یوسف رشیدی، دانشجوی دلاور، زیر شکنجه لاشخوران ولی وقیح، و در خطر اعدام ۸

آقای یوسف رشیدی حق دارد از ورود احمدی نژاد به دانشگاه جلوگیری کند. زیرا دانشگاه، کانون دانش، تکنولوژی و معرفت انسانی است. نه جایی برای فاشیست ها، دیکتاتورها، و خردباخته های کله پوکی چون آخوند.

آقای یوسف رشیدی حق دارد از ورود احمدی نژاد به دانشگاه جلوگیری کند. زیرا دانشگاه، کانون دانش، تکنولوژی و معرفت انسانی است. نه جایی برای فاشیست ها، دیکتاتورها، و خردباخته های کله پوکی چون آخوند.

رژیم جنایت کار آخوندی، به مزدوران، فرصت طلبان، کاسه لیسان، بزدلان، ساندنیست و لاش خوران، و خردباختگان کاری ندارد. بلکه به آنان ارج نهاده، و همه گونه امکاناتی نیز در اختیارشان می گذارد و از سفره ملت و سرمایه مردمی برای آنان همه گونه حاتم بخشی می کند.

این ها لشکریان و سپاهان جیره خوار ولی وقیحند. اینان نوکران روضه خوان ۵ تومانی مشهدی دیروز، قداره کش، سلاخ، و چماق به دست امروز، و یا ضحاک تاریخند.
این ها « خودی ها»، و همان امت مسلمان، و یا لشکر چند میلیونی اند که خمینی به دنبال آنان بود تا به حفظ ونگهداری عمامه و خلافت خود پردازد.

از این ها که بگذریم، دیگر مردم «ناخودی ها»، و بیگانگانند که «خس و خاشاک»، و یا «میکرب» نامیده می شوند. وجودشان زیادی است، و تا می توان باید از شرشان راحت شد و در امان ماند.

اینجاست که تنگدستی، فقر عمومی، بیکاری، سرگردانی، روانی شدن، خودکشی، تصادف، بیماری، و مرگ های زودرس، فرار از کشور و جامعه، همه و همه خواسته و از سیاست های ضد بشری این رژیم اسلامی است که نهایتاً از اسلام سرچشمه می گیرد.
بدبختانه، هنوز هم گروهی از هم میهنان خردباخته ما آن چنان در طلسم این دین جنایت گستر فرو رفته اند، که اندیشیدن و تعقل را  از یاد برده اند.

یکی دیگر از راههای حذف «ناخودی ها»، به بند کشیدن و کشتن آزادی خواهان، دگراندیشان، و مبارزان سیاسی است. در این ۳۲ سال، از اعدام سلحشوران ارتش و روشنفکران و فرهیختگان گرفته، تا اعدام چندین هزار جوان میهن دوست و پاکباخته در زندان ها در سال ۶۷، و یا اعدام های سیاسی گوناگون به اتهام دروغین قاچاق، و براندازی رژیم، و یا محارب با الله. و یا عنوان های دیگر که همچنان ادامه دارد.

یکی از جوانان بی باک، سلحشور، و برازنده کشورمان که بند دیو سیرتان ولایت وقیح قرار گرفته بود، آقای محمد یوسف رشیدی است. دلاوری که در برابر احمدی نژاد آدم کش و تیر خلاص زن ایستاد، و با ورود او به دانشگاه امیرکبیر کانون دانش و تکنولوژی مخالفت کرد. گویا این جوان پاکباز هم  اکنون آزاد شده، که موجب شادمانی ما است. ولی فراموش نشود که هزاران یوسف های ما دربند آدم کشانند، و ما هر لحظه در اندیشه و فکرآزادی آنانیم.

بی تردید، آقای یوسف رشیدی گناه بزرگی کرده بود، زیرا به یک جنایت کار ضد بشری گفته است « فاشیست».  این جسارت بزرگی بوده، است زیرا`: ایشان، « به اسب شاه گفته است یابو». در چنین شرایطی، هم به واژه « فاشیست»، و هم به «یابو»،  هردو توهین و جسارت شده است.

به راستی اگر ما چند هزار از این جوانان دلاور و میهن پرست داشتیم چه کارها که نمی کردیم؟. و به کجاها که نمی رسیدیم؟.

یوسف رشیدی جوان سلحشور و دلاوری که یک تنه در برابر کفتار وحشی رژیم به نام احمدی نژاد ایستادگی کرد، او را به نام درستش « فاشیست» نامید، هم اکنون در چنگال آدم خواران و لاش خوران ولایت وقیح است، و بیم آن می رود تا این قهرمان کشورمان را سربه نیست کنند.

یوسف رشیدی جوان سلحشور و دلاوری که یک تنه در برابر کفتار وحشی رژیم به نام احمدی نژاد ایستادگی کرد، او را به نام درستش « فاشیست» نامید، هم اکنون در چنگال آدم خواران و لاش خوران ولایت وقیح است، و بیم آن می رود تا این قهرمان کشورمان را سربه نیست کنند.

من نگارنده در برابر آن همه شجاعت، دلیری، دلبستگی به مردم و میهنمان، نه تنها روی این ابر مرد، بلکه دست هایش را می بوسم.
در برابرش سر تعظیم فرود می آورم، و به وجودش افتخار می کنم، و برای آن همه پاکی، و از خود گذشتگی اشک شوق می ریزم.

به راستی ما کجای تاریخ جای گرفته ایم؟.   ملتی ترسو، و یا چاپلوس و بی اراده؟. چرا این چنین بی هویت، بی شخصیت، و بی منش شده ایم؟. ما حتی از کشورهای عربی، افغانستان و بنگلادش هم عقب مانده تریم!. افسوس، و هزاران افسوس.

به خاطر احمدی نژاد شارلاتان، و رژیم آدم کش ولایت وقیح، پاسداران و بسیجی های دزد و آدم کش، مملکت ما در دست یک مشت فاحشه های سیاسی و بی خرد جا به جا می شود، و هر روز به سوی سراشیبی و سقوط بیشتر فرو می رویم.

هم میهن گرامی،  باید به دفاع از دختران، پسران، زنان، و مردان در بند سیاسی این آدم خواران بلند شد. یک صدا و یک آهنگ فریاد زد تا گوش جهانیان با نعره و فریادمان کر شود.

برای ما مرام سیاسی، و یا باور دینی زندانی سیاسی مطرح نخواهد بود. همه آنان گل های خوشبوی گلستان میهنمانند. از چپی گرفته، تا راستی، تا شاهنشاهی گرفته، تا جمهوری، و یا سلطنتی، برای ما همه آنان عزیز و گرامی اند.

از محمد یوسف رشیدی گرفته، تا آیت الله کاظمینی، امیر انتظام و نسرین ستوده، تا طبرزدی، و ارژنگ داودی. همگی چهره تابناک دفاع از مام میهن، و سپری استوار در برابر رژیم پلید اسلامی اند. ما راهشان را ستایش می کنیم، و برای آزادی این دلاوران و صدها از جان گذشتگان گرانقدر دیگر کشورمان، از هیچ کوششی فروگذار نیستیم.

دوستان و هم میهنان گرامی، هم اکنون به ما خبر رسید که آقای محمد یوسف رشیدی آزاد شده است. اگر چنین است، ما هم بسیار خوشحالیم، و در شادی و شادمانی خانواده و دوستداران ایشان شریکیم. گویا خوشبختانه رژیم مرگ آور اسلامی در حال عقب نشینی است، که این موجب مسرت همگی ما می باشد. با درود به همه پاکدلان ایرانی. سهراب ارژنگ.

  • Batterflyinqueens

    با سلام خدمت دلاوران ایران زمین … امیدوارم که خبر آزادی محمد بوسف عزیز صحت داشته باد.. به امید آزادی

  • Batterflyinqueens

    با سلام خدمت دلاوران ایران زمین … امیدوارم که خبر آزادی محمد بوسف عزیز صحت داشته باد.. به امید آزادی

  • Batterflyinqueens

    با سلام خدمت دلاوران ایران زمین … امیدوارم که خبر آزادی محمد بوسف عزیز صحت داشته باد.. به امید آزادی

