آقای رجوی، آیا بهترنیست نخست خود را اندرز دهید تا دیگران؟ ۵

مسعود رجوی

مسعود رجوی

بادرود، نامه سرگشاده جنابعالی به مجلس خبرگان چیزی جز نپختگی سیاسی وآگاه نبودن شما؛ ازطرزفکرواندیشیدن مردم ایران به ویژه جوانان، میزان اعتقادات و باورهای دینی و مذهبی آنان، برداشت اکثریت مردم از کارنامه سیاسی وعمل کردتان نبوده ویا شاید فرصت طلبی و بدنبال پست ومقام موجب گردیده تا خدای ناخواسته چهره ای دیگر از خود بسازید و به هواداران و مردم ناآگاه شخصیت متفاوتی از خود نشان دهید.

این طور به نظر می رسد که یا شما شناخت وآگاهی دینی و به ویژه مطالعه ای در پیدایش و چگونگی مذهب شیعه ندارید، ویا همان گونه که گفته شد، شما می خواهید در این بازارآشفته واز آب گل آلود ماهی بگیرید.

خواهشمند است با نگرش به این چند نکته وضعیت سیاسی خود را مشخص کنید:

مردم ایران به دنبال یک حکومت دموکراسی برخاسته از میان همه طبقات، ازهرقوم، هرزبان، هرباوردینی و هرگروهند که تنها وجه ممیزه آنان؛ ایرانی بودن، میهن پرستی، و آگاهی و داشتن دانش وشناخت درست ا ز کار و وظیفه ای است که بر عهده خواهند گرفت.

مردم ایران به دنبال گسترش در تاریخ وفرهنگ درخشان گذشته نیاکان خود، پیشروی در تکنیک و دانش، درفضای بازسیاسی، همراه و هم گام کشورهای موفق و پیروز جهانند.

بدیهی است باورهای دینی هرفرد جنبه فردی داشته، و به دیگران هیچ ارتباطی ندارد. این باورها، درقلب، ودل، و روان، و در اندرون قابل اجرا ونیایش است. نه در کوچه و بازار، آن هم برای سودجوَئی و بهره برداری شخصی.

بنابراین، مردم ایران با خرافات مذهبی وذکر جملات و کلمات عربی خواه بر گرفته ازقرآن، ویاساخته و پرداخته آخوند ومکتب آخوندی در گفتارسیاسی اتان دل خوشی ندارند، و همه آن ها را کیسه دوزی و فرصت طلبی شما می دانند.

شاید بیشترمردم ایران پیش از انقلاب ۱۳۵۷ شناختی ازآخوند و خیانت های روحانیون از زمان پیدایش صفویه تاکنون، به ویژه دوران تاریک قاجاریه نداشتند، ولی اکنون دیگرکمترین شماره از مردم ایران به دلیل های کاملًا شناخته شده به مسائل دینی آن چنان که شما می اندیشید وآخوندها دردرازای چند سده به خورد مردم ایران دادند، باورمندند.

دیگر این که مردم ایران دارای اعتقادات وباورهای گوناگون دینی ومذهبی اند، و گفتن این که ایران، یک کشور اسلامی است، شیادی و کلاه برداری، وظلم و بیدادگری و نادیده گرفتن حق و حقوق دگر اندیشان است.

آگر شیادی مانند خمینی به کمک شماها، و به کمک افراد فرصت طلب ویاکوراندیش دیگر، به عنوان ملت مسلمان، آن هم مذهب شیعه ساخته شده به دست سیاستمداران و سودجویان بر مردم ناآگاه سی سال پیش تحمیل کرد، این درست نیست که شما بازهم بافرصت طلبی، آن چنان که خود را به جسد تازیان و یورش گران به کشورمان وصل کرده اید، آخوند دیگری را به عنوان ولایت فقیه بر مردم ستم کشیده ما تحمیل کنید.

شما پیشنهاد می کنید که یک آخوند برود، آخوند دیگری جای آن رابگیرد. شما ولایت فقیه یعنی دیکتاتوری یک فرد بر ملتی جاهل، دیوانه، ونادان راتوصیه می کنید. این برداشت آخوند و حکومت کشت و کشتاروغارت گر ولایت فقیه است که به کمک شماها به وجود آمده است، وحالا نیزبه دنبال آنید.

سید جمال الدین اسد آبادی، دکترعلی شریعتی و شماری دیگر درگذشته مانند شماتلاش کردند که آخوند به قدرت برسد و بدبختانه تلاش همه شما پیروزی آفرین بوده است. هم اکنون نیز ایران ستیزهائی مانند عبدالکریم سروش، سازگارا، مسعود بهنود، ابراهیم نبوی، اکبرگنجی، وشماری دیگر در حفظ و حراست ولایت وقیح از هیچ اقدامی روی گردان نیستند.

شما به خوبی می دانید که آخوند، آخوند است. از نظر انجماد فکری وقشری بودن بایک دیگر تفاوتی نمی کنند. آقای مطهری که از نظر فردی مرد خوبی بود، ولی همین آقا، به جشن چهارشنبه سوری ما وپریدن مردم از روی آتش که بسیار معنویت و خردمندی درپس آن نهفته است، یک کار احمقانه، ومردم ما را مانند خران و حیوانات نادان می خواند.

شما که شبانه روزپدرطالقانی، پدرطالقانی، از لب و لوچه و دهان شما نمی افتد، آیا چه گونه می توانید پیش بینی کنید که اگرپدرطالقانی شما تاکنون هم زنده بود، همراه و هم گام این رژیم مرگبار جلو نمی رفت، یا دست کم این جنایات را می دید و مانند همه آخوندها که شمارشان امروزه به چندین هزار می رسد، سکوت نمی کرد؟

بسیاری از مردم ما آقای طالقانی را می شناختند، ما هم بارها، در پای منبر ایشان نشسته ایم، هم چنین، از نزدیک با آیت الله منتظری نشست و گفتگویی داشتیم ولی از دید قشری بودن و پرت بودن از مسائل جهانی و حتی مسائل دینی که خود بدان مدعی اند، تفاوتی درمیان آنان نیست. حتی اگر فرصت طلب هم نباشند، عموماً از واقعیت های اسلام آن چنان که نویسندگان بزرگ اسلام گزارش کرده اند، وهم چنین از متن قرآن ناآگاهند.

