود. حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس را جلوی خود قرار
    میدادم.

    پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه
    داشته باشم و بهیچ نحوی نباید نمازم را بشکنم حتی اگر احساس خطر میکنم زیرا من دارم
    با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است. مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار
    ها مخالفتی نمیکرد. زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلام معتقد هستند و از آن دفاع
    هم میکنند. بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر
    میبردیم زیرا مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام
    سنگ سار میکردند. و دربها و پنجره ها را میشکستند. بعضی وقت با از پاشنه در آورده
    درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن وسایل خانه دین خود را به دین
    کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند.

    پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه
    با او گریه میکرد. آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که
    آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین
    جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد. بدین ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم
    چیزی نظیر خودش در آورده بود. هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما بنام وقار
    در سر کلاس مدام به اسلام بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلام مچسبانید و
    تمام بچه های مسلمان را بر ضد اسلام تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی
    دندان شکن به او بدهم. زیرا تحت تاثیر سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته
    میدانستم. آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید کثیف ترین بد ترین
    ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان. این معلم توده ای فکر
    میکرد که لابد کمونیست ها بهترین هستند.

    او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبلا تنظیم کرده بود که بچه های
    کلاس دوم دبستان بگویند مسلمانان. در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی
    و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر مسلمان بودند. ولی هیچ اطلاعی از
    اسلام نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند.
    بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف دزد دروغگو فاسد و خاین هستند و بعد
    اضافه کرد بچه ها بنظر شما کی دزد کثیف خاین فاسد دروغگو میباشد و بچه ها که قبلا
    تعلیمات لازم را گرفته بودند همگی با هم فریاد کردند مسلمانها. تنها من بودم که در
    ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها. آقای وقار هم در همانجا یک
    کشیده آبدار به گونه من زد .

    من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم با دردی جانفرسا روبرو شدم و
    گریه سر دادم ولی هیچ یک از بچه ها با من همدردی نکرد. و آقای وقار هم مرا از کلاس
    اخراج کرد. البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او مثل اینکه با خنده ای به من
    جواب داده بود. بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان و مردم به سر و کله
    خود میزدند. من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند.
    او گفت برای اینکه حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربلا شهید کرده اند. گفتم که
    چه کسی این کار را کرده است آیا یهودیان اینکار را کرده اند گفت نه گفتم مسیحیان
    گفت نه گفتم بهاییان گفت نه من هیچ باورم نمیشد که بپرسم مسلمانان زیرا آنان را خوب

    تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم.

    من ادامه دادم که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند و پدرم
    که نزدیک مادر م نشسته بود با نوعی خجالت و شرمسار ی گفت که متاسفانه مسلمانان
    خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند. من با ناباوری پرسیدم آیا اینکار ممکن است وی
    گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است. من با ناراحتی گفتم پدر جون من نمیخواهم
    مسلمان بشوم و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است. من ارمنی میشوم. پدرم
    گفت که میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی. من هم تصمیم گرفتم که همیشه
    سروقت نماز بخوانم و پدرم را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم
    زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود.

    روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و
    کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند و بالاخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب
    خانه را از پاشنه کندند. مادرم در آشپزخانه طرف دیگر حیاط مشغول پخت و پز بود و من
    هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم. درب حیاط به یک راهرو باز میشد که در
    دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف بود. قبلا هم بچه ها شیشه یکی از
    اتاقها را شکسته بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود
    در اثر اصابت با آن شکانیده بود. من همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا
    سلامت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصلا متوجه آمدن بچه های نیمه ولگرد و
    جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم . من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز
    میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم با تعجب در
    گوشه های اتاق پراکنده شدند و بکار من خیره گردیدند.

  • جلال پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از
    چشمانش سرازیر شده است. اول فکر کردم که وی برای ناملایماتی که بر من گذشته است
    اینطور احساساتی شده است. ولی او گفت امیر گوش کن تا من هم داستانم را برایت بگویم.
    متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند بی تفاوت ها و ظالم ها. تو به دوستی که آنقدر بتو
    مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی.

    داستان جلال قسمت سوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم که در دوران بسیار سختی
    که با مرتضی در گیری داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند.

    جلال گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که
    سرنوشتی بشکل ما داشته باشند.

    من هم شغل معلمی را انتخاب کردم نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم .
    هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر
    کاملا زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج شود. پدر من در یک زمان دو
    همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثلا مادر تو و دیگری مسلمان و از خانواده
    بسیار معروف. پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد
    و من برای دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم.

    همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود. و نیز اکثر برادران من با من خیلی
    خوب بودند. زیرا هم عملا من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک
    پدری شده بودم که دو زن داشت. خواهرم که زنی بسیار مهربان نسبت بمن بود و در
    هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز به عربی
    یاد داده بود. و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم
    بدرستی نماز را به عربی بخوانم. حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلاس من بود نمیتوانست
    نماز را از بر مثلا من بخواند من علاوه بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و
    مذهبی بود انواع اقسام سلامها و اذان را هم یاد گرفته بودم.

    یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلال
    اینهمه معلومات مذهبی دارد و براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی
    نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید. متاسفانه بعضی وقت ها شرایط و اوضاع طوری
    میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولانی و پر از ناراحتی و عصبی داشتند.
    پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلام برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات
    سخت بین آنان میشد. و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت
    بهت و عصبیت در خانه رها میکرد. بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی
    میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم.

    نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصلا با هم ازدواج کرده
    بودند و اینهمه ناراحتی برای خودشان خریده بودند. یک روز به مادرم گفتم شما که
    اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید چرا شما مسلمان نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا
    کند. مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از جانب خدا
    آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم. این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر
    را هدایت کند و چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم. گفتم اگر اینطور است چرا این
    را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود. اگر راست است پس چرا او باور ندارد. باری این
    موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و میخواستم بدانم که
    فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است.

    من هم مثل سایر همکلاسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های
    مسلمان بودم و روزهای تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه
    ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و پنجره های ما میکوبیدند و فریاد الله
    اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد. و این بچه ها و مسلمانان
    با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیولا در میاوردند و کار خدایی
    ومذهبی خود را برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند. زیرا
    بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را
    آسان میکرد. من که تحت تاثیر پدرم علاقه عجیبی به اسلام پیدا کرده بودم نیز سعی
    میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم. حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت
    امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که
    باندازه سه کف دست بود همیشه با من بود. تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته
    شده بود حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام. شاید شما باور نکیند که این
    عکس حزو زندگی من شده بود. حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس را جلوی خود قرار
    میدادم.

    پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه
    داشته باشم و بهیچ نحوی نباید نمازم را بشکنم حتی اگر احساس خطر میکنم زیرا من دارم
    با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است. مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار
    ها مخالفتی نمیکرد. زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلام معتقد هستند و از آن دفاع
    هم میکنند. بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر
    میبردیم زیرا مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام
    سنگ سار میکردند. و دربها و پنجره ها را میشکستند. بعضی وقت با از پاشنه در آورده
    درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن وسایل خانه دین خود را به دین
    کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند.

    پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه
    با او گریه میکرد. آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که
    آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین
    جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد. بدین ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم
    چیزی نظیر خودش در آورده بود. هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما بنام وقار
    در سر کلاس مدام به اسلام بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلام مچسبانید و
    تمام بچه های مسلمان را بر ضد اسلام تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی
    دندان شکن به او بدهم. زیرا تحت تاثیر سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته
    میدانستم. آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید کثیف ترین بد ترین
    ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان. این معلم توده ای فکر
    میکرد که لابد کمونیست ها بهترین هستند.

    او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبلا تنظیم کرده بود که بچه های
    کلاس دوم دبستان بگویند مسلمانان. در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی
    و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر مسلمان بودند. ولی هیچ اطلاعی از
    اسلام نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند.
    بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف دزد دروغگو فاسد و خاین هستند و بعد
    اضافه کرد بچه ها بنظر شما کی دزد کثیف خاین فاسد دروغگو میباشد و بچه ها که قبلا
    تعلیمات لازم را گرفته بودند همگی با هم فریاد کردند مسلمانها. تنها من بودم که در
    ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها. آقای وقار هم در همانجا یک
    کشیده آبدار به گونه من زد .

    من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم با دردی جانفرسا روبرو شدم و
    گریه سر دادم ولی هیچ یک از بچه ها با من همدردی نکرد. و آقای وقار هم مرا از کلاس
    اخراج کرد. البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او مثل اینکه با خنده ای به من
    جواب داده بود. بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان و مردم به سر و کله
    خود میزدند. من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند.
    او گفت برای اینکه حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربلا شهید کرده اند. گفتم که
    چه کسی این کار را کرده است آیا یهودیان اینکار را کرده اند گفت نه گفتم مسیحیان
    گفت نه گفتم بهاییان گفت نه من هیچ باورم نمیشد که بپرسم مسلمانان زیرا آنان را خوب

    تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم.