  • ایرانی عاشق ایران

    بهروز سورن: چگونه زنده بگور شدم
    بهروز سورن
    هنوز بیاد دارند که چوبک های خشک نگهبانان بعلامت نجس بودن زندانیان دگر اندیش ابزار ارتباطی با زندانیان بود و چگونه ضربه های دیواری مرس تنها امکان ارتباطی میان همدردان همسایه در سلولهای کناری بشمار می آمد. نوشته همنشین بهار گویای بخشی از حقایق هتل اموات است و بعنوان یک ساکن آن پیشنهاد میکنم که این متن را در آدرس زیر بخوانید. گفتگوهای زندان, خاوران مجازی و کانونهای دفاع از زندانیان سیاسی بهتر است که تلاشهای خود را نه تنها در زمینه ارتباطات و تعلقات خود بلکه از منظر تمامی ناهنجاری های زندانهای سیاسی در دهه شصت بررسی و انتشار دهند. با تشکر از همنشین بهار که این نکته را بدرستی طرح و تاکید داشته است.
    …………………
    گفتن از دوران اسارت اندیشه در زندانهای جمهوری اسلامی بس دشوار است. دشوار است زمانی که انسان دوباره خاطرات دهشتناک زندان و دخمه های مخوف جمهوری اسلامی را باز بینی و باز خوانی میکند.
    دشوار است زمانی که همه لحظات تلخ و سنگین آن دوران وحشت زا را مجددا بیاد می آورد و بنوعی زنده میکند. مطلب همنشین بهار در مورد هتل اموات مرا نیز بر آن داشت که بار دیگر از این اصطبلی بگویم که به هزار فامیل شاهنشاهی تعلق داشت و پس از قیام مردمی بهمن ماه ۱۳۵۷ به محل نگهداری صدها دگر اندیش متعهد تبدیل شد.
    دگر اندیشانی که جز سرمایه های مردم کشورمان نبودند و روزگار را در آن ایام بمثابه گمنامانی در ناکجا آباد استبداد بسر می بردند. نا کجا آبادی که حتی وابستگان نظام نیز از وجود آن بی خبر بودند.
    دادستان اصفهان را هم چشم بسته به این محل می آوردند و حاکم شرع این شهر نیز از مکان آن بی خبر بود. سلولهای تف زده اش جز بوی عرق و ادرار زندانیان که ناچار به آن در بطری های نوشیدنی بودند نمیداد. خواب در شب بیگانه بود و حرارت جانفزای آن شب و روز زندانیان را بی قرار و بیدار نگه میداشت.
    زندانیان اما مومن و پایبند به اندیشه خود دنیا را به ریشخند گرفته بودند و افق ازادی و رهائی از بندهای حاکمان را دیده بودند. برگ نو و دیگر تاریخ مبارزات مردمی کشورمان را می دیدند و لحظه های دردناک و هول انگیز را بجان خریده بودند. تاریخ را می شناختند و این تاریخ را در ماهها و سالها نمی پنداشتند. می دانستند که پرواز هست و اگر چه پرنده مردنی است . دیوار نوشته های این سلولها شاهدی از این مقاومت ها بودند..
    پرنده هائی را کشتند, بزمین انداختند اما تمامی انها افق های ازادی و برابری را مشاهده کردند. پرنده هائی نیز همانند همنشین بهار جان بدر بردند تا خاطرات آن دوران نفرت انگیز را بازگوئی کنند. از یادها بگویند و این مکان هول انگیز را دوباره و چندباره ترسیم کنند. هنوز گریه و ناله دختر سه ساله ای در گوشم می پیچد ( من گشنمه ) پس از حدود سه دهه که از حرارت سلول می سوخت و بی قراری میکرد.
    مگر میتوان فراموش کرد که جنایات رژیم اسلامی چه ابعادی داشت. مگر قابل فراموشی است که هفت سین زندانیان از سنجاق و سوزن و سیم و … تشکیل می شد. مگر میتوان فراموش کرد که صدها انسان دگر اندیش زنده بگورانی بودند که ( خدا ) هم انان را فراموش کرده بود؟ اصطبل کاشفی یک نام است ولی جنایاتی هولناک را یادآوری میکند که هرگز از تاریخچه حاکمیت ننگین جمهوری اسلامی زدوده نخواهد شد.
    زنان و مردانی که همپای زندانیان اوین و گوهر دشت ضمن حضور در صف مقاومت زندانیان سیاسی در گمنامی تمام زنده بگورانی بودند که یا جان دادند و یا جان کندند تا صدای اعتراض مردم کشورمان را رسا نگه دارند. تا مقاومت در برابر سرکوب گسترده و خاموش نظام را پایدار نگه دارند, تا اندیشه را در سکوت مرگبار جامعه بین المللی پاس دارند.
    زندانیان این مخفیگاه هنوز شکنجه ها و صدای تیربارانهای شبانه را بیاد دارند. بیاد دارند که چگونه جیر جیرکها بر تن تف زده و برهنه زندانیان جهش میکردند و چگونه دیوارهای سلول تنگ آنها بر بدن نهیف آنان آوار می شدند.
    هنوز بیاد دارند که چوبک های خشک نگهبانان بعلامت نجس بودن زندانیان دگر اندیش ابزار ارتباطی با زندانیان بود و چگونه ضربه های دیواری مرس تنها امکان ارتباطی میان همدردان همسایه در سلولهای کناری بشمار می آمد.
    نوشته همنشین بهار گویای بخشی از حقایق هتل اموات است و بعنوان یک ساکن خاموش آن پیشنهاد میکنم که این متن را در آدرس زیر بخوانید. گفتگوهای زندان, خاوران مجازی و کانونهای دفاع از زندانیان سیاسی در تبعید بهتر است که تلاشهای خود را نه تنها در زمینه ارتباطات و تمایلات خود در محدوده رفقای آشنا!! بلکه از منظر تمامی ناهنجاری های زندانهای سیاسی در دهه شصت بررسی و انتشار دهند. با تشکر از همنشین بهار که این نکته را بدرستی طرح و تاکید داشته است.
    بهروز سورن
    ۱۹٫۳ ۲۰

    همنشین بهار سفره هفت سین در هتل اموات‌ (خدا نکند که خدا مرده باشد.

    ——————————————————————————
    منبع: پژواک ایران

    ۱۵٫۰۳٫۱۱ ۱۸:۱۰ Alter: 5 days
    همنشین بهار سفره هفت سین در هتل اموات‌ (خدا نکند که خدا مرده باشد…)
    Kategorie: Meldungen Links

    بیش از سه ‌دهه پیش در همین روزها در هتل اموات در اصفهان، زندانی ب
    هتل اموات یعنی چه؟
    زندانیان سیاسی به طنز به یکی از شکنجه ـ خانه های اصفهان که گویا پیش تر اصطبل اسب‌های کاشفی (از سرمایه داران اصفهان) بوده ـ هتل اموات می‌گفتند که یک معنی اش این بود که هرکس پایش به آنجا برسد دیگر آخر ـ عاقبت اش با خدا است و فاتحه اش خوانده شده…
    سال ۶۰ خیلی ها در آنجا شکنجه و سر به نیست شدند.
    در داخل این کمیته صحرایی (هتل اموات) راهرویی بود که هر طرفش سیزده تا سلول داشت. می گفتند دو تا از این سلول ها توآلت دارد و خاص کسانی است که در اثر زدن آش و لاش می‌شوند و نباید آفتابی شوند.
    در زندان اصفهان برخلاف جاسوسانی جون جلال میر و…«قره ضیاء الدین» که خدمات زیادی به قاتلین زندانیان سیاسی کردند، امثال «سیف الدین شیخ سادات سامانی» که بنا و اهل شهر کرد بود و زیر شکنجه جان باخت سید فخر طاهری، اسفندیار قاسمی، قادر جرار و دکتر امیر حیدری (اهل خاش)، مینا سهیلی زاده …و دهها انسان شریف دیگر (از زن و مرد) جان به جانان سپردند. «قره ضیاء الدین» (علی ضیاء) که خود را تواب می‌نامید براستی سنگ تمام گذاشت و نزدیک به سیصد نفر را به تله انداخت که بسیاری از آنان شکنجه و اعدام شدند..
    به این زندان بی نام و نشان که از شهر خیلی پرت بود، همه مقامات حکومتی دسترسی نداشتند و عملاً ورود به آن جز با تأئید مقامات قضایی و اطلاعات ممکن نبود.
    زندان دستگرد و نیز زندان سپاه، علنی و مشخص بود اما هتل اموات نه.
    البته در اصفهان، در سال ۶۰ با نظر یکی دو نفر از افراد سپاه که گرایشات اصلاح طلبانه داشتند ـ یک زندان شیک و مدرن در خانه مصادره شده یکی از اعیان برپا شده بود که البته فقط و فقط زندانیان ویژه و به قول خودشان تربیت پذیر را تحویل می‌گرفت.

    شاید آن ها می‌خواستند سبک « آنتون سمیونویچ ماکارنکو» را در کتاب «ایستوریا پی‌داگوگی‌کی» Ист педагогики (داستان پداگوژیکی یا قصه تعلیم و تربیت) دنبال کنند، غافل از آن که نظرگاه ماکارنکو از بنیاد متفاوت بود.
    نباید از حق بگذرم که در میان کسانیکه در آن زندان شیک و پیک کار می‌کردند، تک و توک افراد درستی هم بودند که برخلاف توبه فرمایان و فقیهان حیلت آموز، کلکی در کارشان نبود و نمی‌خواستند مثلاً با پنبه سر ببرند.
    در دستگاه فکری خودشان معتقد بودند زندانیان نیاز به هدایت دارند و ما باید کوتاهی های نظام را با رفتار درست جبران کنیم.
    در حالیکه برخی زندانیان در سپاه اصفهان یا اماکنی چون باغ کاشفی تا حد مرگ شکنجه می‌شدند و امثال آیه الله طاهری و مرحوم خادمی، و نیز آقایان مظاهری و هدایتی و دیگر حجج گرام…کک شان هم نمی‌گزید ـ در آنجا به زندانیان اجازه می‌دادند اخبار رادیویی همه کشورهای خارجی و نیز در مواردی رادیو مجاهد را (بدون پارازیت) بشنوند و بعد می‌آمدند اخبار جمهوری اسلامی را هم می‌گذاشتند و بحث می‌کردند…
    برخی نشریات مارکسیستی، روزنامه گروههای سیاسی و یا کتاب تبیین جهان (درس های مسئول اول مجاهدین) را مطالعه جمعی می‌کردند و گاهاً به زندانیان از صبح تا غروب مرخصی می‌دادند.
    گویا به امثال لاجوردی راپورت می‌دهند و او به آنجا سر می‌زند و برای همیشه، در آن زندان شیک و پیک، تخته می‌شود…
    **
    برگردیم به هتل اموات…
    این زندان علاوه بر سلول انفرادی و نیز سلول‌های دو، سه نفره و یک سالن جمعی، (که مشرف به حیاط کوچکی بود) ـ محلی هم برای شکنجه زندانیان داشت…
    لابد قسمتی هم ویژه زنان زندانی بوده که اطلاع ندارم. می‌دانم که جانباختگانی چون مهین جهانگیری خواهر دلیر الله قلی جهانگیری در باغ کاشفی زندانی بوده‌اند…
    در زیرزمین این کمیته صحرایی یک قفسه قرار داشت و بازجویانی چون «مرتضی شاه مرادی» زندانیان را هنگام شکنجه وادار می‌کردند با چشم بسته به کابل ها دست بزنند و بگویند که کدام قطر کابل را می خواهند.
    تعدادی کابل را می آوردند کف دست زندانی می گذاشتند و می گفتند خودت انتخاب کن. دموکراسی است و حق انتخاب کردن داری!
    من به هتل اموات تبعید شده بودم اما آنجا شکنجه نشدم
    شاید چون حدود چهارصد روز در آن سلول ها بودم و از جمله به دلیل بی آفتابی به قول نگهبانان زندان رنگ صورتم مثل گچ شده بود، یک نفر آنان دلش سوخت و روزی گفت اگر کتابی بخواهی که مانعی نداشته باشد که کار دست من بدهد، بگو تا بیاورم به شرط اینکه در بند عمومی موجود باشد.
    چند روز بعد «مسیح باز مصلوب» نیکوس کازانتزاکیس را که می‌خواستم آورد. عجبا که گفت اگر پرسیدند نگو کی داده، بگو همین جا بود…
    من کازانتزاکیس را که همچون دکتر شریعتی همسفر تاریخ و همنشین اساطیر بود، دوست داشتم (و دارم). این سرگشته راه حق که به دنبال خدا به هر دری زد و عاقبت او را در کفر و در شکوفه درخت بادام جست، او که از مسیح و بودا و لنین و نیچه و زوربا…عبور کرده بود و هیچکدام نتوانسته بودند روح بیقرارش را آرام کنند…او که بر سنگ قبرش نوشته شده نه امیدی به کسی دارم و نه هراسی…او که جار میزد مقام عقائد پائین تر از مقام یک روح خلاقه است… ـ اکنون با کتاب مسیح باز مصلوب به سلول من آمده بود و من شاد و شنگول بودم.
    خوشبختانه مدتی از تنهائی بیرون آمدم و با یک زندانی فرزانه و به راستی بزرگوار هم سلول شدم.
    هنوز کتاب پیش من بود و قرار شد بار دیگر همراه او بخوانم. شب ها که چراغ ها خاموش می‌شد، وقت مناسبی بود. در سلول، سینی و لیوان و بشقاب و نمکدان و…داشتیم.
    به پیشنهاد من نمکدان را از کره ای که صبحانه با مربا می‌دادند ـ پر کردیم و از نخ پتوها فتیله ساختیم و شب که می‌شد این چراغ کوچک را که مثل خورشید پر نور بود روشن می‌کردیم و زیر آن نور دوست داشتنی که از هر ماه و ستاره ای زیباتر بود، داستان مانولیوس، و سرگذشت پر ماجرای او را در مسیح باز مصلوب می‌خواندیم.
    مانولیوس، نام قهرمان کتاب مسیح باز مصلوب است، چوپان فقیری که رو در روی ستمگران، یعنی گرگ و روباه و موش زمانه خویش می‌ایستد)
    داستان را که می‌خواندیم یک جا گریه ام گرفت. برای مانولیوس که سمبل همه رنجدیدگان میهنم نیز، بود. همو که نامش بر برف نوشته بود و خورشید ذوبش کرد و آب آن را با خود برد…
    برای مظلومیت او که همه، با اینکه می‌دانستند بر حق است، تنهایش گذاشتند…بلند بلند گریستم.
    دوستم خندید و گفت:
    بابا جون این قصه است، می‌دونی قصه است، مَتل است. واقعی نیست که گریه می‌کنی.