آقای رجوی، بنا به گفته ای؛ نخست برادری اتان را ثابت کنید، بعد دعوی ارث آن را بدارید. آیا شما می دانید چند درصد ازمردم ایران طرفدار شما هستند؟ آیا می دانید که بسیاری از مردم ایران شما راخیانت کار به وطن و مردم می دانند، و دوست دارند در فردای آزاد ایران شما را به دلیل اشتباهات گذشته اتان در یک دادگاه مردمی محاکمه کنند؟

۱- شما دانسته یاندانسته در روی کار آمدن خمینی تلاش و کوشش داشته اید. اگر بگوئید که نمی دانستید، چون شما خود را به عنوان یک فرد سیاسی جا زده بودید، گناه شما بخشش پذیر نخواهد بود.

۲-مخالفت شما با رژیم از زمانی آغاز شد، که خمینی شما را ببازی نگرفت، زیرا او فردخودکامه وجاه طلبی بود.

۳- شما برای رسیدن به پست ومقام، جوانان، گل ها و غنچه های معصوم و پاک کشورمان را به بیراهه کشاندید، با دادن وعده های پوچ وواهی و مانند آخوندها بادادن وعده بهشت و آخرت، آن ها را در کوچه وخیابان، در میان سنگلاخ و کوهستان ها، و درمیان فوجی از دشمنان کشورمان، به خاک و خون کشاندید.

۴- شما بافریب دادن بانوان و داشیزگان، به زور مانند رژیم کشتارگر ولایت وقیح، بر سر آنان روسری کردید، و مانند ولایت وقیح برای خود رئیس جمهور ساختید، و دربار خلافت به وجود آوردید.

آقای رجوی، اگر واقعاً شما به ایران و ایرانی دلبستگی دارید، نخست از این تازی گری، آیه خواندن، عربی خواندن، و تظاهر دست بردارید. جوانان اسیر و طلسم در سیاست های غلط خود را آزاد بگذارید تا آن چنان که می اندیشند، بدان عمل کنند.

از مردم ایران نیزو به خاطر اشتباهات گذشته اتان پوزش و معذرت بخواهید، و روش سیاسی نادرست خود را تغییر دهید تا بتوانید به جامعه مردمی بازگردید.

  • ali reza

    aghaye mohtaram shoba agar faghat chand bar ham be sokhanranihaye sazman mojahedin goosh karde bashin , che sokhanranihaye jadid va che ghadimi, avalin chizi ke motevajeh mishin ,ine ke ke agha va khanoome rajave az ebteda mokhalefe velayate faghih boodan va hokoomate yek nafar be mardom ro nafy mikardan , sanian hamvare dar morede democrasie dini sohbat mikonan !
    man nemidoonam shoma ba che pish zamineye ghabli in haro neveshtim ! omidvaram ghabl az neveshtane har naghdi ,mizane motaleatoon ro afzayesh bedin
    akharin sokhanranie gole sorkhi dar dadgah ro goosh bedin
    sokhanranie rajavi dar amjadiaro goosh bedin
    sokhanranie maryame rajavi dar farance va sohbathaye shahrdare oversulvaz ro goosh bedin
    tarikhcheye tashkile sazmane mojahedin ro motalee konid
    sohbat haye mokhalefaneye khomeini ro bad az enghelab beshnavid
    be edamhaye sale 68 bargardid
    shayad motevajehe vagheiat ha beshin

  • ایرانی عاشق ایران

    راستش نمیخواهم جوابیه ای در این خصوص بنویسم لذا متنی را از اقای معصومی در مورد مجاهدین برداشته و ضمیمه میکنم تا شاید بعضی از سوئ تفاهمها رفع شود
    راستی چه کسی باید از مردم ایران پوزش و عذر خواهی کند؟
    پایداری پرشکوه مجاهدین در روزهای ۶ و۷ و۸ مردادماه ۱۳۸۸، با سر و تن بی سپر و بی هیچ وسیله یی برای مقابله یا دفاع از خود، و تنها، با دستمایه اراده یی سترگ، دربرابر تیر و تیغ و تبر و هر حربه مرگبار و کشنده، برگ نوینی در مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران گشود. دلاورانه ایستادند. فرقشان شکافت. ساعدها و گردن و بازوانشان درهم شکست، اما خم بر ابرو نیاوردند. نشان دادند که شیر در اسارت هم شیر است و مجاهد بی سلاح را در آوار و هجوم حربه های مرگبار می توان کشت اما نمی توان

    به تسلیم و کرنش واداشت. می توان به گروگانشان گرفت و به زندان برد و شکنجه شان داد اما محال است که به تسلیم وادارشان کرد. مجاهد گروگان در زیر شدیدترین شکنجه ها نیز راه برافراشتن پرچم پایداری را می داند و می تواند با ۷۲ روز اعتصاب غذا ـ که ۷روز آن اعتصاب غذای خشک است ـ و با اعتصاب غذای همگام هزاران اشرفی و همدرد و بسیج جهانی مشتاقان آزادی ایران زمین و همه وجدانهای بیدار بشری و حقوق بشری، پوزه دشمن سفّاک را به خاک بمالد.
    این بار نیز پرده پندارها گسست و همه به عیان دیدند که یلان اشرفی همگی یک «تن واحد» بودند و دست و ساعد و بازو و سر و دوش این «تن واحد» در سبقت گزیدن برای سپر شدن برای درامان داشتن دست و سر و بازوان و تنهای بی سپر دیگر پیشتاز بودند و آماده برای به جان خریدن درد و داغ و زخم تیر و تبر و چماقهای مرگبار و آبشار آب جوشی که با فشاری کشنده بر سر و رو می کوفت. همه این تن و جانهای شیفته و بی قرار، یک «تن واحد» بودند، با آرمانی روشن و روشنی گستر و قلبی که برای آزادی مردم ایران زمین از چنگال اهریمنان ضحاک صفت می تپید. همه یک «تن واحد» بودند با یک شعار واحد حسینی: هیهات مِنّ الذّله.
    پایداری پرشکوه این ۳۶یل؛ به شکوهمندی البرز سرفراز، نغمه شد، ترانه شد و به همراه نسیم سحری به گوشه گوشه ایران زمین سفر کرد و به دلهای بی قرار آزادی، جانی تازه بخشید. پیوند دژهای شکست ناپذیر اشرف ـ این «کانون استراتژیکی» نبرد برای آزادی ـ با برپادارندگان آتش مقدس این نبرد در سراسر ایران زمین، هم شهر پایداری و شرف را بی مرگ و ماندگار کرد و هم مشعلی راهنما و روشنی گستر در فراراه رزم همه گیر ملی دربرابر اهریمنانِ به ناحق حاکم بر ایران برافراشت.
    پایداری شگرف این ۳۶یل بی بدیل اشرفی در اسارت ایلغارگرانی که به هروسیله ممکن درهم شکستن و نابودی آنها را کمربسته بودند، چشم انداز نوینی از پاکبازی و ازخودگذشتگی را دربرابر نگاه مشتاق هر ناظری گشود؛ چشم اندازی که از مرز و میدان پایداریهای شناخته شده گذشت و به وادیهای اسطوره یی ایران زمین راه گشود؛ رزم شورانگیز «یل و اژدها»؛ این بار در آوردگاه دلاورخیز «شهر شرف»، پرچم پایداری و شرف ایران زمین را به اهتزاز درآورد.

