معجزه من: حضرت ایوب، اسم قلم مخصوص سهراب بود…! ۵

تازه دوازده سالم شده بود و کلاس اول راهنمایی بودم. شهر محل زندگی ما، در منطقه گرمسیر بود، اواخر سال تحصیلی، یعنی خردادماه، ما ناچار بودیم در اوج گرما، به مدرسه برویم. دمای هوا در آن روزها، راحت به چهل و سه یا چهل و چهار درجه می رسید.

در کشورهای پیشرفته، معمولا به دلیل مسایل ایمنی، ادارات دولتی و مدارس را در دمای بالای چهل درجه تعطیل می کنند، چرا که امکان دارد افراد مسن و یا کودکان، به دلیل گرمازدگی آسیب ببیند. اما آن روزها، حتی وقتی دماسنج، چهل و پنج درجه را نشان می داد، از تعطیلی خبری نبود! تنها وسیله سرمایشی در مدرسه ما، پنکه های سقفی بود، پنکه هایی که تنها باد داغی را به سر و صورت ما می زدند و ما ناچار بودیم زیر آن هوای داغ، درس بخوانیم.

فرتور معجزه حضرت گمنامیان را نشان می دهد که امروز مکانی برای تجمع عاشقان ولایت و امامت شده!

فرتور معجزه حضرت گمنامیان را نشان می دهد که امروز مکانی برای تجمع عاشقان ولایت و امامت شده!

آن روزگار، زمان جنگ بود و قطع شدن برق، چیزی کاملا طبیعی بود، ماهی یکی یا دو بار برق می رفت و اگر در زمان مدرسه، چنین می شد، پنکه ها از کار می افتاد و به دلیل گرما، مدیر مدرسه، با یک ورقه فلزی، به میان راهرو می آمد و با چکش به آن می کوبید که یعنی مدرسه تعطیل است، دانش آموزان عزیز، می توانند شرشان را کم کنند و بروند به خانه های خود! و البته ما به جای بازگشت به خانه، در همان هوای چهل و چند درجه، به فوتبال مشغول می شدیم.

تا اینکه در اواخر آن سال، در درس حرفه فن، ما با برق کشی آشنا شده بودیم. من روش جالبی کشف کرده بودم. چند هفته ای به اتمام سال تحصیلی باقی مانده بود که من در کنار نیمکت خودم، یک پریز برق پیدا کردم. به ناگاه، فکری شیطانی به مغز من خطور کرد، فردای آن روز، من یک دوشاخه خریدم، در داخل آن، یک اتصال کوتاه ایجاد کردم و هر موقع اراده می کردم که کل مدرسه را تعطیل کنم (!)، آنرا به پریز بغل نیمکتم می زدم! در نتیجه فیوز برق می پرید و حتی وقتی مدیر بیچاره، تلاش می کرد فیوز را به سر جایش بگذارد، چون آن دوشاخه در برق بود، موفق نمی شد! و در نتیجه، مدرسه را تعطیل می کرد.

حدود دو هفته، این هنرنمایی من تکرار شده بود، و تقریبا تمام بچه های کلاس می دانستند، و هر روز، بساطی بود، زنگ آخر که همه خسته بودند، گرد من جمع می شدند و به من التماس می کردند که مدرسه را تعطیل کنم. دیگر در مدرسه، برای خودم به شخصیت مهمی تبدیل شده بودم، تا قبل از آن، به زور توپ جمع کن محسوب می شدم (!)، اما حالا دیگر کاپیتان شده بودم، برای خودم اعتبار داشتم و بقیه حرفم را گوش می کردند، چون کافی بود که به همه بگویم چون مثلا از فلان دانش آموز، ناراحت هستم، دیگر آن روز کلاس را تعطیل نمی کنم! آن دانش آموز بیچاره، مورد غضب دیگران واقع می شد.

از آن طرف مدیر مدرسه تلاش بسیاری داشت تا بفهمد مشکل کار کجاست، کلی خرج کردند و بخش عمده ای از سیم کشی ساختمان را عوض کردند، تمام پریزها و کلید ها را وارسی کرده بودند، اما چیزی نیافته بودند، چرا که من دوشاخه نازنینم را، بعد از استفاده با خودم به خانه می بردم! تا اینکه یک روز، سر صف دیدیم که همه معلم ها به حیاط مدرسه آمدند و پشت هر صف، یک معلم ایستاد. مدیر مدرسه پشت بلند گو گفت: «می خواهند وسایل ما دانش آموزان را بازرسی کنند، کسی از سر جایش تکان نخورد.» و معلمین و ناظم ها، شروع کردند به جستجوی نفر به نفر دانش اموزان!

مردم خرافاتی ایران به هر چیزی به امید معجزه ای موهوم آویزان می شوند، حتی ادرار گمنامیان و پسر عمویش در زمان خردسالی شان!