    البته فوری گفت: نه، تو حق داری…همه جا پر از مانولیوس و نیز کشیش ها و تاجران کثافت و بی مقدار است که با قیصر می‌سازند و خدا را هم به بازی می‌گیرند…همین الآن این «رحمان شجاعی» یا «مهرداد آغر» که آش و لاش شان کرده‌اند نعل بالنعل مانولیوس هستند…
    امثال آیه الله[…] و این کرباسچی بی پدر و… که مدتها در اصفهان استاندار بوده و معنی طلم و ستم را خوب می‌فهمد هم، دشمنان مانولیوس هستند. و بعد جوش آورد، آمپرش بالا رفت و فحش داد :
    خار مادر ق… ها. بی همه چیزا…
    خواهش کردم فحش نده، در شأن ما نیست. داد زد پس اشک ریختن خوب است؟
    به قول همین کازانتزاکیس در میان گرگ ها اگر گوسفند باشیم ما را می‌درند…
    گفتم اشک در برابر سختی ها و ستمگران ذلت است، اما اشک من و تو، آه مظلوم است و آه مظلوم که هیچ ظالمی نمی‌تواند روبرویش بایستد و رسوا نشود ـ به آسمان می‌رود. گفت باباجون کدوم آسمون؟ والله تو خیلی رومانتیکی…
    آن روزهای خوب گذشت و آن دوست فرزانه و بینا را که با شعر و ترانه مونس بود، از پیشم بردند و باز، تک و تنها شدم.
    هنوز هم بعد از ربع قرن یاد او هستم…چه صدای زیبائی داشت.
    روزهای بعد در سلول بغلی یکی دم و دقیقه در می‌زد و برادر برادر از زبانش نمی‌افتاد. در را که باز می‌کردند بلند می‌پرسید:
    «برادر غسل چه جوری می‌کنن؟ من جنوب شدم…» و، پاسدار مربوطه هم به تفصیل شرح می‌داد که غسل دو نوع داریم ترتیبی و ارتماسی…
    کلافه شده بود که آخه این چه سئوالاتی است. آنقدر مسخره می‌آمد که گفتم بابا لابد خودشون دارند ما را فیلم می‌کنند. اما یکی دو روز بعد در صف توالت شنیدم همان زندانی سئوالات مشابه می‌کند. دلم می‌خواست چشمبند نداشتیم و با نگاهم او را ورانداز می‌کردم…
    دست بر قضا روز بعد اشتباهاً او را به سلول من آوردند. از صدایش شناختم. بعد از سلام و علیک با مهر و ملایمت پرسیدم مرد حسابی این چه سئوالاتی است که هر روز هر نگهبانی که عوض می‌شود می‌پرسی؟ چشمکی زد و گفت عمدی این کارا می‌کنم.
    پرسیدم که چی؟ گفت خرشون می‌کنم بلکه آزادم کنند
    دَمغ شدم و گفتم همین جا هم میشه آزاده بود. ببین غسل اصلاً یعنی شستشو و پاکی، امّا تو با این سئوالات فضا را آلوده و کثیف می‌کنی. آیا در صف توالت زندانیانی را ندیده ای که از شدت شکنجه، دیالیز شده‌اند؟ لطفاً از این سلول، این سئوالات را نپرس. به قول علی بن ابیطالب همین بس برای انسان که قدر خودش را نشناسد.
    زود او را بردند. از شاهین شهر اصفهان بود و در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود. البته از همان شاهین شهر، امثال رحمان شجاعی دلیر و بُرنا هم بودند. کسانیکه گرچه شکنجه گران به آن ها فحش می‌دادند، گرچه زیر فشارهای طاقت فرسا بخش اعظم اطلاعات شان را می‌گرفتند، اما در برابر آرامش و وقارشان لنگ می‌انداختند.
    از فدائیان:
    · اسفندیار قاسمی معلم با احساس خوزستانی و نیز قادر جرّار، آن انسان شریف (که با موج قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند)
    از مجاهدین:
    · مهرداد (محمد رضا) آغر
    · جعفر قنبری کرمانی
    · برادری اهل سبزوار […]
    · رحمان شجاعی که به عمرم ندیده ام کسی اندازه او شکنجه شده باشد،
    · فرخزاد اتراک (علی) که روحی از آتش داشت.
    از آرمان مستضعفین:
    · برادران طباطبایی ـ از جمله زندانیان هتل اموات بودند که اعدام شدند. اهل قمشه (شهرضا) بودند.
    کسان دیگری هم از این زندان اعدام شده‌اند اما اطلاع دقیق ندارم.
    فرخزاد و رحمان را دیده بودم. ماه بودند. ماه…
    ای جان به فدای آنکه پیش دشمن تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
    ناگفته نماند پدر طباطبایی های شهید نیز روزی که بر سر مزارشان رفت، دّق کرد و همانجا به خاک افتاد. نام برادر کوچک طباطبایی ها محسن بود…چه انسان های نازنینی. دائم ترانه شمع شبانه را می‌خواندند
    **
    و اما آنچه مرا به یاد آن روزها انداخت خاطره هفت سین نوروز است.
    می‌دانستم سین‌ها باید پارسی باشد، با بند واژهٔ «س» آغاز شود، ریشهٔ گیاهی داشته باشد، خوردنی باشد و
    اسم مرکب نباشد. (یعنی نام آنها از واژههای ترکیبی مانند سبزی پلو، سیر ترشی، سیب زمینی و مانند آنها ساخته نشده باشد.)
    می‌دانستم که در میان میلیونها واژه‌های پارسی، نمیتوان هشتمی را برای هفت سین‌های آشنای نوروزی پیدا کرد که دارای پنج ویژگی فوق باشند.
    سعی کردم سخت نگیرم و از ویژگیهای مشخص هفت سین بگذرم ولی به هر قیمت شده در سلول زندان، یک «هفت سین نوروز» جور کنم.
    گاه و گدار از ملاقاتی ها میوه می‌گرفتند و من هم یک سیب داشتم، سکه هم داشتم، علف کوچکی را هم از گوشه دیوار پیدا کرده بودم که بشود سبزی. از سماق و سمنو و سرکه و سنجد خبری نبود.
    در سلول حبه قند داشتم و به خودم گفتم چهار تا حبه قند می‌گذارم به نیّت سرکه و سمنو و سنجد و سیر…راضی نشدم.
    تلاش کردم با تکه های پارچه، به حبه های قند، لباس سنجد و سیر بپوشم.
    موفق شدم از خمیر نان و آب دهنم کمی چسب درست کنم، سپس با دندان تکه زردرنگی از زیرپوشم را کندم و به یکی از حبه های قند چسباندم. شد سنجد.
    چند حبه قند را هم دور تکه سپیدی پیچیدم تا شبیه سیر بشود و شد. از خیر آینه ماینه هم گذشتم.
    حالا ۵ تا سین دارم و مانده بودم با سمنو و سرکه چه کنم…
    سال به زودی تحویل می‌شد و من دستپاچه شده بودم. همین جور الکی با دست هایم سر و رویم را مرتب کردم. اشک در چشمم و لبخند بر لبم با هم حرف می‌زدند…
    زود آنچه را داشتم در سینی گذاشتم و با خودم گفتم سینی خودش با سین شروع شده و خود سلول هم یک سین… پس ۷ سین را دارم…
    سیب. سبزی. سکه. سنجد. سیر. سینی و سلول
    در حالیکه هم می‌خندیدم هم می‌گریستم این شعر مولوی را زمزمه می‌کردم :
    از عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید
    دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید
    از ستم بیزار بودم و در نبرد بین تاریکی و نور، کنار گود ایستادن را نمی‌پسندیدم، تن به پذیرش هیچ پاداشی (هیچ پاداشی) نداده و به هنگام نیاز بزرگ نمی‌ترسیدم از اینکه حتی به خدا، به آن دوست که نزدیک تر از من به من است و به سرای جنت اش هم نه بگویم.
    او برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان بی روح، نه توجیه گر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی ـ بلکه همدم، همنشین، بهار، راز رازها و قانونمندی قانونمندی ها بود.
    به خودم می‌گفتم اگر دست خدا از آستین قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید این حکومت سیاه باشد؟
    از مشروطیت به این سو کدامین روز بوده که سیاوشی به خاک نیافتاده و ابراهیمی در آتش نرفته است؟ آیا برآیند آنهمه جانفشانی، حکومت تزویر و ریا است؟ آیا مردم فداکار و فرهیخته ایران، شایسته چنین حکومتی بودند که از پستان دین شیر دنیا می‌دوشد؟ آخر این چه قانونمندی است؟ چرا همه چیز وارونه است؟ چرا «ماهی ها حوض شان بی آب است»؟
    دلم نمی‌خواست مثل شاعر شیراز بگویم
    حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش.
    ***
    وقت تحویل، باران سئوال بر من می‌بارید…
    اگر دست خدا از آستین قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید این حکومت سیاه باشد؟ اگر هم دست خدا از آستین توده ها بیرون می‌آید که آنها در بند گرفتاری های زندگی، اسیر و ابیرند و عملاً راه به جائی نمی‌برند، جیک بزنند سر و کارشان با کرام الکاتبین است…
    ای خدای صبور و غیور که بی شمشیر کشتن، کار توست، کی می‌گذرد این روزهای تلخ تر از زهر؟
    کاسه صبر ما لبریز شده،
    ای خدای حّی و قیوّم نگاه کن…
    همه تباهی، همه سیاهی، مگر شب ما سحر ندارد؟
    خدایا اگر کری، که بگو…
    لابد محوّل الحول و الاحوال یعنی آنکه باید بجنبد و روز و روزگار را دگرگون کند ـ خود ما هستیم.
    آیه ۱۱ سوره رعد که

    إِنَّ اللّهَ لاَ یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یغَیرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ (خدا سرنوشت هیچ ملتی را تا خود عوض نشوند، تغییر نمى دهد) ـ با من دعوا می‌کرد و به چالشم می‌گرفت…