    افسانه «یل و اژدها»
    داستان «یل و اژدها» از افسانه های قدیمی مردم بلغارستان است. این افسانه ها را، آنگل کارالیچف Angel Karalichev))، شاعر و نویسنده بلغاری قرن بیستم (تولد: ۱۹۰۲) در چند جلد گردآوری کرده است. افسانه «یل و اژدها» را شاعر بلندآوازه ایران ـ احمد شاملو ـ به فارسی برگردانده است. خلاصه داستان از این قرار است:
    در زمانهای قدیم در گوشه یی از سرزمین بلغارستان، اژدهایی بسیار هراس انگیز و ویرانگر مردم را به ستوه آورده بود و هر یل و پهلوانی که به جنگ او می رفت، به آسانی از پا درمی آمد و اژدها بی هیچ مانعی، با کار کشتار و ویرانگری، دمار از روزگار مردم این مرز و بوم برآورده بود و مردم چاره یی جز تن دادن به سرنوشتی که اژدها برایشان مقدّر کرده بود نداشتند.
    دیرسالی گذشت تا در اوج درماندگی مردم از جنگ با اژدها، پیری دانادل و دردآشنا و افسونکار، برای این درد چاره ناپذیر چاره یی اندیشید. با رهنمود او، همه یلان آن مرز و بوم با شمشیرهایشان نزد او گرد آمدند. پیر دانادل همه شمشیرها را در کوره یی گداخت و از همه یک شمشیر بسیار بزرگ ساخت و همه یل ها و پهلوانان را هم درهم سرشت و از آمیزه آنها یلی کوه پیکر پدیدآورد که تبلور توان همه آن یلها بود و آن یلِ سرشته شده از نیروی رزمندگیِ هزاران یل را، با آن شمشیر فراهم آمده از هزاران شمشیر، روانه پیکار با اژدها کرد.
    پیکار یل و اژدها این بار به گونه یی متفاوت آغازشد. اژدها مغرور از پیروزیهای پیشین، به محض دیدن یل، تنوره کشان، با نفسی کشنده و زهرآگین، به پیش تاخت تا او را مانند گذشته، به یک ضربت از پای درآورد. امّا این بار ضربت شمشیر خاراشکن یل بود که بی هیچ درنگی بر پیکر زهراندود اژدهای کوه پیکر فرود آمد و آن را به دو نیمه کرد و مردم داغدار آن مرز و بوم را از شرّ کشتارها و آزارهای بی امانش رهانید و آسایش و آرامش را به جای ترس و درماندگی در دلهای مردم نشاند.

    «یل» فردوسی
    از سقوط ساسانیان تا سال ۳۷۰هجری که فردوسی، به جدّ، به سرودن داستانهای کهن ایرانی پرداخت، مردم ایران در زیر سلطه عاملان بیدادگر خلفای اموی و عباسی روزگار بسی رنج‌آوری را گذراندند. ارزشهای افتخار‌آور ایران کهن پرپر شده بود و به جای آن فرومایگی، پیمان‌شکنی، ریاورزی و بیدادگری و کینه‌جویی نشسته بود. فردوسی در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار یزدگرد سوم ساسانی، به برادرش، زمان خود را این چنین تصویر می‌کند:

    برین سالیان چارصد بگذرد
    کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
    شود خوار هر کس که بود ارجمند
    فرومایه را بخت گردد بلند
    برنجد یکی دیگری برخورد
    به داد و به بخشش کسی ننگرد
    ز پیمان بگردند و از راستی
    گرامی شود کژی و کاستی
    رباید همی این از آن، آن ازین
    ز نفرین ندانند باز آفرین
    زیان کسان از پی سود خویش
    بجویند و دین اندر آرند پیش
    رستم فرّخزاد در همین نامه به رنگ باختگیِ نژاد و زبان ایرانی اشاره می‌کند و می‌نویسد:
    ز ایران و از ترک و از تازیان
    نژادی پدید آید اندرمیان
    نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
    سخنها به کردار بازی بود
    فردوسی با اشاره به آبادانی و فرخندگی پیشین و روزگار تباه ایرانیان به هنگام چیرگی دشمنان و بدخواهانِ مرز و بوم اهورایی، ایرانیان را به خیزش برای رهایی میهن از چنگ «اهریمنان» فرامی خواند:
    جهان پر ز بدخواه و پردشمن است
    همه مرز ما جای اهریمن است
    نه هنگام آرام و آسایش است
    نه روز درنگ است و آرامش است
    دریغ است ایران که ویران شود
    کنام پلنگان و شیران شود
    همه جای جنگی سواران بُدی
    نشستنگه شهریاران بُدی
    کنون جای سختی و جای بلاست
    نشستنگه تیز چنگ اژدهاست
    چو ایران نباشد تن من مباد
    بر این بوم و بر، زنده یک تن مباد

