روزی بود، روزگاری بود. مردم شهری افسرده وگریان، رنج برده ازبی دادگری وخودکامگی حاکم شهر، به ناچاربه پاخواستند، به هم آمدند وبا اعتراضات وپرخاش های خود، فرمانروای ستم گر وزورگو را ازدیاروشهربیرون راندند. پس ازاین ماجرا، مردم، خوشحال وخندان، زخانه ها به در آمدند، جشن وشادی ها برپا کردند، وبه دنبال انسانی والا تبار، شرافتمند ومردمی، کوی به کوی، ومحله به محله چراغ به دست، به جستجوپرداختند.
تا آن که بانگی برآمد که پیر مغانی درراه است. سرانجام، انتظاربه سرآمد، وکاروان نزدیک گردید. ولی، بدبختانه مردم ستم دیده ورنج کشیده، ازهول حلیم توی دیگ، واز چاله به چاه افتادند. زیرا به ناگهان، به جای پیردیرخردمند، خردجالی بد خصال، خوش ظاهرولی دیوسیرت، و شیطانی بزرگ، ازکاروان به درآمد.
از آن روز به بعد، روزگار، برمردم تیره وتارشد. روزروشن به سیاهی شب گرائید. نیکی، محبت ودوستی از جامعه رخت بربست. لبخند وشادی ازچهره ها محو، وقلب های سرتاپا لبریزازدوستی وگذشت وفداکاری، به سختی وسنگ شدن گرائید.
سالها گذشت، دراین میان، دراین دنیای سرد و بی عاطفه، دنیای بی رنگ وبی احساس، دور ازهرنام وهرنشان انسانی، دخترباباشمل دل درگروه عشقی بست، شب را با نا له وآه به روز، وروز را با زانوی غم بغل گرفته، به شب رسانید. پدرکه ازرنج وسوختن فرزند دلبند خود آگاهی یافت، به نای دل وی گوش فرا داد وازاوخواست تا به او رخصت بدهد که به کنکاش وجستجوبرآید، و دلدار دخت زیبا صنم خود را سنگین سبک، وارزیابی کند که چگونه آن دوکبوتر زیبا می توانند با هم به پرواز درآیند؟
چند ماه گذشت، پدرجهان دیده وسرد وگرم چشیده، دریافت که دلدارودلداده ، این دوکبوترچالاک را ستاره خوشبختی درآسمان زندگی و یارای پروازبا همدیگر نخواهد بود.
فرزند را از پند پدرگران آمد وروی ازوی برتافت. دختردل آزرده، راه تنهائی وگوشه نشینی را در پیش گرفت. اوتنها ازپدرخواست تا درپیوند زناشوئی آن ها شرکت کند. پدردرخواست دختررا نپسندید وازاین کار سرباززد. آن گاه نازنین دخترخود را که ازاین بی مهری پریشان دید، برای آگاهی وی چنین گفت:
” شرکت من درجشن شما، تایید این زناشوئی است که من بدان ناخوشنودم . من را به تو پند و اندرز آنکه، به هرکس دوستی نداری وبا او دل خوش نیستی ، نزدیک مشو واز هرمحفل وبرنامه ای باور نداری، درآن شرکت مکن، وازآن دوری نما.” دختررا ازاین پند درشگفت آمد وازپدر بیشترپرسان شد.
پدرگفت: ” سالیانی پیش، ما در کوی وبرزن وبازار، مسجد وکلیسا، ودرهمه جا خواسته یا نا خواسته، دانسته ویا ندانسته بهم آمدیم ودر سخنرانی و نشست ها، شرکت یافتیم وفریاد برآوردیم تا زورگوی جبارخود کامه ای را ازخود برانیم، وعطش دربند بودن خود را با نسیم ازادی برطرف سازیم. اما، بدتجتانه به نتیجه وارونه رسیدیم واین که دردام گرگان ودیوسیرت های درنده خوی اسیرگشتیم که تا به امروزچون زاغ هائی سیه چرده وشوم، برخانه وکاشانه ما برنشسته، وبرتاروپود وجودمان زنجیربسته اند. آن چه را داشتیم غارت، و ناموسمان را به یغما بردند…حال، ازآن چه گذشت چنین پند گرفتیم که درهیچ صحنه ومحفل این دزدان چراغ به دست که سربه آخوردزدان دریائی آن سوی دریا دارند، ودرزیرچترخرسان سفید به سرمی برند، ودربی خردی باریسمانی دورازهردانش و تفکری، به بیابان گردان چپاول گرگذشته تاریخ وکیسه اندوزهم زمان با سالیان درخشندگی وشکوفائی کشورمان کمند وارتباط بسته اند، شرکت نکنیم وتا آنجا که امکان پذیراست، ازآنان فاصله بگیریم”.