    کفرگوئی را کنار گذاشتم و به خودم هی زدم:
    صبور باش و حوصله کن، تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر است.
    گر دردی از او بردی، صد خنده به درمان کن
    ور زخمی از او بردی، صد طعنه به مرهم زن
    خون یک نیایشگر در رگ هایم می‌دوید، به خودم هی زدم که زندگی هست، همیشه بوده و خواهد بود و این یعنی خدا…تمام کن دیگه،
    بسّه… بهار در راه است.
    سال نو دَر زد و یکراست آمد توی سلول… بازجو نبود که حتی از شنیدن صدای پایش می‌لرزیدیم. صدای پای بهار بود و بهار زیبا، نه یکدستی می‌زد و نه شلاق داشت…
    بهار دَر زد و یکراست آمد توی سلول. نگفت آهای زندانی چشمبندت را ببند و رو به دیوار بایست.
    آمد توی سلول و همنشین ام شد.
    در این بهار به همنشین نیاز داشتم. پوک ترین گردو نیز دوست دارد بشکنندش، من که پوسته خشک همان گردو هم نبودم.
    ***
    با اینکه تن و زمین را به رویاروئی ملکوت و آسمان کشیده بودم، با اینکه به زمین وفادار بودم و از کودکی با کسانیکه از امیدهای ابَر زمینی سخن می‌گفتند میانه ای نداشتم ـ زمزمه کردم:
    یا مقلب القلوب والابصار؛
    یا مدبر الیل و النهار؛
    یا محول الحول و الاحوال
    حول حالنا الی احسن الحال
    ای که در دلها و دیدگان ولوله می‌اندازی و انقلاب می‌کنی، ای دگرگون کننده روز و روزگاران،…شام تار ما را سحر کن
    ولی خدا گوشش بدهکار نبود و سالهای سال است که نیست… اصلاً سایه اش سنگین شده…
    دوست ندارم قول «کافکا» را بپذیرم گه گفت: همه چیز وهم است.
    هیچ چیز عبث و بیهوده نیست. هیچ چیز، اما شاید تمام اهداف و آرمان‌هایی که فراتر از بشرند، باید از بین بروند یا از بین رفته‌اند و بشر خود باید معنای زندگی‌اش را بسازد…
    باید در این شب تیره و تار که دم به دم بیشتر در تاریکی فرو می‌پیچد، برخیزد و خودش، خود خودش فانوس ها را روشن کند. خدا رفته مرخصی.
    می‌دانم که «در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد» اما در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل، خدا کجاست؟ حّی و حاضر است؟ او هست اما ما کوریم؟ هر جا که باشیم هست؟ در جائی نیست جز همه جا؟…مگر قرار نبود از رگ گردن هم به ما نزدیک تر باشد؟ اما می‌بینیم که غیب اش زده‌است.
    شاید در شرایطی که الهه تکامل چاره ای ندارد جز آنکه شراب خود را در کاسه سر شهیدان بنوشد، خدا در زیر تعزیر این زمانه پر نیرنگ، جان داده و ما او را کشته ایم… شاید به قول نیچه، خدا مرده‌است…
    ***
    خدا نکند که خدا مرده باشد…
    همنشین بهار

    hamneshine_bahar@yahoo.com

  • ایرانی عاشق ایران

    بهروز سورن: چگونه زنده بگور شدم
    بهروز سورن
    هنوز بیاد دارند که چوبک های خشک نگهبانان بعلامت نجس بودن زندانیان دگر اندیش ابزار ارتباطی با زندانیان بود و چگونه ضربه های دیواری مرس تنها امکان ارتباطی میان همدردان همسایه در سلولهای کناری بشمار می آمد. نوشته همنشین بهار گویای بخشی از حقایق هتل اموات است و بعنوان یک ساکن آن پیشنهاد میکنم که این متن را در آدرس زیر بخوانید. گفتگوهای زندان, خاوران مجازی و کانونهای دفاع از زندانیان سیاسی بهتر است که تلاشهای خود را نه تنها در زمینه ارتباطات و تعلقات خود بلکه از منظر تمامی ناهنجاری های زندانهای سیاسی در دهه شصت بررسی و انتشار دهند. با تشکر از همنشین بهار که این نکته را بدرستی طرح و تاکید داشته است.
    …………………
    گفتن از دوران اسارت اندیشه در زندانهای جمهوری اسلامی بس دشوار است. دشوار است زمانی که انسان دوباره خاطرات دهشتناک زندان و دخمه های مخوف جمهوری اسلامی را باز بینی و باز خوانی میکند.
    دشوار است زمانی که همه لحظات تلخ و سنگین آن دوران وحشت زا را مجددا بیاد می آورد و بنوعی زنده میکند. مطلب همنشین بهار در مورد هتل اموات مرا نیز بر آن داشت که بار دیگر از این اصطبلی بگویم که به هزار فامیل شاهنشاهی تعلق داشت و پس از قیام مردمی بهمن ماه ۱۳۵۷ به محل نگهداری صدها دگر اندیش متعهد تبدیل شد.
    دگر اندیشانی که جز سرمایه های مردم کشورمان نبودند و روزگار را در آن ایام بمثابه گمنامانی در ناکجا آباد استبداد بسر می بردند. نا کجا آبادی که حتی وابستگان نظام نیز از وجود آن بی خبر بودند.
    دادستان اصفهان را هم چشم بسته به این محل می آوردند و حاکم شرع این شهر نیز از مکان آن بی خبر بود. سلولهای تف زده اش جز بوی عرق و ادرار زندانیان که ناچار به آن در بطری های نوشیدنی بودند نمیداد. خواب در شب بیگانه بود و حرارت جانفزای آن شب و روز زندانیان را بی قرار و بیدار نگه میداشت.
    زندانیان اما مومن و پایبند به اندیشه خود دنیا را به ریشخند گرفته بودند و افق ازادی و رهائی از بندهای حاکمان را دیده بودند. برگ نو و دیگر تاریخ مبارزات مردمی کشورمان را می دیدند و لحظه های دردناک و هول انگیز را بجان خریده بودند. تاریخ را می شناختند و این تاریخ را در ماهها و سالها نمی پنداشتند. می دانستند که پرواز هست و اگر چه پرنده مردنی است . دیوار نوشته های این سلولها شاهدی از این مقاومت ها بودند..
    پرنده هائی را کشتند, بزمین انداختند اما تمامی انها افق های ازادی و برابری را مشاهده کردند. پرنده هائی نیز همانند همنشین بهار جان بدر بردند تا خاطرات آن دوران نفرت انگیز را بازگوئی کنند. از یادها بگویند و این مکان هول انگیز را دوباره و چندباره ترسیم کنند. هنوز گریه و ناله دختر سه ساله ای در گوشم می پیچد ( من گشنمه ) پس از حدود سه دهه که از حرارت سلول می سوخت و بی قراری میکرد.
    مگر میتوان فراموش کرد که جنایات رژیم اسلامی چه ابعادی داشت. مگر قابل فراموشی است که هفت سین زندانیان از سنجاق و سوزن و سیم و … تشکیل می شد. مگر میتوان فراموش کرد که صدها انسان دگر اندیش زنده بگورانی بودند که ( خدا ) هم انان را فراموش کرده بود؟ اصطبل کاشفی یک نام است ولی جنایاتی هولناک را یادآوری میکند که هرگز از تاریخچه حاکمیت ننگین جمهوری اسلامی زدوده نخواهد شد.
    زنان و مردانی که همپای زندانیان اوین و گوهر دشت ضمن حضور در صف مقاومت زندانیان سیاسی در گمنامی تمام زنده بگورانی بودند که یا جان دادند و یا جان کندند تا صدای اعتراض مردم کشورمان را رسا نگه دارند. تا مقاومت در برابر سرکوب گسترده و خاموش نظام را پایدار نگه دارند, تا اندیشه را در سکوت مرگبار جامعه بین المللی پاس دارند.
    زندانیان این مخفیگاه هنوز شکنجه ها و صدای تیربارانهای شبانه را بیاد دارند. بیاد دارند که چگونه جیر جیرکها بر تن تف زده و برهنه زندانیان جهش میکردند و چگونه دیوارهای سلول تنگ آنها بر بدن نهیف آنان آوار می شدند.
    هنوز بیاد دارند که چوبک های خشک نگهبانان بعلامت نجس بودن زندانیان دگر اندیش ابزار ارتباطی با زندانیان بود و چگونه ضربه های دیواری مرس تنها امکان ارتباطی میان همدردان همسایه در سلولهای کناری بشمار می آمد.
    نوشته همنشین بهار گویای بخشی از حقایق هتل اموات است و بعنوان یک ساکن خاموش آن پیشنهاد میکنم که این متن را در آدرس زیر بخوانید. گفتگوهای زندان, خاوران مجازی و کانونهای دفاع از زندانیان سیاسی در تبعید بهتر است که تلاشهای خود را نه تنها در زمینه ارتباطات و تمایلات خود در محدوده رفقای آشنا!! بلکه از منظر تمامی ناهنجاری های زندانهای سیاسی در دهه شصت بررسی و انتشار دهند. با تشکر از همنشین بهار که این نکته را بدرستی طرح و تاکید داشته است.
    بهروز سورن
    ۱۹٫۳ ۲۰

    همنشین بهار سفره هفت سین در هتل اموات‌ (خدا نکند که خدا مرده باشد.

    ——————————————————————————
    منبع: پژواک ایران

    ۱۵٫۰۳٫۱۱ ۱۸:۱۰ Alter: 5 days
    همنشین بهار سفره هفت سین در هتل اموات‌ (خدا نکند که خدا مرده باشد…)
    Kategorie: Meldungen Links

    بیش از سه ‌دهه پیش در همین روزها در هتل اموات در اصفهان، زندانی ب
    هتل اموات یعنی چه؟
    زندانیان سیاسی به طنز به یکی از شکنجه ـ خانه های اصفهان که گویا پیش تر اصطبل اسب‌های کاشفی (از سرمایه داران اصفهان) بوده ـ هتل اموات می‌گفتند که یک معنی اش این بود که هرکس پایش به آنجا برسد دیگر آخر ـ عاقبت اش با خدا است و فاتحه اش خوانده شده…
    سال ۶۰ خیلی ها در آنجا شکنجه و سر به نیست شدند.
    در داخل این کمیته صحرایی (هتل اموات) راهرویی بود که هر طرفش سیزده تا سلول داشت. می گفتند دو تا از این سلول ها توآلت دارد و خاص کسانی است که در اثر زدن آش و لاش می‌شوند و نباید آفتابی شوند.
    در زندان اصفهان برخلاف جاسوسانی جون جلال میر و…«قره ضیاء الدین» که خدمات زیادی به قاتلین زندانیان سیاسی کردند، امثال «سیف الدین شیخ سادات سامانی» که بنا و اهل شهر کرد بود و زیر شکنجه جان باخت سید فخر طاهری، اسفندیار قاسمی، قادر جرار و دکتر امیر حیدری (اهل خاش)، مینا سهیلی زاده …و دهها انسان شریف دیگر (از زن و مرد) جان به جانان سپردند. «قره ضیاء الدین» (علی ضیاء) که خود را تواب می‌نامید براستی سنگ تمام گذاشت و نزدیک به سیصد نفر را به تله انداخت که بسیاری از آنان شکنجه و اعدام شدند..
    به این زندان بی نام و نشان که از شهر خیلی پرت بود، همه مقامات حکومتی دسترسی نداشتند و عملاً ورود به آن جز با تأئید مقامات قضایی و اطلاعات ممکن نبود.
    زندان دستگرد و نیز زندان سپاه، علنی و مشخص بود اما هتل اموات نه.
    البته در اصفهان، در سال ۶۰ با نظر یکی دو نفر از افراد سپاه که گرایشات اصلاح طلبانه داشتند ـ یک زندان شیک و مدرن در خانه مصادره شده یکی از اعیان برپا شده بود که البته فقط و فقط زندانیان ویژه و به قول خودشان تربیت پذیر را تحویل می‌گرفت.