    بههنگام توصیفِ روزگار سیاه و نکبتبار مردم ایرانزمین در دوران زمامداری ضحّاک، گویی که از روزگار چیرگی خلیفگان عباسی و دستنشاندگان بیدادگر آنها سخن میسراید و «این زاغساران بیآب و رنگ» اشاره به پوشش سیاه عباسیان دارد:
    نهان گشت آیین فرزانگان
    پراگنده شد نام دیوانگان
    هنر خوار شد، جادوی ارجمند
    نهان راستی، آشکار گزند
    شده بر بدی دست دیوان دراز
    ز نیکی نبودی سخن جز به راز
    زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را آغاز کرد، ایران زمین در زیر سُم سُتوران مهاجمان بیگانه و دستپروردگانشان درهمشکسته و ناتوان بود و برای حفظ کیان ملی و فرهنگی خود بیش از هرزمان دیگر به یاریگری نیاز داشت. شاهنامه فردوسی پاسخی درخور به چنین نیازی است.
    «هنگامی که قیامهای ایرانیان برضدّ ترکان اشغالگرِ خونریز و خلفای عرب خونریزپرور به جایی نرسیده است؛ زمانی که دانشمندان و فلاسفه از دارها آویخته اند و کالبدِ سردشان را آتش کتابهایشان گرم میکند؛
    وقتی که سبکتکین و بعد محمود غزنوی خاندانهای کهن ایرانی را چون صفّاریان، ماٌمونیان خوارزم، شاران غَرجستان، دیلیان آل بویه، فریغونیان، بقایاق سامانیان، امرای چَغانی که غالباً مشوّق علم و ادب بودند، برانداخته اند و شعرفروشان درباری همه این سیاهکاریها را با مدایح خود روپوش میگذارند و دگرگون جلوه میدهند، از میانِ گَرد، سواری پدید میشود؛ مردی چون کوه، با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان. او درمی یابد که باید روحیه ازدست رفته ایرانیان را به آنان بازگرداند؛ باید به آنان گفت که فرزندان کیانند و از نژاد بزرگان؛ باید به آنان نشان داد که ترکان [نژادِ اورال آلتایی که از سوی سُغد به ایران هجوم آورده بودند] همواره بنده نیاکان آنان بوده اند و ننگ است که اکنون فرزندانشان بنده و ستایشگر ترکان باشند؛ باید به آنان گفت که مردن به از آن است که زنده و زیردست دشمنان بمانند و آن ایرانی که فروزنده افتخارات میهن خویش نیست، خاک بر او خوشتر است… او با خویشتن پیمان کرد هر سخنی درباره عظمت ایران و قهرمانیهای مردم آن یافته شود ـ افسانه یا حقیقت ـ به شعر درآورد و در میان مردم بپراکند تا کشش شعر و موسیقی آن، با جلوه پهلوانیها و دلیریها درآمیزد و در جان شنونده جای گیرد و او را به جنبش و هیجان درآورد و به استقلال طلبی و مقاومت و فداکاری رهنمون گردد.
    فردوسی با اراده یی استوار روی به کار آورد… شبان و روزان، هفته ها و ماهها، از پیِ هم، میگذشتند، کوه سبزپوش جامه سپید بر تن میکرد و با ز فرودین بر جای اسفند مینشست، اما، فردوسی، هم چنان، به سرودن مشغول بود… او دیگر به کارهای مِلکی خود نمی رسید، به زندگی و آسایش خویش اعتنایی نداشت، زیرا، اِحیای افتخارات ایران همه حیات او را دربرگرفته و در خود غرق کرده بود.
    اندک اندک، چینها آیینه رخسارش را فروگرفتند. موی سیاه رو به سپیدی نهاد، دست و پای از کار فروماند و گوش ناشنوایی آغاز نهاد. مِلک ویران و مال تباه و حال پریشان شد، امّا، او همچنان بر عهد خویش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال، نه سی سال… و بدین گونه بود که داستان قهرمانیهای ملت ایران و بزرگترین و ارجمندترین اثر حماسی جهان به وجودآمد؛ در زمانی که نامی از سلطان محمود غزنوی درمیان نبود» (یادنامه فردوسی، تهران، آبان ۱۳۴۹، مقاله دکتر احمدعلی رجایی، ص۳).
    به‌نوشتهٌ تاریخ سیستان، که در سال ۴۴۵ تألیف شد، ‌«فردوسی شاهنامه را نزد محمود برد و چندین روز بر او خواند. محمود گفت: همه شاهنامه حدیثِ رستم است و در لشکر من هزار مرد چون رستم هست. فردوسی گفت: ندانم در لشکر شاه چند مرد چون رستم هست، امّا، اینقدر دانم که خدای تعالی هیچ بنده‌یی مانند رستم نیافریده است. ‌این بگفت و از مجلس بیرون رفت. سلطان به وزیر گفت: این مردک بهطعنه مرا دروغزن خواند. وزیر گفت: ببایدش کشت. هر‌چند طلب کردند نیافتند».
    بهراستی که «همه شاهنامه حدیث رستم است».
    جهانآفرین تا جهان آفرید
    سواری چو رستم نیامد پدید
    شگفتی ز رستم به گیتی بسی است
    کزو داستان در دل هر کسی است
    سرِ مایه مردی و جنگ ازوست
    خردمندی و دانش و سنگ ازوست
    یکی مرد بینی چو سروِ سَهی
    به دیدار، با زیب و با فَرّهی
    به خشکی چو پیل و، به دریا نهنگ