    من ادامه دادم که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند و پدرم
    که نزدیک مادر م نشسته بود با نوعی خجالت و شرمسار ی گفت که متاسفانه مسلمانان
    خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند. من با ناباوری پرسیدم آیا اینکار ممکن است وی
    گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است. من با ناراحتی گفتم پدر جون من نمیخواهم
    مسلمان بشوم و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است. من ارمنی میشوم. پدرم
    گفت که میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی. من هم تصمیم گرفتم که همیشه
    سروقت نماز بخوانم و پدرم را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم
    زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود.

    روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و
    کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند و بالاخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب
    خانه را از پاشنه کندند. مادرم در آشپزخانه طرف دیگر حیاط مشغول پخت و پز بود و من
    هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم. درب حیاط به یک راهرو باز میشد که در
    دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف بود. قبلا هم بچه ها شیشه یکی از
    اتاقها را شکسته بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود
    در اثر اصابت با آن شکانیده بود. من همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا
    سلامت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصلا متوجه آمدن بچه های نیمه ولگرد و
    جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم . من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز
    میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم با تعجب در
    گوشه های اتاق پراکنده شدند و بکار من خیره گردیدند.

  • جلال پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از
    چشمانش سرازیر شده است. اول فکر کردم که وی برای ناملایماتی که بر من گذشته است
    اینطور احساساتی شده است. ولی او گفت امیر گوش کن تا من هم داستانم را برایت بگویم.
    متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند بی تفاوت ها و ظالم ها. تو به دوستی که آنقدر بتو
    مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی.

    داستان جلال قسمت سوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی

    من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم که در دوران بسیار سختی
    که با مرتضی در گیری داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند.

    جلال گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که
    سرنوشتی بشکل ما داشته باشند.

    من هم شغل معلمی را انتخاب کردم نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم .
    هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر
    کاملا زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج شود. پدر من در یک زمان دو
    همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثلا مادر تو و دیگری مسلمان و از خانواده
    بسیار معروف. پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد
    و من برای دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم.

    همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود. و نیز اکثر برادران من با من خیلی
    خوب بودند. زیرا هم عملا من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک
    پدری شده بودم که دو زن داشت. خواهرم که زنی بسیار مهربان نسبت بمن بود و در
    هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز به عربی
    یاد داده بود. و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم
    بدرستی نماز را به عربی بخوانم. حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلاس من بود نمیتوانست
    نماز را از بر مثلا من بخواند من علاوه بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و
    مذهبی بود انواع اقسام سلامها و اذان را هم یاد گرفته بودم.

    یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلال
    اینهمه معلومات مذهبی دارد و براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی
    نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید. متاسفانه بعضی وقت ها شرایط و اوضاع طوری
    میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولانی و پر از ناراحتی و عصبی داشتند.
    پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلام برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات
    سخت بین آنان میشد. و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت
    بهت و عصبیت در خانه رها میکرد. بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی
    میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم.

    نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصلا با هم ازدواج کرده
    بودند و اینهمه ناراحتی برای خودشان خریده بودند. یک روز به مادرم گفتم شما که
    اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید چرا شما مسلمان نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا
    کند. مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از جانب خدا
    آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم. این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر
    را هدایت کند و چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم. گفتم اگر اینطور است چرا این
    را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود. اگر راست است پس چرا او باور ندارد. باری این
    موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و میخواستم بدانم که
    فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است.

    من هم مثل سایر همکلاسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های
    مسلمان بودم و روزهای تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه
    ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و پنجره های ما میکوبیدند و فریاد الله
    اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد. و این بچه ها و مسلمانان
    با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیولا در میاوردند و کار خدایی
    ومذهبی خود را برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند. زیرا
    بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را
    آسان میکرد. من که تحت تاثیر پدرم علاقه عجیبی به اسلام پیدا کرده بودم نیز سعی
    میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم. حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت
    امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که
    باندازه سه کف دست بود همیشه با من بود. تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته
    شده بود حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام. شاید شما باور نکیند که این
    عکس حزو زندگی من شده بود. حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس را جلوی خود قرار
    میدادم.

    پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه
    داشته باشم و بهیچ نحوی نباید نمازم را بشکنم حتی اگر احساس خطر میکنم زیرا من دارم
    با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است. مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار
    ها مخالفتی نمیکرد. زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلام معتقد هستند و از آن دفاع
    هم میکنند. بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر
    میبردیم زیرا مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام
    سنگ سار میکردند. و دربها و پنجره ها را میشکستند. بعضی وقت با از پاشنه در آورده
    درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن وسایل خانه دین خود را به دین
    کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند.

    پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه
    با او گریه میکرد. آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که
    آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین
    جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد. بدین ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم
    چیزی نظیر خودش در آورده بود. هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما بنام وقار
    در سر کلاس مدام به اسلام بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلام مچسبانید و
    تمام بچه های مسلمان را بر ضد اسلام تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی
    دندان شکن به او بدهم. زیرا تحت تاثیر سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته
    میدانستم. آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید کثیف ترین بد ترین
    ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان. این معلم توده ای فکر
    میکرد که لابد کمونیست ها بهترین هستند.

    او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبلا تنظیم کرده بود که بچه های
    کلاس دوم دبستان بگویند مسلمانان. در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی
    و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر مسلمان بودند. ولی هیچ اطلاعی از
    اسلام نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند.
    بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف دزد دروغگو فاسد و خاین هستند و بعد
    اضافه کرد بچه ها بنظر شما کی دزد کثیف خاین فاسد دروغگو میباشد و بچه ها که قبلا
    تعلیمات لازم را گرفته بودند همگی با هم فریاد کردند مسلمانها. تنها من بودم که در
    ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها. آقای وقار هم در همانجا یک
    کشیده آبدار به گونه من زد .

    من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم با دردی جانفرسا روبرو شدم و
    گریه سر دادم ولی هیچ یک از بچه ها با من همدردی نکرد. و آقای وقار هم مرا از کلاس
    اخراج کرد. البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او مثل اینکه با خنده ای به من
    جواب داده بود. بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان و مردم به سر و کله
    خود میزدند. من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند.
    او گفت برای اینکه حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربلا شهید کرده اند. گفتم که
    چه کسی این کار را کرده است آیا یهودیان اینکار را کرده اند گفت نه گفتم مسیحیان
    گفت نه گفتم بهاییان گفت نه من هیچ باورم نمیشد که بپرسم مسلمانان زیرا آنان را خوب

    تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم.

    من ادامه دادم که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند و پدرم
    که نزدیک مادر م نشسته بود با نوعی خجالت و شرمسار ی گفت که متاسفانه مسلمانان
    خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند. من با ناباوری پرسیدم آیا اینکار ممکن است وی
    گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است. من با ناراحتی گفتم پدر جون من نمیخواهم
    مسلمان بشوم و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است. من ارمنی میشوم. پدرم
    گفت که میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی. من هم تصمیم گرفتم که همیشه
    سروقت نماز بخوانم و پدرم را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم
    زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود.

    روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و
    کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند و بالاخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب
    خانه را از پاشنه کندند. مادرم در آشپزخانه طرف دیگر حیاط مشغول پخت و پز بود و من
    هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم. درب حیاط به یک راهرو باز میشد که در
    دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف بود. قبلا هم بچه ها شیشه یکی از
    اتاقها را شکسته بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود
    در اثر اصابت با آن شکانیده بود. من همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا
    سلامت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصلا متوجه آمدن بچه های نیمه ولگرد و
    جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم . من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز
    میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم با تعجب در
    گوشه های اتاق پراکنده شدند و بکار من خیره گردیدند.

  • برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه
    من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم. بدین ترتیب آنان دور
    من نشستند. یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی
    دارد. یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است چونکه از
    مسلمانان دفاع کرده بود. آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه
    میکردند. و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند. درست است که ما همه تشنه عشق و
    محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند
    تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند. بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا
    خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما
    و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای. به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض
    هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده. نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان
    گردند. اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و
    خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.

    شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که
    بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم. بچه ها که اکثرشان برای
    بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز
    خواندن من مینگریستند. بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ
    است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند. و
    بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را
    میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و میفروشید ولی من اکنون
    میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و حقه زده
    بودند. دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست
    که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند. همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز
    اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را
    هم تعمیر کردند.

    نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث
    هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود. اکنون که رسانه های ارتباط جمعی
    در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل
    مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان را شستشوی مغزی
    دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند
    و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.

    من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که
    نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم. به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم
    و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند. البته این موضوع
    کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. همان چند
    نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند
    بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من
    کافی بود.

    حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین
    گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید. مادرم هم مرا تشویق میکرد که به
    دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این
    راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود. از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن
    تهران. برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که
    تنها نباشم و در آنجا هم وی برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم. بعد من
    سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم. هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر
    آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم. برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم
    کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند. آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند.
    اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد. ولی
    در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت
    و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از
    بین رفتن کودک زیاد است. مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت
    مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا
    میرساندند.

    ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا
    توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای
    توجه به کودک دیگر دیر شده بود. ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه
    برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود. این بود که من بسیار مورد
    توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر
    بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار
    برادر من بودند که همه مرده بودند.

    بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود. اکنون برادر
    شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود.
    همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر
    خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد
    میگفت. و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا. و اضافه میکرد که من
    تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم. بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و
    کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم.

    پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند. وی روز
    به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد. سرطان مثل خوره داشت او را میخورد. با وجود اینکه
    من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات
    بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند. ولی
    از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر
    ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود. شاید برادر همسن من متوجه
    این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم. زیرا من برادر
    دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم. و دوستی و محبت من به آنان سیاست
    نبود. نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من
    تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم. شاید برای همین محبت
    زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند
    و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه
    زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت
    نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.

    با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که
    باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است. مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و
    اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود. و چون طلاق هم بد
    بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم
    خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند. بعبارت دیگر شانس مادر
    من بد بوده است.

    حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را
    رها کند. آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت
    جلال یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم. بشوخی گفتم که آقا جون من
    نماز خواندم. زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را
    خواندی و یا به کمرت زدی. گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم.
    دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم
    دیده میشد. وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این
    دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی. در
    حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.

    هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ
    های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد. حالا همان دست ها دو
    استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند. پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت
    و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان
    بروم

  • برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه
    من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم. بدین ترتیب آنان دور
    من نشستند. یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی
    دارد. یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است چونکه از
    مسلمانان دفاع کرده بود. آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه
    میکردند. و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند. درست است که ما همه تشنه عشق و
    محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند
    تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند. بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا
    خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما
    و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای. به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض
    هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده. نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان
    گردند. اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و
    خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.

    شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که
    بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم. بچه ها که اکثرشان برای
    بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز
    خواندن من مینگریستند. بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ
    است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند. و
    بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را
    میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و میفروشید ولی من اکنون
    میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و حقه زده
    بودند. دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست
    که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند. همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز
    اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را
    هم تعمیر کردند.

    نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث
    هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود. اکنون که رسانه های ارتباط جمعی
    در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل
    مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان را شستشوی مغزی
    دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند
    و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.

    من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که
    نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم. به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم
    و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند. البته این موضوع
    کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. همان چند
    نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند
    بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من
    کافی بود.

    حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین
    گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید. مادرم هم مرا تشویق میکرد که به
    دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این
    راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود. از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن
    تهران. برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که
    تنها نباشم و در آنجا هم وی برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم. بعد من
    سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم. هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر
    آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم. برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم
    کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند. آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند.
    اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد. ولی
    در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت
    و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از
    بین رفتن کودک زیاد است. مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت
    مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا
    میرساندند.

    ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا
    توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای
    توجه به کودک دیگر دیر شده بود. ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه
    برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود. این بود که من بسیار مورد
    توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر
    بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار
    برادر من بودند که همه مرده بودند.

    بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود. اکنون برادر
    شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود.
    همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر
    خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد
    میگفت. و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا. و اضافه میکرد که من
    تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم. بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و
    کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم.

    پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند. وی روز
    به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد. سرطان مثل خوره داشت او را میخورد. با وجود اینکه
    من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات
    بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند. ولی
    از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر
    ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود. شاید برادر همسن من متوجه
    این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم. زیرا من برادر
    دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم. و دوستی و محبت من به آنان سیاست
    نبود. نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من
    تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم. شاید برای همین محبت
    زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند
    و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه
    زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت
    نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.

    با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که
    باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است. مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و
    اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود. و چون طلاق هم بد
    بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم
    خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند. بعبارت دیگر شانس مادر
    من بد بوده است.

    حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را
    رها کند. آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت
    جلال یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم. بشوخی گفتم که آقا جون من
    نماز خواندم. زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را
    خواندی و یا به کمرت زدی. گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم.
    دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم
    دیده میشد. وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این
    دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی. در
    حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.

    هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ
    های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد. حالا همان دست ها دو
    استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند. پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت
    و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان
    بروم

  • برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه
    من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم. بدین ترتیب آنان دور
    من نشستند. یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی
    دارد. یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است چونکه از
    مسلمانان دفاع کرده بود. آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه
    میکردند. و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند. درست است که ما همه تشنه عشق و
    محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند
    تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند. بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا
    خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما
    و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای. به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض
    هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده. نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان
    گردند. اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و
    خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.

    شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که
    بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم. بچه ها که اکثرشان برای
    بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز
    خواندن من مینگریستند. بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ
    است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند. و
    بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را
    میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و میفروشید ولی من اکنون
    میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و حقه زده
    بودند. دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست
    که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند. همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز
    اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را
    هم تعمیر کردند.

    نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث
    هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود. اکنون که رسانه های ارتباط جمعی
    در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل
    مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان را شستشوی مغزی
    دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند
    و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.

    من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که
    نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم. به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم
    و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند. البته این موضوع
    کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. همان چند
    نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند
    بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من
    کافی بود.

    حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین
    گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید. مادرم هم مرا تشویق میکرد که به
    دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این
    راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود. از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن
    تهران. برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که
    تنها نباشم و در آنجا هم وی برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم. بعد من
    سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم. هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر
    آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم. برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم
    کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند. آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند.
    اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد. ولی
    در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت
    و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از
    بین رفتن کودک زیاد است. مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت
    مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا
    میرساندند.

    ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا
    توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای
    توجه به کودک دیگر دیر شده بود. ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه
    برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود. این بود که من بسیار مورد
    توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر
    بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار
    برادر من بودند که همه مرده بودند.

    بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود. اکنون برادر
    شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود.
    همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر
    خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد
    میگفت. و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا. و اضافه میکرد که من
    تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم. بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و
    کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم.

    پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند. وی روز
    به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد. سرطان مثل خوره داشت او را میخورد. با وجود اینکه
    من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات
    بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند. ولی
    از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر
    ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود. شاید برادر همسن من متوجه
    این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم. زیرا من برادر
    دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم. و دوستی و محبت من به آنان سیاست
    نبود. نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من
    تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم. شاید برای همین محبت
    زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند
    و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه
    زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت
    نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.

    با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که
    باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است. مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و
    اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود. و چون طلاق هم بد
    بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم
    خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند. بعبارت دیگر شانس مادر
    من بد بوده است.

    حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را
    رها کند. آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت
    جلال یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم. بشوخی گفتم که آقا جون من
    نماز خواندم. زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را
    خواندی و یا به کمرت زدی. گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم.
    دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم
    دیده میشد. وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این
    دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی. در
    حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.

    هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ
    های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد. حالا همان دست ها دو
    استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند. پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت
    و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان
    بروم

  • برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه
    من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم. بدین ترتیب آنان دور
    من نشستند. یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی
    دارد. یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است چونکه از
    مسلمانان دفاع کرده بود. آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه
    میکردند. و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند. درست است که ما همه تشنه عشق و
    محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند
    تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند. بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا
    خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما
    و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای. به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض
    هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده. نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان
    گردند. اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و
    خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.

    شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که
    بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم. بچه ها که اکثرشان برای
    بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز
    خواندن من مینگریستند. بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ
    است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند. و
    بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را
    میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و میفروشید ولی من اکنون
    میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و حقه زده
    بودند. دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست
    که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند. همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز
    اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را
    هم تعمیر کردند.

    نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث
    هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود. اکنون که رسانه های ارتباط جمعی
    در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل
    مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان را شستشوی مغزی
    دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند
    و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.

    من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که
    نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم. به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم
    و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند. البته این موضوع
    کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. همان چند
    نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند
    بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من
    کافی بود.

    حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین
    گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید. مادرم هم مرا تشویق میکرد که به
    دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این
    راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود. از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن
    تهران. برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که
    تنها نباشم و در آنجا هم وی برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم. بعد من
    سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم. هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر
    آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم. برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم
    کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند. آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند.
    اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد. ولی
    در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت
    و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از
    بین رفتن کودک زیاد است. مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت
    مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا
    میرساندند.

    ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا
    توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای
    توجه به کودک دیگر دیر شده بود. ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه
    برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود. این بود که من بسیار مورد
    توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر
    بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار
    برادر من بودند که همه مرده بودند.

    بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود. اکنون برادر
    شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود.
    همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر
    خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد
    میگفت. و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا. و اضافه میکرد که من
    تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم. بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و
    کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم.

    پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند. وی روز
    به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد. سرطان مثل خوره داشت او را میخورد. با وجود اینکه
    من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات
    بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند. ولی
    از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر
    ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود. شاید برادر همسن من متوجه
    این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم. زیرا من برادر
    دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم. و دوستی و محبت من به آنان سیاست
    نبود. نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من
    تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم. شاید برای همین محبت
    زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند
    و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه
    زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت
    نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.

    با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که
    باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است. مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و
    اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود. و چون طلاق هم بد
    بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم
    خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند. بعبارت دیگر شانس مادر
    من بد بوده است.

    حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را
    رها کند. آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت
    جلال یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم. بشوخی گفتم که آقا جون من
    نماز خواندم. زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را
    خواندی و یا به کمرت زدی. گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم.
    دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم
    دیده میشد. وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این
    دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی. در
    حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.

    هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ
    های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد. حالا همان دست ها دو
    استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند. پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت
    و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان
    بروم

  • Pingback: دوازده فروردین، یادآور روز حماقت و به گل نشستن کشتی فهم و شعور ایرانی استفضول محله | فضول محله()

  • Amir

    صفحه ۳۲ تاریخ جهان مدرن برگردان به پارسی

    تنها یک اقلیت از امپریالیست ها مثل دیسراییلی باعث شد که بریتانیا بالاخره مستعمرات سود آور را در اختیار داشته باشد و بدین ترتیب بود که امپراتوری دوم آهسته سرپا ایستاده بود. در سال ۱۷۸۸ امپریالیست به قاره استرالیا وارد شد. و با پای گذاردن در این قاره تمامی این قاره تا سال ۱۸۲۹ جز امپراتوری بریتانیا بود. ادعای مالکیت بر نیوزلند یازده سال بعد ارایه داده شد. درهر واقعه این ترس از تسخیرسرزمینهای مستعمره شان بوسیله فرانسه داشتند. که حکومت شان مجبور و وادار میشد که به اجرای عملیاتی دست بزند. دولت بریتانیا با کانادا هم نظیر همین عمل را اکراه آمیز انجام داد.
    درسال ۱۷۹۱ سرزمین به دو ایالت تقسیم گردید یکی اونتاریو که انگلیسی زبان بود و دیگری کوبیک که زبان فرانسه داشت. این دو ایالت خیلی با هم متفاوت بودند . کانادای فرانسه زبان فرانسوی تنها چند شهرک داشت. تله گذاران خزگیران صیادان کشاورزان درکلبه های کابین مانندی یا کانکس مانندی که از تیر و تخته ساخته و پرداخته شده بود و در هردو سوی آنها پله کانهایی بود که به آنها تکیه داده شده بودند. و در طول ساحل سنت لاورنس زندگی میکردند. آنجاییکه این چنین توصیف شده است. ما خیابانی همراه با ادامه کلیه هایی سفید داریم زندگانی این مردمان در تنهایی بود آنان در تنهایی بسر می بردند آنان با فرانسه و نیز همسایه گان انگلیسی زبان خود قطع رابطه کرده بودند. در برابر این ایالت اونتاریو واقع شده بود که شامل شهرکهایی پیشرفته و فعال بود. که در این شهرکها مردمان بسیاری از بریتانیا زندگی میکردند که به امپراتوری وفادار بوده و از طبقه نجبای بریتانیا بودند. که پدران یا پدربزرگانشان به این دیار آمده بودند و آنان ترجیح میدادند که در این ایالت زندگی کنند تا دریک آمریکای مستقل.

    شکل ۲۹ آمریکای شمالی بریتانیا در زمان کنفدراسیون ۱۸۶۷
    بهرحال این دو ایالت هیچ علاقه های بهم نداشتند ایالت انگلیسی زبان کانادا از این شکایت داشت که سوداگری هایشان با اشکال تراشی های بازرسان فرانسوی زبان در سنت لاورنس مواجهه میشود.