    شاید آن ها می‌خواستند سبک « آنتون سمیونویچ ماکارنکو» را در کتاب «ایستوریا پی‌داگوگی‌کی» Ист педагогики (داستان پداگوژیکی یا قصه تعلیم و تربیت) دنبال کنند، غافل از آن که نظرگاه ماکارنکو از بنیاد متفاوت بود.
    نباید از حق بگذرم که در میان کسانیکه در آن زندان شیک و پیک کار می‌کردند، تک و توک افراد درستی هم بودند که برخلاف توبه فرمایان و فقیهان حیلت آموز، کلکی در کارشان نبود و نمی‌خواستند مثلاً با پنبه سر ببرند.
    در دستگاه فکری خودشان معتقد بودند زندانیان نیاز به هدایت دارند و ما باید کوتاهی های نظام را با رفتار درست جبران کنیم.
    در حالیکه برخی زندانیان در سپاه اصفهان یا اماکنی چون باغ کاشفی تا حد مرگ شکنجه می‌شدند و امثال آیه الله طاهری و مرحوم خادمی، و نیز آقایان مظاهری و هدایتی و دیگر حجج گرام…کک شان هم نمی‌گزید ـ در آنجا به زندانیان اجازه می‌دادند اخبار رادیویی همه کشورهای خارجی و نیز در مواردی رادیو مجاهد را (بدون پارازیت) بشنوند و بعد می‌آمدند اخبار جمهوری اسلامی را هم می‌گذاشتند و بحث می‌کردند…
    برخی نشریات مارکسیستی، روزنامه گروههای سیاسی و یا کتاب تبیین جهان (درس های مسئول اول مجاهدین) را مطالعه جمعی می‌کردند و گاهاً به زندانیان از صبح تا غروب مرخصی می‌دادند.
    گویا به امثال لاجوردی راپورت می‌دهند و او به آنجا سر می‌زند و برای همیشه، در آن زندان شیک و پیک، تخته می‌شود…
    **
    برگردیم به هتل اموات…
    این زندان علاوه بر سلول انفرادی و نیز سلول‌های دو، سه نفره و یک سالن جمعی، (که مشرف به حیاط کوچکی بود) ـ محلی هم برای شکنجه زندانیان داشت…
    لابد قسمتی هم ویژه زنان زندانی بوده که اطلاع ندارم. می‌دانم که جانباختگانی چون مهین جهانگیری خواهر دلیر الله قلی جهانگیری در باغ کاشفی زندانی بوده‌اند…
    در زیرزمین این کمیته صحرایی یک قفسه قرار داشت و بازجویانی چون «مرتضی شاه مرادی» زندانیان را هنگام شکنجه وادار می‌کردند با چشم بسته به کابل ها دست بزنند و بگویند که کدام قطر کابل را می خواهند.
    تعدادی کابل را می آوردند کف دست زندانی می گذاشتند و می گفتند خودت انتخاب کن. دموکراسی است و حق انتخاب کردن داری!
    من به هتل اموات تبعید شده بودم اما آنجا شکنجه نشدم
    شاید چون حدود چهارصد روز در آن سلول ها بودم و از جمله به دلیل بی آفتابی به قول نگهبانان زندان رنگ صورتم مثل گچ شده بود، یک نفر آنان دلش سوخت و روزی گفت اگر کتابی بخواهی که مانعی نداشته باشد که کار دست من بدهد، بگو تا بیاورم به شرط اینکه در بند عمومی موجود باشد.
    چند روز بعد «مسیح باز مصلوب» نیکوس کازانتزاکیس را که می‌خواستم آورد. عجبا که گفت اگر پرسیدند نگو کی داده، بگو همین جا بود…
    من کازانتزاکیس را که همچون دکتر شریعتی همسفر تاریخ و همنشین اساطیر بود، دوست داشتم (و دارم). این سرگشته راه حق که به دنبال خدا به هر دری زد و عاقبت او را در کفر و در شکوفه درخت بادام جست، او که از مسیح و بودا و لنین و نیچه و زوربا…عبور کرده بود و هیچکدام نتوانسته بودند روح بیقرارش را آرام کنند…او که بر سنگ قبرش نوشته شده نه امیدی به کسی دارم و نه هراسی…او که جار میزد مقام عقائد پائین تر از مقام یک روح خلاقه است… ـ اکنون با کتاب مسیح باز مصلوب به سلول من آمده بود و من شاد و شنگول بودم.
    خوشبختانه مدتی از تنهائی بیرون آمدم و با یک زندانی فرزانه و به راستی بزرگوار هم سلول شدم.
    هنوز کتاب پیش من بود و قرار شد بار دیگر همراه او بخوانم. شب ها که چراغ ها خاموش می‌شد، وقت مناسبی بود. در سلول، سینی و لیوان و بشقاب و نمکدان و…داشتیم.
    به پیشنهاد من نمکدان را از کره ای که صبحانه با مربا می‌دادند ـ پر کردیم و از نخ پتوها فتیله ساختیم و شب که می‌شد این چراغ کوچک را که مثل خورشید پر نور بود روشن می‌کردیم و زیر آن نور دوست داشتنی که از هر ماه و ستاره ای زیباتر بود، داستان مانولیوس، و سرگذشت پر ماجرای او را در مسیح باز مصلوب می‌خواندیم.
    مانولیوس، نام قهرمان کتاب مسیح باز مصلوب است، چوپان فقیری که رو در روی ستمگران، یعنی گرگ و روباه و موش زمانه خویش می‌ایستد)
    داستان را که می‌خواندیم یک جا گریه ام گرفت. برای مانولیوس که سمبل همه رنجدیدگان میهنم نیز، بود. همو که نامش بر برف نوشته بود و خورشید ذوبش کرد و آب آن را با خود برد…
    برای مظلومیت او که همه، با اینکه می‌دانستند بر حق است، تنهایش گذاشتند…بلند بلند گریستم.
    دوستم خندید و گفت:
    بابا جون این قصه است، می‌دونی قصه است، مَتل است. واقعی نیست که گریه می‌کنی.