    خردمند و بینادل و مردِ جنگ
    ـ از او دیو سیر آید اندر نبرد
    چه یک مرد پیشش، چه یک دشت، مرد
    فردوسی، در روزگاری که از ایران جز نامی به جا نمانده بود، ‌رستم را آفرید تا در زمانه نامرد، مردی را جلوهگر سازد که در وجودش جز عشق به ایران و مردمش اشتیاقی نبود و در زندگی ششصدساله‌اش گامی جز در این راه نزد و سخنی جز در این‌باره نگفت. رستم نمونهٌ یک ایرانی دلیر و پاکباز و معیار تشخیص سَره از ناسره شد.
    رستم از سالهای نوجوانی تا ۶۰۰سالگی که به دست برادرش شَغاد، بهنیرنگ، کشته شد، لحظه‌یی آرام و آسایش نداشت. از این‌سو به آن‌سو، از این میدان به آن میدان می‌شتافت و با بدخواهان و دشمنان ایران‌زمین می‌جنگید و به یاری شاهان و پهلوانان و رنجدیدگان این بر‌و‌بوم می‌شتافت .
    در همه این جنگها و سفرها تنها یک همزاد و همراه و همسفر وفادار و همیشگی رستم را همراهی می‌کرد: رَخش. رخش و رستم یکدیگر را تکمیل میکنند. رستم بدون رخش نمیتوانست کارساز باشد. رخش اسبی یگانه بود؛ دارای «فرّه ایزدی» و توان شگفتی که هیچ اسب دیگری از چنان «فرّه» و توانی برخوردار نبود؛ اسبی چنان تیزبین که،
    «ردِ مورچه بر پلاسِ سیاه
    شب تیره بیند، دو فرسنگ راه»
    رستم در این ۶۰۰سال، یعنی در سراسر دوران پهلوانی و حماسی ایران‌کهن، جهان‌پهلوان پادشاهان کیانی است: از نوذر، فرزند منوچهر شاه، که به دست افراسیاب کشته شد و با مرگ او جنگهای ایران و توران شدّت گرفت، تا پادشاهی گشتاسب که فرزندش اسفندیار بهدست رستم کشته شد و این مرگ نگونبختی و مرگ رستم را همدر‌پی داشت.
    در تمام این سالها تنها نام رستم بود که بر زبان دوست و دشمن جاری بود و لرزه بر اندام دشمنان می‌انداخت. وصف او را از زبان افراسیاب، پادشاه توران و چین و تواتاترین و دیرپاترین دشمن رستم و ایران زمین بشنوید؛ همان افراسیابی که فردوسی در وصفش سرود:
    «شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب»
    این پهلوان دلاور تورانی، که در جنگ با رستم، به‌ناگزیر، از میدان رویاروی، پای بهگریز نهاد، در وصف هَماورد بیمانندش، جهانپهلوان رستم، چنین گفت:
    بیامد، بسان نهنگِ دُژم
    که گفتی زمین را بسوزد به دَم
    همی تاخت اندر فراز و نشیب
    همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
    نیرزید جانم به یک مشت خاک
    ز گُرزش هواشد پر از چاک چاک
    همه لشکر ما ز هم بردرید
    کس اندر جهان آن شگفتی ندید
    بیامد گرفتش کمربند من
    تو گفتی که بگسست پیوند من
    چنان برگرفتم ز زینِ خدنگ
    که گفتی ندارم به یک پشّه سنگ
    کمربند بگسست و بند قبای
    ز چنگش فتادم نگون زیر پای
    بدان زور هرگز نباشد هِزبر
    دوپایش به خاک اندرون، سر به ابر
    سواران جنگی، همه همگروه
    کشیدندم از چنگ آن لخت کوه
    دلیران و شیران بسی دیدهام
    عنانپیچ از آن گونه نشنیده ام
    همانا که کوپال سیصد هزار
    زدندش بر آن تارکِ نامدار
    تو گفتی که از آهنش کرده‌اند
    به روی و به سنگش برآورده‌اند
    چه دریاش پیش و چه ببرِ بیان
    چه درّنده شیر و، چه پیل ژیان
    رستم سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد، در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد، انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.
    وقتی رستم از شاهنامه رفت، شاهنامه نیز روح و جان خود را از دست داد. از آن پس دوران اساطیری شاهنامه به دوران تاریخی جای سپرد: یورش اسکندر به ایران، ‌پادشاهی اشکانیان و ساسانیان.
    شاهنامه با شکست ساسانیان و نامهٌ رستم فرخزاد پایان ‌یافت؛ شکستی که نگون‌بختی ایران را رقم زد و خاک اهورایی را پابکوب ستوران «اهریمنان» کرد. ایرانزمین، ازآ ن روزگار تا اکنون، بارها، میدان یغماگری مهاجمان ویرانگر قرار گرفت و به تلّی از خاک و خاکستر بدل شد، امّا، قُقنوس وار، از خاکستر خود سربرکرد و دوباره جان گرفت و بهاران و آبادان شد.
    در سراسر این دوران ویرانگریها و کشتارگریها، باز این «حدیث رستم» بود که در قهوه‌خانه‌ها، گودهای زورخانه، و خراباتها گرمی امید را در دل مردم ایران‌زمین شعله ور نگه داشت و ایرانزمین توانست همهٌ این قدرت‌نماییهای پوشالی را از سر بگذراند و خود، هم‌چون مهر،‌گرم و روشن باقی بماند.