مردم خرافاتی ایران به هر چیزی به امید معجزه ای موهوم آویزان می شوند، حتی ادرار گمنامیان و پسر عمویش در زمان خردسالی شان!

من اول فکر می کردم اینها دنبال نوار و یا عکس سکسی یا چیزی شبیه این هستند، چون آن روزگار، همراه داشتن این چیزها، جرم خیلی بزرگی بود؛ و اصلا به فکر آن دو شاخه لعنتی نبودم! نوبت به من که رسید، به اطمینان، قدم به جلو گذاشتم و کیفم را به ناظم دادم، و چون او شروع به گشتن کرد، برای لحظه ای فهمیدم که داستان چیست…! هدف از بازرسی آن روز، تنها یافتن ابزار شیطانی من بود که با آن برنامه مدرسه را به گند کشیده بودم، گویا برق کشی که برای حل مشکل آورده بودند، به مدیر مدرسه گفته بوده که ممکن است کسی چنین کاری کرده باشد!

وقتی ناظم مدرسه دوشاخه مذکور را از کیف من درآورد، با صدای بلند مدیرمان را صدا زد و در حالی که دوشاخه را بالای دست نگه داشته بود، گفت: «آقای فهیمی، پیداش کردم» و بعد چنگ زد و از پشت، لباس مرا محکم نگه داشت، مبادا که فرار کنم! مدیر مدرسه، دستور داد جستجوی بقیه دانش آموزان را متوقف کنند، من را نیز به دفتر مدیر بیاورند. وقتی مرا به طرف مدیر مدرسه می بردند، دیدم که آن یکی ناظم مدرسه، برای کندن ترکه، به طرف درخت توت وسط حیاط رفت!

وقتی وارد دفتر مدیر شدم، از ترس می لرزیدم، می دانستم که کتک بدی در انتظار من است، اما ترس من فقط از کتک نبود، ممکن بود مرا از مدرسه اخراج کنند و من یک سال از درسم عقب بیافتم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، و من برای اولین بار، دیدم که بلاتکلیفی قبل از کتک خوردن، از خود کتک خوردن ، بدتر است! (بماند که این تجربه بد را سالها بعد، در بازداشتگاه وزارت اطلاعات تجربه کردم!) بعد از آن چند دقیقه که بسیار سخت گذشت، مرا به روی سکوی جلوی صف اول بردند، این سکو، که قریب دو متر ارتفاع داشت، برای این ساخته بودند که هنگام مراسم صبح گاه، مدیر یا نظام، روی آن بیاستند و برای دانش آموزان سخنرانی کنند.

در مدرسه ما، سه نفر از دانش آموزان قوی هیکل، که معولا چند سال را درجا زده بودند، به عنوان مبصر کل، به ناظم ها، در برقرار نظم، کمک می کردند. آن دو مبصر کل، مرا بر روی زمین خواباندند، و چوب بزرگی را اوردند و پای مرا به آن بستند و رسما در جلوی همه، مرا فلک کردند. نمی دانم درد فلک شدن بیشتر بود، یا فشار عصبی ناشی از اینکه نمی توانستم تکان بخورم، و برای دفاع از خودم، کاملا احساس ناتوانی می کردم، یا از همه بدتر، خجالتی که جلوی آن همه دانش آموز متحمل می شدم.

این هم نمونه دیگری از خرافات زدگی و خردباختگی مردمان میهن مان، این عده دیوانه بر این باورند که در روز عاشورا از این درخت خون بر زمین می چکد!! یک انسان تا جه حد باید روان پریش و مالیخولیایی باشد تا چنین مهملاتی را باور کند؟ آیا تا کنون یکی از آن هایی که به دور درخت حلقه زده اند در روزی به جز عاشورا به آنجا سر زده است تا از حقیقت درخت آگاه شود؟ مردمان ایران در حال پس دادن تاوان خردباختگی این جماعت می باشند!

این هم نمونه دیگری از خرافات زدگی و خردباختگی مردمان میهن مان، این عده دیوانه بر این باورند که در روز عاشورا از این درخت خون بر زمین می چکد!! یک انسان تا جه حد باید روان پریش و مالیخولیایی باشد تا چنین مهملاتی را باور کند؟ آیا تا کنون یکی از آن هایی که به دور درخت حلقه زده اند در روزی به جز عاشورا به آنجا سر زده است تا از حقیقت درخت آگاه شود؟ مردمان ایران در حال پس دادن تاوان خردباختگی این جماعت می باشند!