    البته فوری گفت: نه، تو حق داری…همه جا پر از مانولیوس و نیز کشیش ها و تاجران کثافت و بی مقدار است که با قیصر می‌سازند و خدا را هم به بازی می‌گیرند…همین الآن این «رحمان شجاعی» یا «مهرداد آغر» که آش و لاش شان کرده‌اند نعل بالنعل مانولیوس هستند…
    امثال آیه الله[…] و این کرباسچی بی پدر و… که مدتها در اصفهان استاندار بوده و معنی طلم و ستم را خوب می‌فهمد هم، دشمنان مانولیوس هستند. و بعد جوش آورد، آمپرش بالا رفت و فحش داد :
    خار مادر ق… ها. بی همه چیزا…
    خواهش کردم فحش نده، در شأن ما نیست. داد زد پس اشک ریختن خوب است؟
    به قول همین کازانتزاکیس در میان گرگ ها اگر گوسفند باشیم ما را می‌درند…
    گفتم اشک در برابر سختی ها و ستمگران ذلت است، اما اشک من و تو، آه مظلوم است و آه مظلوم که هیچ ظالمی نمی‌تواند روبرویش بایستد و رسوا نشود ـ به آسمان می‌رود. گفت باباجون کدوم آسمون؟ والله تو خیلی رومانتیکی…
    آن روزهای خوب گذشت و آن دوست فرزانه و بینا را که با شعر و ترانه مونس بود، از پیشم بردند و باز، تک و تنها شدم.
    هنوز هم بعد از ربع قرن یاد او هستم…چه صدای زیبائی داشت.
    روزهای بعد در سلول بغلی یکی دم و دقیقه در می‌زد و برادر برادر از زبانش نمی‌افتاد. در را که باز می‌کردند بلند می‌پرسید:
    «برادر غسل چه جوری می‌کنن؟ من جنوب شدم…» و، پاسدار مربوطه هم به تفصیل شرح می‌داد که غسل دو نوع داریم ترتیبی و ارتماسی…
    کلافه شده بود که آخه این چه سئوالاتی است. آنقدر مسخره می‌آمد که گفتم بابا لابد خودشون دارند ما را فیلم می‌کنند. اما یکی دو روز بعد در صف توالت شنیدم همان زندانی سئوالات مشابه می‌کند. دلم می‌خواست چشمبند نداشتیم و با نگاهم او را ورانداز می‌کردم…
    دست بر قضا روز بعد اشتباهاً او را به سلول من آوردند. از صدایش شناختم. بعد از سلام و علیک با مهر و ملایمت پرسیدم مرد حسابی این چه سئوالاتی است که هر روز هر نگهبانی که عوض می‌شود می‌پرسی؟ چشمکی زد و گفت عمدی این کارا می‌کنم.
    پرسیدم که چی؟ گفت خرشون می‌کنم بلکه آزادم کنند
    دَمغ شدم و گفتم همین جا هم میشه آزاده بود. ببین غسل اصلاً یعنی شستشو و پاکی، امّا تو با این سئوالات فضا را آلوده و کثیف می‌کنی. آیا در صف توالت زندانیانی را ندیده ای که از شدت شکنجه، دیالیز شده‌اند؟ لطفاً از این سلول، این سئوالات را نپرس. به قول علی بن ابیطالب همین بس برای انسان که قدر خودش را نشناسد.
    زود او را بردند. از شاهین شهر اصفهان بود و در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود. البته از همان شاهین شهر، امثال رحمان شجاعی دلیر و بُرنا هم بودند. کسانیکه گرچه شکنجه گران به آن ها فحش می‌دادند، گرچه زیر فشارهای طاقت فرسا بخش اعظم اطلاعات شان را می‌گرفتند، اما در برابر آرامش و وقارشان لنگ می‌انداختند.
    از فدائیان:
    · اسفندیار قاسمی معلم با احساس خوزستانی و نیز قادر جرّار، آن انسان شریف (که با موج قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند)
    از مجاهدین:
    · مهرداد (محمد رضا) آغر
    · جعفر قنبری کرمانی
    · برادری اهل سبزوار […]
    · رحمان شجاعی که به عمرم ندیده ام کسی اندازه او شکنجه شده باشد،
    · فرخزاد اتراک (علی) که روحی از آتش داشت.
    از آرمان مستضعفین:
    · برادران طباطبایی ـ از جمله زندانیان هتل اموات بودند که اعدام شدند. اهل قمشه (شهرضا) بودند.
    کسان دیگری هم از این زندان اعدام شده‌اند اما اطلاع دقیق ندارم.
    فرخزاد و رحمان را دیده بودم. ماه بودند. ماه…
    ای جان به فدای آنکه پیش دشمن تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
    ناگفته نماند پدر طباطبایی های شهید نیز روزی که بر سر مزارشان رفت، دّق کرد و همانجا به خاک افتاد. نام برادر کوچک طباطبایی ها محسن بود…چه انسان های نازنینی. دائم ترانه شمع شبانه را می‌خواندند
    **
    و اما آنچه مرا به یاد آن روزها انداخت خاطره هفت سین نوروز است.
    می‌دانستم سین‌ها باید پارسی باشد، با بند واژهٔ «س» آغاز شود، ریشهٔ گیاهی داشته باشد، خوردنی باشد و
    اسم مرکب نباشد. (یعنی نام آنها از واژههای ترکیبی مانند سبزی پلو، سیر ترشی، سیب زمینی و مانند آنها ساخته نشده باشد.)
    می‌دانستم که در میان میلیونها واژه‌های پارسی، نمیتوان هشتمی را برای هفت سین‌های آشنای نوروزی پیدا کرد که دارای پنج ویژگی فوق باشند.
    سعی کردم سخت نگیرم و از ویژگیهای مشخص هفت سین بگذرم ولی به هر قیمت شده در سلول زندان، یک «هفت سین نوروز» جور کنم.
    گاه و گدار از ملاقاتی ها میوه می‌گرفتند و من هم یک سیب داشتم، سکه هم داشتم، علف کوچکی را هم از گوشه دیوار پیدا کرده بودم که بشود سبزی. از سماق و سمنو و سرکه و سنجد خبری نبود.
    در سلول حبه قند داشتم و به خودم گفتم چهار تا حبه قند می‌گذارم به نیّت سرکه و سمنو و سنجد و سیر…راضی نشدم.
    تلاش کردم با تکه های پارچه، به حبه های قند، لباس سنجد و سیر بپوشم.
    موفق شدم از خمیر نان و آب دهنم کمی چسب درست کنم، سپس با دندان تکه زردرنگی از زیرپوشم را کندم و به یکی از حبه های قند چسباندم. شد سنجد.
    چند حبه قند را هم دور تکه سپیدی پیچیدم تا شبیه سیر بشود و شد. از خیر آینه ماینه هم گذشتم.
    حالا ۵ تا سین دارم و مانده بودم با سمنو و سرکه چه کنم…
    سال به زودی تحویل می‌شد و من دستپاچه شده بودم. همین جور الکی با دست هایم سر و رویم را مرتب کردم. اشک در چشمم و لبخند بر لبم با هم حرف می‌زدند…
    زود آنچه را داشتم در سینی گذاشتم و با خودم گفتم سینی خودش با سین شروع شده و خود سلول هم یک سین… پس ۷ سین را دارم…
    سیب. سبزی. سکه. سنجد. سیر. سینی و سلول
    در حالیکه هم می‌خندیدم هم می‌گریستم این شعر مولوی را زمزمه می‌کردم :
    از عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید
    دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید
    از ستم بیزار بودم و در نبرد بین تاریکی و نور، کنار گود ایستادن را نمی‌پسندیدم، تن به پذیرش هیچ پاداشی (هیچ پاداشی) نداده و به هنگام نیاز بزرگ نمی‌ترسیدم از اینکه حتی به خدا، به آن دوست که نزدیک تر از من به من است و به سرای جنت اش هم نه بگویم.
    او برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان بی روح، نه توجیه گر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی ـ بلکه همدم، همنشین، بهار، راز رازها و قانونمندی قانونمندی ها بود.
    به خودم می‌گفتم اگر دست خدا از آستین قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید این حکومت سیاه باشد؟
    از مشروطیت به این سو کدامین روز بوده که سیاوشی به خاک نیافتاده و ابراهیمی در آتش نرفته است؟ آیا برآیند آنهمه جانفشانی، حکومت تزویر و ریا است؟ آیا مردم فداکار و فرهیخته ایران، شایسته چنین حکومتی بودند که از پستان دین شیر دنیا می‌دوشد؟ آخر این چه قانونمندی است؟ چرا همه چیز وارونه است؟ چرا «ماهی ها حوض شان بی آب است»؟
    دلم نمی‌خواست مثل شاعر شیراز بگویم
    حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش.
    ***
    وقت تحویل، باران سئوال بر من می‌بارید…
    اگر دست خدا از آستین قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید این حکومت سیاه باشد؟ اگر هم دست خدا از آستین توده ها بیرون می‌آید که آنها در بند گرفتاری های زندگی، اسیر و ابیرند و عملاً راه به جائی نمی‌برند، جیک بزنند سر و کارشان با کرام الکاتبین است…
    ای خدای صبور و غیور که بی شمشیر کشتن، کار توست، کی می‌گذرد این روزهای تلخ تر از زهر؟
    کاسه صبر ما لبریز شده،
    ای خدای حّی و قیوّم نگاه کن…
    همه تباهی، همه سیاهی، مگر شب ما سحر ندارد؟
    خدایا اگر کری، که بگو…
    لابد محوّل الحول و الاحوال یعنی آنکه باید بجنبد و روز و روزگار را دگرگون کند ـ خود ما هستیم.
    آیه ۱۱ سوره رعد که

    إِنَّ اللّهَ لاَ یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یغَیرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ (خدا سرنوشت هیچ ملتی را تا خود عوض نشوند، تغییر نمى دهد) ـ با من دعوا می‌کرد و به چالشم می‌گرفت…

    کفرگوئی را کنار گذاشتم و به خودم هی زدم:
    صبور باش و حوصله کن، تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر است.
    گر دردی از او بردی، صد خنده به درمان کن
    ور زخمی از او بردی، صد طعنه به مرهم زن
    خون یک نیایشگر در رگ هایم می‌دوید، به خودم هی زدم که زندگی هست، همیشه بوده و خواهد بود و این یعنی خدا…تمام کن دیگه،
    بسّه… بهار در راه است.
    سال نو دَر زد و یکراست آمد توی سلول… بازجو نبود که حتی از شنیدن صدای پایش می‌لرزیدیم. صدای پای بهار بود و بهار زیبا، نه یکدستی می‌زد و نه شلاق داشت…
    بهار دَر زد و یکراست آمد توی سلول. نگفت آهای زندانی چشمبندت را ببند و رو به دیوار بایست.
    آمد توی سلول و همنشین ام شد.
    در این بهار به همنشین نیاز داشتم. پوک ترین گردو نیز دوست دارد بشکنندش، من که پوسته خشک همان گردو هم نبودم.
    ***
    با اینکه تن و زمین را به رویاروئی ملکوت و آسمان کشیده بودم، با اینکه به زمین وفادار بودم و از کودکی با کسانیکه از امیدهای ابَر زمینی سخن می‌گفتند میانه ای نداشتم ـ زمزمه کردم:
    یا مقلب القلوب والابصار؛
    یا مدبر الیل و النهار؛
    یا محول الحول و الاحوال
    حول حالنا الی احسن الحال
    ای که در دلها و دیدگان ولوله می‌اندازی و انقلاب می‌کنی، ای دگرگون کننده روز و روزگاران،…شام تار ما را سحر کن
    ولی خدا گوشش بدهکار نبود و سالهای سال است که نیست… اصلاً سایه اش سنگین شده…
    دوست ندارم قول «کافکا» را بپذیرم گه گفت: همه چیز وهم است.
    هیچ چیز عبث و بیهوده نیست. هیچ چیز، اما شاید تمام اهداف و آرمان‌هایی که فراتر از بشرند، باید از بین بروند یا از بین رفته‌اند و بشر خود باید معنای زندگی‌اش را بسازد…
    باید در این شب تیره و تار که دم به دم بیشتر در تاریکی فرو می‌پیچد، برخیزد و خودش، خود خودش فانوس ها را روشن کند. خدا رفته مرخصی.
    می‌دانم که «در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد» اما در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل، خدا کجاست؟ حّی و حاضر است؟ او هست اما ما کوریم؟ هر جا که باشیم هست؟ در جائی نیست جز همه جا؟…مگر قرار نبود از رگ گردن هم به ما نزدیک تر باشد؟ اما می‌بینیم که غیب اش زده‌است.
    شاید در شرایطی که الهه تکامل چاره ای ندارد جز آنکه شراب خود را در کاسه سر شهیدان بنوشد، خدا در زیر تعزیر این زمانه پر نیرنگ، جان داده و ما او را کشته ایم… شاید به قول نیچه، خدا مرده‌است…
    ***
    خدا نکند که خدا مرده باشد…
    همنشین بهار

    hamneshine_bahar@yahoo.com

  • Sahameddin ghiassi

    دیکتاتوری امپریالیست ها کمونیست ها مذهبیون وانقلابیون که میبایست همه تقلبی هم باشند

    سو استفاده از نامها خود برنامه بزرګی است که با آن بجان مردم میافتند و مردم را غارت میکنند و آزار میرسانند نمونه آزار کمونیست ها همان استالین است که مردم را بنام کارګران ودهقانان میکشت و به اردو ګاه های کار اجباری در سیبریه میفرستاد تا در آنجا از ګرسنګی و سرما جان دهند نمونه غارتهای امپریالیست ها قلابی شاید نرمتر از کمونیستهای قلابی باشد که همانا غارتهای مثلا قانونی است که مردم را ګول میزنند و اموالشان را تاراج میکنند و شرکتهای بزرګ بیمه و مواد منفجره و مخدره است که بوسیله آنان اداره میشوند و آڼان در پشت پرده حتی رییسان جمهور را هم اګر بخواهند به مردم خدمت کنند از بین میبرند و ترور میکنند ګرچه اینان تنها بفکر غارت تنها مثلا اموال مردم هستند و ظاهرا به مسایل دیګر کاری ندارند ولی خوب میدانند که اګر مردم تحصیل کرده فهمیده شوند تن به بردګی اقتصادی نخواهند داد و با همکاری و هم بستګی آنان را به زانو در خواهند آورد این است که اینان برای ابلهی و تفرقه سرمایه ګذاریهای عظیم میکنند ودر جاییکه با کمونیست ها و مذهبیون و انقلابیون قلابی منافع مشترک داشته باشند با آنان کم بیش همراهی و همکاری به زیان مردم میکنند