    «یل» مجاهدین
    اگر فردوسی در هزارسال پیش برای برافراشتن پرچمی ماندگار از عشق به ایران زمین و ارائه مظهری از جانبازی بی باک و بیم در راه چنگ در چنگ شدن با اهریمنان و دشمنان این سرزمین رستم را، به مدد ذوق و قریحه و ذهن خلّاق خود آفرید، اکنون همان «تن واحد»ی که یک تنه هماورد هزاران پیکارجو بود، در زمین داغ و تفته «اشرف» ـ کانون نبرد پایدار با اژدهای مردمخوار ارتجاع حاکم بر ایران زمین و تبردارانش در عراق ـ قامت برافراخته است؛ «تن واحد»ی که مانند البرزکوه، سرفراز و شکست ناپذیر است و تیر و تبر و زخم هزاران شمشیرِ به زهر آب داده ذره یی بر او کارگر نیست. رویین تنی این «تن واحد» را همگان در سراسر جهان به چشم دیدند و از آن همه دلاوری و جانبازی و آن اراده شگرف و خاراشکن، به شگفت آمدند. این «یل» شکست ناپذیر یک شبه پدیدنیامد؛ برای «یل» و بی مرگ شدن راهی دراز پیمود؛ راهی چهل و چندساله.
    خمینی در ۲۱اردیبهشت ۱۳۶۰ در سخنان تهدیدآمیزش خطاب به مجاهدین گفت: «شما …مثل ذره یی درمقابل سیل خروشان هستید» (کیهان، ۲۳اردیبهشت۶۰) و در پیامش در روز ۲۸خرداد۶۰ خطاب به «امت حزب الله» وعده داد که این «سیل خروشان» به خروش خواهدآمد و مجاهدین را ریشه کن خواهدکرد: «امروز و روزهای آینده روز شکست جریانی است که همیشه قلب مرا می آزارد؛ روز شکست جریانی است که حضور به موقع شما پایه های آن را لرزاند و فروریخت… من نزدیک یک سال است (اشاره به سخنرانی مسعود رجوی در امجدیه در آخر خرداد۵۹) که صلاح نمی دیدم آنچه را میدانم برای ملت شرح دهم، چرا تا آرامش کشور حفظ شود… تا احساس کردم دیگر مساٌله از این حرفها گذشته است و خطر اساس جمهوری اسلامی را… تهدید میکند، دیگر تاب نیاوردم» (کیهان، ۳۰خرداد۶۰).
    در زیر عمامه خمینی هرچه که بود، مسلّماً، این نبود که نمیتواند به سادگی مجاهدین را ازمیان بردارد و «امروز و روزهای آینده»، «شکست جریانی» را که «همیشه قلب» او را «میآزارد» و «خطرِ اساس جمهوری اسلامی» است، به چشم نبیند.
    از روز ۳۰خرداد ۱۳۶۰، قلع و قمع مجاهدین، به نحو وحشیانهیی آغاز شد. خمینی به این گمان بود که در همان نخستین یورشها مجاهدین را از میدانبهدرخواهدبرد و دمار از روزگارشان درخواهد آورد. امّا، واقعیت چیز دیگری بود. خمینی آن روزی که مسعود رجوی فریاد خشماهنگ خود را بلند کرد و گفت: «وای به روزی که مشت را با مشت و گلوله را با گلوله پاسخ بدهیم»، سخنش را به پشیزی نخرید و به آن بهایی نداد، چرا که نگاهش به کمیّت بود نه کیفیت نیروهای مجاهدین.
    وقتی خمینی راهِ قهر و دشمنکامی را بازگشود و بر طبل جنگ کوبید، مجاهدین در «پاسخ گلوله با گلوله» لحظهیی تردید نکردند، چرا که اگر دیر میجنبیدند، بهکلی از صحنه سیاسی حذف میشدند و سرنوشتی بسا ناگوارتر از حزب توده پس از کودتای ۲۸مرداد۳۲، به سراغشان میآمد. این بود که از فردای همان روزی که خمینی کمر به نابودی کامل مجاهدین بست، آنها نیز به دفاع قامت برافراشتند و جانمایه و هستی و خانمانشان را پشتوانه این راه خونبار کردند و در این تصمیم که ممکن بود به بهای نابودی کل سازمان مجاهدین بینجامد، لحظه یی تردید نکردند.
    از ۳۰خرداد ۶۰ تا امروز خمینی و میراثداران مفلوکش جز به کشتار مجاهدین و نابودی آنها اندیشه یی در سر نپروردند و تا توانستند در این راه خونبار پیش تاختند. در مرداد و شهریور ۶۷ بیش از ۳۰هزار تن از یلان پاکباز و از جان گذشته مجاهدین را در زندانها به وحشیانه ترین شیوه ممکن به شهادت رساندند، امّا نه تنها رؤیای «پنبه دانه»یی امام اهریمن خوی جنایت پیشگان به تحقّق نپیوست و این کشتار و شکنجه و سرکوبها این «تن واحد» را به زانو ننشاند بلکه هر روز بر صلابت و قدرت و پاکبازی و پایداریش افزود.
    در پی بمبارانهای ویرانگر نیروهای چندملیتی به سرکردگی آمریکا در عراق در فروردین ۱۳۸۲، خامنه ای، زمان را برای تحقق رؤیای دجّال به گوررفته مناسب دید و بر آن شد که از هر راه ممکن، شهر شرف ـ اشرف ـ را با گسیل گله های تا دندان مسلّح پاسداران و به یاری دوستان مماشات جوی «استکباری» و عوامل جنایتکارش در عراق از میان بردارد.
    این «امدادهای غیبی» «استکبار جهانی» پنهان نماند و خود گردانندگان آن، هم پیش از بمباران و هم پس از آن، با توجیه مبارزه با «تروریسم»، با «افتخار»، آن را اعلام کردند:
    ـ «مقامات بریتانیایی به نوعی به دولت ایران اطلاع دادند که آنها به اهداف سازمان منافقین و قرارگاههای آنها حمله خواهندکرد…» (روزنامه خراسان، ۱۹فروردین۱۳۸۲).
    ـ «سخنگوی سفارت انگلیس در تهران اظهار داشت که نیروهای ائتلاف پایگاههای مجاهدین خلق، اصلیترین گروه اپوزیسیون مسلّح ایران، را در عراق بمباران کردهاند. آندروگرین استاک، سخنگوی سفارت انگلیس در تهران، گفت: نیروهای متّحدین بیش از یک نوبت به پایگاههای مجاهدین حمله کردهاند» (خبرگزاری فرانسه، ۲۶فروردین ۱۳۸۲).
    ـ «دو مقام ارشد آمریکایی در ژانویه [۲۰۰۳]، پنهانی، با مقامهای ایرانی دیدار کردند. آمریکا، ازجمله، خواهان این شد که ایران مرزهایش را ببندد که مانع فرار مقامهای عراقی بشود و پیشنهاد داد که آمریکا قرارگاههای سازمان مجاهدین خلق را که در عراق مستقر هستند، بمباران کند. امّا، یک تعهّد قابل اتّکاتر برای حمله به قرارگاهها از طریق مقامهای انگلیسی به تهران منتقل شد» (واشینگتن پست، ۲۹فروردین۱۳۸۲).
    بمبارانهای ویرانگری که قرارگاههای مجاهدین را، که هیچگونه دستی در جنگ نداشتند، درهم کوبید و دهها شهید به جاگذاشت، و یورش سگهای هار ولی فقیه ارتجاع که پس از بمبارانها برای نابودی مجاهدین به قرارگاههای آنها هجوم بردند و طرح جنایتکارانه «توطئه استرداد و اخراج» که در روز ۱۶ آذرماه ۱۳۸۲ (۹دسامبر۲۰۰۳) توسط «شورای حکومتی عراق» (که در راٌس آن عبدالعزیز حکیم قرارداشت) برای اخراج و استرداد مجاهدین به ایران به اجرا درآمد و صدها توطئه یی که از آن پس توسط مزدوران ولی فقیه در عراق، به جریان افتاد، هرگز نتوانست این «تن واحد» رویین تن را به زانو درآورد.