بعد از کتک، مرا به دفتر مدیر بردند، مدیر مدرسه نیز شخصا کتک مفصل دیگری به من زد و بعد به خانه ما زنگ زدند تا یکی از والدین من بیایند. مدیر مدرسه، رسما می خواست مرا اخراج کند. او برای پدرم توضیح داد که چگونه، اداره آموزش و پرورش استان، از اینکه بیش از بیست بار مدرسه، بدون دلیل تعطیل شده، عصبانی است و او هیچ راهی، جز اخراج من ندارد! بعد از خواهش و تمنای بسیار پدرم، مدیر مدرسه قبول کرد که مرا برای چند هفته اخراج کند و من دیگر تا پایان سال، به سر کلاس نیایم، و فقط برای امتحانات مراجعه کنم، برای سال بعد نیز، باید به مدرسه دیگری می رفتم.

خلاصه کلام، این اولین باری بود که از یک تکنولوژی ساده، چون دو شاخه پریز برق ، استفاده نامشروع (!) می کرد و بابت آن تاوان می دادم. بماند که چند سال بعد، به خاطر وبلاگ نویسی، گرفتار شدم و بعد هم ناچار به آوارگی شدم. من به اخراج خودم از مدرسه، اعتراضی نداشتم و از آن راضی بودم، اصلا هدف من، شرکت نکردن در سر کلاس، در آن هوای گرم بود، به هر حال، من نمره اول مدرسه بودم و بدون حضور در کلاس نیز، می توانستم نمره های خوب بیاورم و چندان نگران این ماجرا نبودم، اما کتکی که خورده بودم، مرا بسیار عصبانی کرده بود.

در آن ایام روزگار، من پسرعمویی داشتم به نام سهراب، که همسن من بود، اما چون چند سال رد شده بود، هنوز کلاس چهارم دبستان بود! ما دو نفر، بسیار با هم صمیمی بودیم، و زمانی که من اخراج شدم، او هم امتحاناتش تمام شده بود، چون امتحان مدارس دبستان، زودتر تمام می شد. به پیشنهاد او، قرار شد که از مدیر مدرسه انتقام بگیریم، خانه آقای مدیر، کوچه پشتی خانه ما بود و هر روز بعد از ظهر، من و سهراب، به درب خانه مدیرمان می رفتیم، با اینکه میدانستیم خود او خانه نیست، اما برای آزار خانواده اش، زنگ می زدیم و فرار می کردیم!

بعد از چند بار زنگ زدن و فرار کردن، ما به این نتیجه رسیدیم که زنگ زدن و فرار کردن، چندان لذت انتقام را به ما نمی دهد، تا اینکه سهراب، پیشنهاد کرد ما بر روی دیوار خانه او ادرار کنیم! به مدت یک هفته، کار من و سهراب این بود که هر روز، چند لیوان آب بخوریم، بعد به طرف خانه آقای مدیر بدویم، و بر روی دیوار خانه اش، جیش کنیم…! آن ساعت بعد از ظهر که ما چنین می کردیم، در آن شهر کوچک و در آن تابستان داغ، هیچ کسی در آن کوچه نبود و ما بی هیچ مشکلی، انتقام خود را بر روی دیوار خانه اقای مدیر، پاش پاش می فرمودیم…!

فرتور نتیجه ۳۳ سال تحمیر، خرد زدایی، خرافات گستری و آموزش دینی آخوند را به روشنی نشان می دهد. فرزندان ایران زمین که باید در راه پیشرفت علم و هنر و ورزش و همچنین حفظ ارزش های فرهنگی - تاریخی سرزمین شان بکوشند، هر کدام دستمال یا زهرا و یا حسینی بر سر بسته و گرفتار واقعه کربلا می باشند. آینده این نوجوانان چه خواهد بود؟

فرتور نتیجه ۳۳ سال تحمیر، خرد زدایی، خرافات گستری و آموزش دینی آخوند را به روشنی نشان می دهد. فرزندان ایران زمین که باید در راه پیشرفت علم و هنر و ورزش و همچنین حفظ ارزش های فرهنگی – تاریخی سرزمین شان بکوشند، هر کدام دستمال یا زهرا و یا حسینی بر سر بسته و گرفتار واقعه کربلا می باشند. آینده این نوجوانان چه خواهد بود؟

کم کم، ذوق هنری ما به کار افتاده بود و با همان ادارار کردن، شعار می نوشتیم، یا اینکه نقاشی می کردیم! چند هفته ای کار ما این شده بود، تا اینکه یک روز صبح، زن عمویم به من و سهراب، چند قاشق داروی تقویتی آهن داد. این داروی آهن، به شکل عجیبی، ادرار ما دو تا را قرمز رنگ کرد، گویا این از اثرات جانبی آن داروی تقویتی بود.