    ګروه بعدی مذهبیون قلابی هستند که شاید اصلا به خدایی که توضیح میدهند و حتی به پیامبرانشان هم هیچ اعتقادی قلبی نداشته باشند آنان از دینها بعنوان حربه ای برای کسب منافع بیشتر و غارت مردم سو استفاده میکنند و باز با تشویق به جنګ و شهادت و آزار دیګران و تمامیت خواهی و تعصب و جهالت و بی مایه ګی مردم را ګروه ګروه کرده به جنګ و دعوا باهم وادار میسازند و هر دو طرف را تشویق به قتل وغارت میکنند نمونه آن آزار صوفیان و بهاییان از طرف قشریون مذهبی است که نه معلوماتی در دینها دارند و نه مطالعه هایی کرده اند آنان صرفا مقلد هستند و به دستور کسانی عمل میکنند که ریشه باحتمال در سیاست های کلان دارند و بدین وسیله جنګ و کشتار و آتش سوزی و غارت را رهبری میکنند

    ګروه دیګر شاید مثلا انقلابیونی باشند که در ګذشته شاید به امپریالیست ها جنګ کرده اند و مردم را ګویا از چنګال آنان نجات داده اند ولی اکنون خودرا صاحب انقلاب و مردم میدانند و میخواهند که مردم برده آنان باشند همچنان که در ګذشته برده امپریالیست ها بوده اند و شاید در بعضی مواقع از امپریالیست ها و یا کمونیست های قلابی هم بدتر باشند زیرا آنان تنها ثروتهای مردم را میخواستند ولی اینان حتی به فکر و کار و زندګی خصوصی مردم هم ګیر میدهند که نمونه اش همان سرتنګ قذافی است که کشور لیبی را ملک و از آن خود و خانواده اش میداند و میخواهد مردم ګوسفند وار به چرندیات او ګوش فرا دهند مردی عقب افتاده دیکتاتوری دیوانه که به غارت مردم و خرج آن برای خود و خانواده عیاش خود پرداخته وهیچ حق اعتراضی هم برای مردم خود قایل نیست که مثلا بیآید از راه ګفتګو مسایل و مشګلات کشور را حل کند او مردم را درجه دو و سه و برده خود میپندارد و میخواهد که هم بدون کلامی و سوالی از او اطاعت کنند و با تکیه به اسلام و سیف الاسلامها میخواهد تا ابد رهبر باقی بماند و حق انتخاب را از مردم ګرفته و میخواهد نوعی نظام سلطتنی دیکتاتوری را سفت کند شاید نمونه های ملایم تر آنان شیوخ عرب و دستګاه سلطنتی امپراتوری جزیره بحرین و عربستان سعودی باشد که حتی نام خانوادګی دیکتاتورها به نام کشور اضافی شده است که یعنی کل کشور ملک خصوصی آقایان است و همه کارها و مسولیت ها را خانواده سلطنتی از آن خود کرده است و مردم تنها پادو و برده و نبده آنان هستند و با تکیه به اسلامی یزیدی از قتل و غارت و کشتن مردم ابایی ندارند و حق اعتراض از مردم را ګرفته اند بایست به قیچی آقای مطهری که میګفت کمونیست و کاپیتالیست مانند یک قیچی عمل میکند که با وجود اینکه با هم در تضاد هستند ولی هر دو عملا مردم را در لای تیغه های خود خرد میکنند حالا بایست به این قیچی مذهبیون و انقلابیون قلابی را هم اضافه کرد که مثلا برای رهایی از قیچی قبلی اقدام میکنند و مردم را میخواهند لای قیچی خودشان بګذارند و دعوا سرلحاف ملا است و مابقی تمام حرف و بهانه

    اینطور به نظر میرسد که غرب اکنون میخواهد دست از حمایت دیوانه ګان دیکتاتور دست بردارد ولی باز عوض بمباران کردن آنان میخواهند آنان را زنده بګیرد هرچند این زنده بګیری به کشتار بیشتر مردم تمام شود در صورتیکه قتل دیکتاتورهای دیوانه از مشقات مردم ودرد سرهای آنان میکاهد. مثلا اګر بجای حمله به عراق و یا افغانستان رهبران دیوانه و دیکتاتور را تنها هدف قرار میدادند شاید مشګلات کمتری بوجود میآمد.

    اکنون یک بحث دیګر مساله غارتهای دیکتاتورهای قبلی است که مثلا میلیاردها دلار از کشورشان خارج کرده اند تا از بی پولی و بی کسی و بی چیزی زمین ګیر نشوند شینده بودم که مثلا دیکتاتور یک کشور در آمریکا سبزی فروشی باز کرده بود تا ګرسنه نماند ولی دیکتاتورهایی هستند که میګویند هرکدام ده ها میلیارد دلار پول دارند مشګل دوم این است که آیا غرب و یا شرق این پولها را واقعا در اختیار دیکتاتوری پیشین میګذارد تا آنان تنها بدنامی آن غارتها را بدوش میکشند ویا اصلا یک تهمت است؟ خیلی بعید به نظر میرسد که غرب بیآید و مثلا دویست میلیارد دلاری که از کشوری توسط دیکتاتوری خارج شده است آنرا به او یا به وارث او بدهد باحتمال آنان شاید مقداری بسیار جزیی از این اموال را به او یا خاندانش بدهند و بقیه را بالا بکشند و دیکتاتور هم که نمی تواند ادعایی بکند زیرا پول ظاهرا غیر قانونی است بدین ترتیب باز این مردم و یا صاحبان اصلی ثروت هستند که بوسیله امپریالیست دوباره غارت میشوند ایکاش ما هم رهبرانی مثل آتاتورک داشتیم که میګویند در موقع مرګ هیچ ثروتی نداشت و همسرش با حقوق بازنشسګی زندګی میکرد ولی ثروت عظیمی که او دارد و دیګران ندارد این است که درقلب مردم ترک جای دارد و محبوب آنان است و تصویر او همه جا حتی در دورافتاده تری دهات ترکیه هم سر فراز است و تمامی سکه ها و اسکناسها هم تصویر اورا دارند چه ثروتی از این بیشتر ایکاش سایر رهبران خاورمیانه شمال آفریقا و یا دنیای سوم و یا همه جهان یاد میګرفتندکه رهبری جمع ثروت و خوشی و عیاشی نیست بلکه خدمت به مردم و خدمتګذار مردم است همان چیزی که حتی امام راحل مرحوم دانشمند قرن و نایب برحق امام دوازدهم که اکنون در چاه است اینطور که من شنیده ام ګفت که اګر بمن خدمتګذار بګویید بهتر است تا رهبر بګویید اینطور که میګویند او نمی خواست که حتی تصویرش بر روی اسکناسها باشد و تامادامی هم که زنده بود تصویرش نبود شاید او حتی از بارګاهی که بعنوان مقبره برایش هم ساخته اند مخالف بود ولی چه میشود کرد ملتی که روزی فردی را به ارش میرسانند و روز بعد اورا به قعر میکشانند و بت پرستی و غلو در خون ملتهای شرق رخنه کرده است

    اکنون هم که اختلاف و تمامیت خواهی و تفرقه افکنی ها دارد توان مردم کشورهای مارا از بین میبرد در حالیکه دنیا دارد بسوی ترقی پیش میرود ما همچنان در کوره راه های تفرقه و اختلاف و تمامیت خواهی دست پا میزنیم و حاضر نیستم مشګلات را با ګفتګو و ریش سفیدی حل کنیم و مشګلات با ابر قدرتها را با مدارک به دادګاههای بین المللی ببریم که این همان سو استفاده بیشتر ابر قدرتها از ما و تفرقه بیشتر و تمامیت خواهی هایی بیشتر را رقم خواند زد اختلاف ها تفرقه افکنی ها و تمامیت خواهی در نهایت به ضرر همه ما تمام خواهد ګردید و پای امپریالیست و کمونیستهای قلابی را بیشتر باز خواهد کرد تا دوباره ریشه های جدیدی پراکنده کنند هنګامیکه ملت برای دفاع از خود از دیوانه انقلابی دیکتاتور به غرب پناه می برد وضع کاملا مشخص است که ما توانایی ګفت ګو و حکومت ملی را نداریم یا بایست دیوانه ګان قدرت شهوت و تمامیت خواهی خود را اصلاح کنند و یا همچنان این جنګها و این ګرفتاریها ادامه خواهد داشت تامادامیکه همه ما عاقل شویم و مشګلات را با بحث و انصاف حل کنیم نه با زور سر نیزه و بمب و هواپیماهای جنګی

    با آرزوی اتحاد و پیشرفت علمی و صنعتی همه ملتهای دنیای سوم که عقل را رهبر خود بسازند نه خرافات جهل بیسوادی و باورهای غیر واقعی و تمامیت خواهی و فساد ظلم را؟ رهبران قلابی که به کمونیست کاپیتالیست مذهبها و یا انقلابها برای غارت و دزدی تکیه میکنند بایست بدانند که سرنوشی شوم در انتظار آنان است بهتر است بسوی دوستی و احترام به ملتها و مردم ګام بردارند نه خود خواهی غروی و شهوت رانی و خدایګانی ظلم و ستم غارت و بی حرمتی به مردم اکنون مردم دنیا با دسترسی به وسایل ارتباط جمعی آنطور که شما میخواهید نادان نیستند که تنها مقلد شماها باشند و دستورات شما را بی چون چرا انجام دهند مردم میخواهند که خودشان هم در تصمیم ها شرکت داشته باشند شما بایست این حق آنانرا در نظر بګیرید و برای مدتی بیشتر در مسند قدرت ماندن روی خود راسیاه نکنید و درتاریخ به عنوان دیوانه ګان قدرت و شهوت ثبت نشوید به سوی مردم برګردید و به خواستهای مشروع آنان مثل اینکه در غرب کاریکاتوری از آن لااقل هست ګردن نهید و بیشتر از خود و مردم را آواره و بیچاره نکنید ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز که اورا بکشد آنکه ترا کشت

  • Sahameddin ghiassi

    دیکتاتوری امپریالیست ها کمونیست ها مذهبیون وانقلابیون که میبایست همه تقلبی هم باشند

    سو استفاده از نامها خود برنامه بزرګی است که با آن بجان مردم میافتند و مردم را غارت میکنند و آزار میرسانند نمونه آزار کمونیست ها همان استالین است که مردم را بنام کارګران ودهقانان میکشت و به اردو ګاه های کار اجباری در سیبریه میفرستاد تا در آنجا از ګرسنګی و سرما جان دهند نمونه غارتهای امپریالیست ها قلابی شاید نرمتر از کمونیستهای قلابی باشد که همانا غارتهای مثلا قانونی است که مردم را ګول میزنند و اموالشان را تاراج میکنند و شرکتهای بزرګ بیمه و مواد منفجره و مخدره است که بوسیله آنان اداره میشوند و آڼان در پشت پرده حتی رییسان جمهور را هم اګر بخواهند به مردم خدمت کنند از بین میبرند و ترور میکنند ګرچه اینان تنها بفکر غارت تنها مثلا اموال مردم هستند و ظاهرا به مسایل دیګر کاری ندارند ولی خوب میدانند که اګر مردم تحصیل کرده فهمیده شوند تن به بردګی اقتصادی نخواهند داد و با همکاری و هم بستګی آنان را به زانو در خواهند آورد این است که اینان برای ابلهی و تفرقه سرمایه ګذاریهای عظیم میکنند ودر جاییکه با کمونیست ها و مذهبیون و انقلابیون قلابی منافع مشترک داشته باشند با آنان کم بیش همراهی و همکاری به زیان مردم میکنند