    سر انجام ولی فقیه ارتجاع در آستانه انتخابات نمایشی ریاست جمهوری که قصد داشت گماشته اش ـ احمدی نژاد ـ را از صندوق مارگیری درآورد، برای ازمیان بردن شهر شرف ـ اشرف ـ ناچار شد خود به صحنه رویارویی وارد شود.
    از روز جمعه ۲۳اسفند ۱۳۷۸ (۱۳مارس۲۰۰۹)، که یکی از ساختمانهای شهر اشرف در عراق، به محاصره نیروهای نظامی عراقی درآمد و از ساکنان آن خواسته شد که ساختمان را تخلیه کنند و تحویل ماٌموران حکومتی بدهند و اخطارکردند که اگر این کار، بی درنگ انجام نشود، آن را به زور سرنیزه تصرّف خواهندکرد تا روز ۶مرداد۸۸ که به وحشیانه ترین وجه با دو هزار جانی تا دندان مسلح به اشرف یورش بردند، از هیچ توطئه یی برای به زانودرآوردن پایداری یلان اشرفی کوتاهی نکردند.
    کارگردان این توطئه جنایتکارانه، موفّق رُبیعی، مشاور امنیت ملی دولت مالکی، و از سرسپردگان رژیم ولایت فقیه بود که بارها برای «اخراج» مجاهدین از شهر اشرف خط و نشان کشیده و هر بار نیز پس از سفر به ایران و دستور گرفتن از «ولی فقیه»، این نغمه شوم را سر داده بود.
    این بار با ورود شخص خامنه ای به صحنه کارزار با اشرف، همه دستهایی که تا کنون برای «اخراج» مجاهدین از اشرف و بستن آن، در پشت پرده عمل می کرد، عیان شد و سرچشمه واحد همه آن تلاشهای رذیلانه برملاگردید. علی خامنه ای، در روز دهم اسفند۸۷، در دیدار با طالبانی، رئیس جمهور عراق، از او خواست که «توافق دوجانبه در خصوص اخراج» مجاهدین از عراق، عملی شود و تاٌکیدکرد که «ما منتظر تحقّق آن هستیم».
    از این سرکرده جنایت پیشگان باید پرسید چه شد که «منافقین» که تا دیروز هزاران بار اعلام کرده بودید ازبین رفته اند و هیچ پایگاه و جایگاهی در میان مردم ندارند و احمدی نژاد هم در سفرش به عراق، وقتی دربرابر پرسشی درمورد مجاهدین قرارگرفت، گفت:«مگر اینها هنوز هم وجود دارند؟»، حالا بالاترین مرجع نظام ناچار می شود، از کرسی ولایت فرودآید و «اخراج» آنها را درخواست کند و از اجرای توافق دوجانبه پشت پرده یی دم بزند که هیچ نیازی به افشای آن نبود؟
    اگر مجاهدین اخراج شدنی یا از بین رفتنی بودند، در این سی سال،که تمام نیروها و امکانات پیدا و پنهان رژیم و همه «امدادهای غیبی» و عیان، در این تلاش ننگ آلود امدادرسانتان بودند، چه غلطی توانستید بکنید. مگر در این سی سال برای نابودی مجاهدین هیچ امکان و حربه یی را به کارناگرفته رها کردید؟ اما چه دستمایه یی نصیبتان شد؟
    این بار «ولی فقیه» با این پندار خام که شرایط بین المللی و داخلی عراق، پس از انتقال حفاظت اشرف به نیروهای «خودی» عراقی، و افتادن مهار کار به دست سپاه بدر و دیگر همدستان و مزدوران رژیم در عراق، و عزم آمریکا برای خروج از این کشور، کاملاً برای جاکن کردن و کمرشکن کردن پاکبازان شهر اشرف، آماده است، خود وارد میدان شد. اما این بار نیز قشون کشی جنایتکارانه خامنه ای و مزدوران عراقیش دربرابر سد پولادین اراده و عزم یلان اشرفی راهی به دهی نبرد و رسواتر و آبروباخته تر از پیش ناچار شد با زبان «اشهد»ش اعتراف کند که می خواسته از دیوار بلندتر از قدش بالا برود.
    سایت وزارت اطلاعات («ایران اینترلینگ») در روز ۱۹مهرماه ۱۳۸۸ (۱۱ اکتبر۲۰۰۹) زبونی ولی فقیه جنایتکاران را درمقابله با سدخارای «یلان» اشرفی با این بیان برملاکرد: «درشرایطی که تصور می شد مجاهدین روزهای آخر حضورشان در عراق را سپری می کنند و پیوسته از طرف دولت عراق خروچ آنان از خاک این کشور زمزمه می شد، ۳۶ عضو دستگیر شده مجاهدین آزاد و به قرارگاه اشرف بازگردانده می شوند… این تصمیم که قطعاً با اطلاع و تاٌیید نخست وزیر و مقامات عراقی صورت می گیرد ما را متوجه آرایش جدیدی می کند که به نفع مجاهدین رقم خورده است… با این تصمیمِ عراق که قطعاً خودش آن را نمی خواست و در اثر اجبار تن به آن داده است، بیشتر ثابت می شود که مجاهدین را نمی توان با این تحرّکات از عراق جاکن کرد… نتیجه گیری این که: مجاهدین تا یک دوره دیگر تحت اثر هر فشاری در عراق باقی می مانند حتی اگر به لحاظ صوری حاکمیت دولت عراق را بپذیرند… کسانی که تصور می کنند مجاهدین کارشان حداقل در عراق تمام شده است اصلاً اینطور نیست…»
    مجاهدین با پایداری پرشکوهشان در این رویارویی نفسگیر و طاقت سوز ماههای اخیر نه تنها کمرشکن نشدند بلکه ققنوس وار از زیر آوار خاکسترِ زخمها و درد و داغهایشان سرفراز و بلندبالاتر قامت برافراشتند. آن که «تمام» شد و طلسم نکبت آفرینش درهم شکست، ولی فقیه مفلوکی است که پتک خشماهنگ فریاد میلیونها در میلیون مردم مشتاق آزادی در سراسر خاک به خون سرشته ایران زمین، هر لحظه و هر زمان بر گندچال مغز آغل پرورده اش فروکوبیده می شود؛ پتکی که تا مرگ «دیکتاتور» هرگز سر بازایستادن ندارد.
    اما از آن سو، وقتی ۳۶«یل» اشرفی، این گوهرهای بی بدیل فدا و پاکبازی و صداقت و پایداری مجاهدین پس از به خاک نشاندن پوزه عَفِن خامنه ای و مزدوران عراقیش، با تن زخمدار و آسیب رسیده، اما با پرچم افتخار و پیروزی در دست، به پایگاه پایدار و ماندگار آزادی ایران زمین ـ اشرف ـ گام نهادند، یاران و همدردان و همپیوندان این «تن واحد» با این شعار به پیشباز آن یلان همیشه ماندگار رفتند: «اشرف سرفرازه ـ به این یلاش می نازه» نه تنها «اشرف» که همه مشتاقان آزادی ایران زمین در ایران و در سراسر جهان به این یلان خجسته نام خود می نازند و چشم امیدشان به این کانونهای امید و اعتماد پایدار برای آزادی و آبادی ایران زمین است.