قرمز شدن ادرار، چیزی نبود که من و سهراب را از ماموریت مهم خودمان، که همانا ادرار کردن بر روی دیوار خانه آقای مدیر بود، باز دارد! آن روز بعد از ظهر، وقتی به کوچه آقای مدیر رفتیم، سهراب گفت حالا که ادرار ما رنگی است، بگذار عکس آقای مدیر را روی دیوار خانه اش، نقاشی کنیم! و ما دو نفر، تصویری از مدیر مدرسه، با ادرار خود نقاشی کردیم. مدیر مدرسه ما، آدم کچل و ریشویی بود، تمامی تلاش خودمان را کردیم که مضحک ترین قیافه ممکن از او را به تصویر بکشیم، و برایش ریشی برزرگ و کله ای بزرگتر، طراحی کردیم!

آن روز، روز اول محرم بود! عصر آن روز، من و سهراب و دیگر بچه های محل، مشغول بازی فوتبال بودیم که متوجه وضعیت غیرعادی شهر شدیم، در کوچه مجاور که خانه آقای مدیر قرار داشت، صداهای عجیب و غریبی به گوش می رسید…! من و سهراب، دوچرخه های خود را برداشتیم و به سرعت، به طرف آن کوچه رفتیم، از دور مردمی را دیدیم که دور محل هنرنمایی من و سهراب، به گرد آن پرتره هنری، جمع شده اند و بر سر و کله خود می زنند…! گویا مردم، تصور می کردند که این شکل عجیب و رنگی بر روی دیوار، تصویر حضرت ابولفضل است…!

من و سهراب، به سرعت به خانه رفتیم، تا ساعتها، زیر یک پتو قایم شده بودیم و از ترس می لرزیدیم، با خود عهد کردیم که هیچگاه، درباره این کارمان، به کسی چیزی نگوییم. می دانستیم که جیش کردن به دیوار خانه آقای مدیر، در مقابل این فاجعه ای که رخ داده، هیچ است! در ایام جوانی، فهیمدم که سهراب، بر قلم مخصوص و جادویی خود، نام نهاده بوده و او را حضرت ایوب صدا می کرد، می گفت امید دارد که صبوری ایوب را داشته باشد!

از این ماجرا، قریب سی سال می گذرد، من به دلیل استفاده نامشروع دیگری از تکنولوژی (!)؛ یعنی وبلاگ نویسی، ناچار به فرار از ایران شده ام و در انگلیس زندگی می کنم، سهراب در بیست ساگی، عاشق دخترخاله اش شد، با او ازدواج کرد و دو بچه کوچک داشت، تا اینکه در تظاهرات سال   ۲۰۰۹ علیه رژیم، او را در اهواز دستگیر کردند، چند هفته زیر شکنجه بود، و وقتی حال جسمی او بسیار بد بود، به او مرخصی دادند، اما سه روز بعد از اینکه به مرخصی رفت، دچار ایست قلبی شد و درگذشت. هیچ کس ندانست که در این چند هفته بازداشت، چه بر سر این جوان آمده بود، او به هیچ کسی چیزی نگفته بود. تنها از صورت و کمر کبود او، فهمیده بودند که بشدت او را در مدت بازداشت، کتک زده اند.

سالها از نقاشی من و سهراب، با آن قلم مخصوص(!)، بر روی دیوار می گذارد، و هنوز هر سال، اول ماه محرم، مردم خرافاتی آن شهر، جلوی خانه آقای مدیر، مراسم نذری و دعا برقرار می کنند، به این امید که حضرت ابولفضل، مشکلات انها را حل کند!با اینکه ده ها سال از این ماجرا گذشته است، هنوز وقتی اسم پیامبران الهی و معجزه می آید، من به یاد قلم مخصوص (!) می افتم و معجزه ای که بر روی آن دیوار به جا گذاشتیم…!

پی نوشت:

بخشی از این ماجرا، واقعیت دارد!

برای خواندن داستان هایی دیگری از گمنامیان، اینجا کلیک کنید.

  • ramin irani

    مردمی که دچارخرافات وجهل وبی خردی شده باشندانهم۱۴۰۰سال هرگزروزخوش یه خودشان نخواهنددید.دقول مرحوم علی دشتی: مادام که مردم ایران درصحرای کربلاسرگردان باشندوضعشان همین است.

  • شهاب

    مذهب تشیع مذهب خرافاته

    • keyvan

      بی خردی مذهب نمی شناسه
      همه ی دین ها در نبود دانش پدید آمدند تا پاسخی هرچند پذیرفتنی باشند برای پرسش های بی پاسخ

  • maryam

    جهان امروز گستره ی دانش ودانش آفرینی است نه سخنانی پوچ و بی پایه

  • مهدی

    چرا لحظاتی که مدیر مدرستون وناظم و مبصرهای قوی هیکل مدرسه تون که قــــــــــــــــــــلم های مـــــــــــــــخصوص شون رو هرکدام چندین بار توی قـــــــلمدونت گذاشتن سانسور کردی؟؟؟