    ګروه بعدی مذهبیون قلابی هستند که شاید اصلا به خدایی که توضیح میدهند و حتی به پیامبرانشان هم هیچ اعتقادی قلبی نداشته باشند آنان از دینها بعنوان حربه ای برای کسب منافع بیشتر و غارت مردم سو استفاده میکنند و باز با تشویق به جنګ و شهادت و آزار دیګران و تمامیت خواهی و تعصب و جهالت و بی مایه ګی مردم را ګروه ګروه کرده به جنګ و دعوا باهم وادار میسازند و هر دو طرف را تشویق به قتل وغارت میکنند نمونه آن آزار صوفیان و بهاییان از طرف قشریون مذهبی است که نه معلوماتی در دینها دارند و نه مطالعه هایی کرده اند آنان صرفا مقلد هستند و به دستور کسانی عمل میکنند که ریشه باحتمال در سیاست های کلان دارند و بدین وسیله جنګ و کشتار و آتش سوزی و غارت را رهبری میکنند

    ګروه دیګر شاید مثلا انقلابیونی باشند که در ګذشته شاید به امپریالیست ها جنګ کرده اند و مردم را ګویا از چنګال آنان نجات داده اند ولی اکنون خودرا صاحب انقلاب و مردم میدانند و میخواهند که مردم برده آنان باشند همچنان که در ګذشته برده امپریالیست ها بوده اند و شاید در بعضی مواقع از امپریالیست ها و یا کمونیست های قلابی هم بدتر باشند زیرا آنان تنها ثروتهای مردم را میخواستند ولی اینان حتی به فکر و کار و زندګی خصوصی مردم هم ګیر میدهند که نمونه اش همان سرتنګ قذافی است که کشور لیبی را ملک و از آن خود و خانواده اش میداند و میخواهد مردم ګوسفند وار به چرندیات او ګوش فرا دهند مردی عقب افتاده دیکتاتوری دیوانه که به غارت مردم و خرج آن برای خود و خانواده عیاش خود پرداخته وهیچ حق اعتراضی هم برای مردم خود قایل نیست که مثلا بیآید از راه ګفتګو مسایل و مشګلات کشور را حل کند او مردم را درجه دو و سه و برده خود میپندارد و میخواهد که هم بدون کلامی و سوالی از او اطاعت کنند و با تکیه به اسلام و سیف الاسلامها میخواهد تا ابد رهبر باقی بماند و حق انتخاب را از مردم ګرفته و میخواهد نوعی نظام سلطتنی دیکتاتوری را سفت کند شاید نمونه های ملایم تر آنان شیوخ عرب و دستګاه سلطنتی امپراتوری جزیره بحرین و عربستان سعودی باشد که حتی نام خانوادګی دیکتاتورها به نام کشور اضافی شده است که یعنی کل کشور ملک خصوصی آقایان است و همه کارها و مسولیت ها را خانواده سلطنتی از آن خود کرده است و مردم تنها پادو و برده و نبده آنان هستند و با تکیه به اسلامی یزیدی از قتل و غارت و کشتن مردم ابایی ندارند و حق اعتراض از مردم را ګرفته اند بایست به قیچی آقای مطهری که میګفت کمونیست و کاپیتالیست مانند یک قیچی عمل میکند که با وجود اینکه با هم در تضاد هستند ولی هر دو عملا مردم را در لای تیغه های خود خرد میکنند حالا بایست به این قیچی مذهبیون و انقلابیون قلابی را هم اضافه کرد که مثلا برای رهایی از قیچی قبلی اقدام میکنند و مردم را میخواهند لای قیچی خودشان بګذارند و دعوا سرلحاف ملا است و مابقی تمام حرف و بهانه

    اینطور به نظر میرسد که غرب اکنون میخواهد دست از حمایت دیوانه ګان دیکتاتور دست بردارد ولی باز عوض بمباران کردن آنان میخواهند آنان را زنده بګیرد هرچند این زنده بګیری به کشتار بیشتر مردم تمام شود در صورتیکه قتل دیکتاتورهای دیوانه از مشقات مردم ودرد سرهای آنان میکاهد. مثلا اګر بجای حمله به عراق و یا افغانستان رهبران دیوانه و دیکتاتور را تنها هدف قرار میدادند شاید مشګلات کمتری بوجود میآمد.

    اکنون یک بحث دیګر مساله غارتهای دیکتاتورهای قبلی است که مثلا میلیاردها دلار از کشورشان خارج کرده اند تا از بی پولی و بی کسی و بی چیزی زمین ګیر نشوند شینده بودم که مثلا دیکتاتور یک کشور در آمریکا سبزی فروشی باز کرده بود تا ګرسنه نماند ولی دیکتاتورهایی هستند که میګویند هرکدام ده ها میلیارد دلار پول دارند مشګل دوم این است که آیا غرب و یا شرق این پولها را واقعا در اختیار دیکتاتوری پیشین میګذارد تا آنان تنها بدنامی آن غارتها را بدوش میکشند ویا اصلا یک تهمت است؟ خیلی بعید به نظر میرسد که غرب بیآید و مثلا دویست میلیارد دلاری که از کشوری توسط دیکتاتوری خارج شده است آنرا به او یا به وارث او بدهد باحتمال آنان شاید مقداری بسیار جزیی از این اموال را به او یا خاندانش بدهند و بقیه را بالا بکشند و دیکتاتور هم که نمی تواند ادعایی بکند زیرا پول ظاهرا غیر قانونی است بدین ترتیب باز این مردم و یا صاحبان اصلی ثروت هستند که بوسیله امپریالیست دوباره غارت میشوند ایکاش ما هم رهبرانی مثل آتاتورک داشتیم که میګویند در موقع مرګ هیچ ثروتی نداشت و همسرش با حقوق بازنشسګی زندګی میکرد ولی ثروت عظیمی که او دارد و دیګران ندارد این است که درقلب مردم ترک جای دارد و محبوب آنان است و تصویر او همه جا حتی در دورافتاده تری دهات ترکیه هم سر فراز است و تمامی سکه ها و اسکناسها هم تصویر اورا دارند چه ثروتی از این بیشتر ایکاش سایر رهبران خاورمیانه شمال آفریقا و یا دنیای سوم و یا همه جهان یاد میګرفتندکه رهبری جمع ثروت و خوشی و عیاشی نیست بلکه خدمت به مردم و خدمتګذار مردم است همان چیزی که حتی امام راحل مرحوم دانشمند قرن و نایب برحق امام دوازدهم که اکنون در چاه است اینطور که من شنیده ام ګفت که اګر بمن خدمتګذار بګویید بهتر است تا رهبر بګویید اینطور که میګویند او نمی خواست که حتی تصویرش بر روی اسکناسها باشد و تامادامی هم که زنده بود تصویرش نبود شاید او حتی از بارګاهی که بعنوان مقبره برایش هم ساخته اند مخالف بود ولی چه میشود کرد ملتی که روزی فردی را به ارش میرسانند و روز بعد اورا به قعر میکشانند و بت پرستی و غلو در خون ملتهای شرق رخنه کرده است

    اکنون هم که اختلاف و تمامیت خواهی و تفرقه افکنی ها دارد توان مردم کشورهای مارا از بین میبرد در حالیکه دنیا دارد بسوی ترقی پیش میرود ما همچنان در کوره راه های تفرقه و اختلاف و تمامیت خواهی دست پا میزنیم و حاضر نیستم مشګلات را با ګفتګو و ریش سفیدی حل کنیم و مشګلات با ابر قدرتها را با مدارک به دادګاههای بین المللی ببریم که این همان سو استفاده بیشتر ابر قدرتها از ما و تفرقه بیشتر و تمامیت خواهی هایی بیشتر را رقم خواند زد اختلاف ها تفرقه افکنی ها و تمامیت خواهی در نهایت به ضرر همه ما تمام خواهد ګردید و پای امپریالیست و کمونیستهای قلابی را بیشتر باز خواهد کرد تا دوباره ریشه های جدیدی پراکنده کنند هنګامیکه ملت برای دفاع از خود از دیوانه انقلابی دیکتاتور به غرب پناه می برد وضع کاملا مشخص است که ما توانایی ګفت ګو و حکومت ملی را نداریم یا بایست دیوانه ګان قدرت شهوت و تمامیت خواهی خود را اصلاح کنند و یا همچنان این جنګها و این ګرفتاریها ادامه خواهد داشت تامادامیکه همه ما عاقل شویم و مشګلات را با بحث و انصاف حل کنیم نه با زور سر نیزه و بمب و هواپیماهای جنګی

    با آرزوی اتحاد و پیشرفت علمی و صنعتی همه ملتهای دنیای سوم که عقل را رهبر خود بسازند نه خرافات جهل بیسوادی و باورهای غیر واقعی و تمامیت خواهی و فساد ظلم را؟ رهبران قلابی که به کمونیست کاپیتالیست مذهبها و یا انقلابها برای غارت و دزدی تکیه میکنند بایست بدانند که سرنوشی شوم در انتظار آنان است بهتر است بسوی دوستی و احترام به ملتها و مردم ګام بردارند نه خود خواهی غروی و شهوت رانی و خدایګانی ظلم و ستم غارت و بی حرمتی به مردم اکنون مردم دنیا با دسترسی به وسایل ارتباط جمعی آنطور که شما میخواهید نادان نیستند که تنها مقلد شماها باشند و دستورات شما را بی چون چرا انجام دهند مردم میخواهند که خودشان هم در تصمیم ها شرکت داشته باشند شما بایست این حق آنانرا در نظر بګیرید و برای مدتی بیشتر در مسند قدرت ماندن روی خود راسیاه نکنید و درتاریخ به عنوان دیوانه ګان قدرت و شهوت ثبت نشوید به سوی مردم برګردید و به خواستهای مشروع آنان مثل اینکه در غرب کاریکاتوری از آن لااقل هست ګردن نهید و بیشتر از خود و مردم را آواره و بیچاره نکنید ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز که اورا بکشد آنکه ترا کشت

  • KIRKOLOFT

    آخه پدر سگ، تویی که داری اینجا مال یه نفر رو میخوری واسه خودت واق واق راه انداختی و هارتو پورت میکنی، توی ارومیه چند صد جوون در عرض یک ماه بخاطر تظاهرات دریاچه ی ارومیه زخمی و کشته و یا در بند شدن، صدات در اومد بی شرف حرمله؟!!!
    واسه ما جزایر سه گانه ی اعراب و خلیج عرب رو میای به اسم ایران میگی حروم زاده اونوقت دریاچه ی ارومیه که مال این کشوره و بی سر و صدا و با هدف دارن میخشکوننش واست مهم نیست؟!!! ریدم تو هرچی ایرانی مثل توئه…