  • ایرانی عاشق ایران

    راستش نمیخواهم جوابیه ای در این خصوص بنویسم لذا متنی را از اقای معصومی در مورد مجاهدین برداشته و ضمیمه میکنم تا شاید بعضی از سوئ تفاهمها رفع شود
    راستی چه کسی باید از مردم ایران پوزش و عذر خواهی کند؟
    پایداری پرشکوه مجاهدین در روزهای ۶ و۷ و۸ مردادماه ۱۳۸۸، با سر و تن بی سپر و بی هیچ وسیله یی برای مقابله یا دفاع از خود، و تنها، با دستمایه اراده یی سترگ، دربرابر تیر و تیغ و تبر و هر حربه مرگبار و کشنده، برگ نوینی در مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران گشود. دلاورانه ایستادند. فرقشان شکافت. ساعدها و گردن و بازوانشان درهم شکست، اما خم بر ابرو نیاوردند. نشان دادند که شیر در اسارت هم شیر است و مجاهد بی سلاح را در آوار و هجوم حربه های مرگبار می توان کشت اما نمی توان

    به تسلیم و کرنش واداشت. می توان به گروگانشان گرفت و به زندان برد و شکنجه شان داد اما محال است که به تسلیم وادارشان کرد. مجاهد گروگان در زیر شدیدترین شکنجه ها نیز راه برافراشتن پرچم پایداری را می داند و می تواند با ۷۲ روز اعتصاب غذا ـ که ۷روز آن اعتصاب غذای خشک است ـ و با اعتصاب غذای همگام هزاران اشرفی و همدرد و بسیج جهانی مشتاقان آزادی ایران زمین و همه وجدانهای بیدار بشری و حقوق بشری، پوزه دشمن سفّاک را به خاک بمالد.
    این بار نیز پرده پندارها گسست و همه به عیان دیدند که یلان اشرفی همگی یک «تن واحد» بودند و دست و ساعد و بازو و سر و دوش این «تن واحد» در سبقت گزیدن برای سپر شدن برای درامان داشتن دست و سر و بازوان و تنهای بی سپر دیگر پیشتاز بودند و آماده برای به جان خریدن درد و داغ و زخم تیر و تبر و چماقهای مرگبار و آبشار آب جوشی که با فشاری کشنده بر سر و رو می کوفت. همه این تن و جانهای شیفته و بی قرار، یک «تن واحد» بودند، با آرمانی روشن و روشنی گستر و قلبی که برای آزادی مردم ایران زمین از چنگال اهریمنان ضحاک صفت می تپید. همه یک «تن واحد» بودند با یک شعار واحد حسینی: هیهات مِنّ الذّله.
    پایداری پرشکوه این ۳۶یل؛ به شکوهمندی البرز سرفراز، نغمه شد، ترانه شد و به همراه نسیم سحری به گوشه گوشه ایران زمین سفر کرد و به دلهای بی قرار آزادی، جانی تازه بخشید. پیوند دژهای شکست ناپذیر اشرف ـ این «کانون استراتژیکی» نبرد برای آزادی ـ با برپادارندگان آتش مقدس این نبرد در سراسر ایران زمین، هم شهر پایداری و شرف را بی مرگ و ماندگار کرد و هم مشعلی راهنما و روشنی گستر در فراراه رزم همه گیر ملی دربرابر اهریمنانِ به ناحق حاکم بر ایران برافراشت.
    پایداری شگرف این ۳۶یل بی بدیل اشرفی در اسارت ایلغارگرانی که به هروسیله ممکن درهم شکستن و نابودی آنها را کمربسته بودند، چشم انداز نوینی از پاکبازی و ازخودگذشتگی را دربرابر نگاه مشتاق هر ناظری گشود؛ چشم اندازی که از مرز و میدان پایداریهای شناخته شده گذشت و به وادیهای اسطوره یی ایران زمین راه گشود؛ رزم شورانگیز «یل و اژدها»؛ این بار در آوردگاه دلاورخیز «شهر شرف»، پرچم پایداری و شرف ایران زمین را به اهتزاز درآورد.

    افسانه «یل و اژدها»
    داستان «یل و اژدها» از افسانه های قدیمی مردم بلغارستان است. این افسانه ها را، آنگل کارالیچف Angel Karalichev))، شاعر و نویسنده بلغاری قرن بیستم (تولد: ۱۹۰۲) در چند جلد گردآوری کرده است. افسانه «یل و اژدها» را شاعر بلندآوازه ایران ـ احمد شاملو ـ به فارسی برگردانده است. خلاصه داستان از این قرار است:
    در زمانهای قدیم در گوشه یی از سرزمین بلغارستان، اژدهایی بسیار هراس انگیز و ویرانگر مردم را به ستوه آورده بود و هر یل و پهلوانی که به جنگ او می رفت، به آسانی از پا درمی آمد و اژدها بی هیچ مانعی، با کار کشتار و ویرانگری، دمار از روزگار مردم این مرز و بوم برآورده بود و مردم چاره یی جز تن دادن به سرنوشتی که اژدها برایشان مقدّر کرده بود نداشتند.
    دیرسالی گذشت تا در اوج درماندگی مردم از جنگ با اژدها، پیری دانادل و دردآشنا و افسونکار، برای این درد چاره ناپذیر چاره یی اندیشید. با رهنمود او، همه یلان آن مرز و بوم با شمشیرهایشان نزد او گرد آمدند. پیر دانادل همه شمشیرها را در کوره یی گداخت و از همه یک شمشیر بسیار بزرگ ساخت و همه یل ها و پهلوانان را هم درهم سرشت و از آمیزه آنها یلی کوه پیکر پدیدآورد که تبلور توان همه آن یلها بود و آن یلِ سرشته شده از نیروی رزمندگیِ هزاران یل را، با آن شمشیر فراهم آمده از هزاران شمشیر، روانه پیکار با اژدها کرد.
    پیکار یل و اژدها این بار به گونه یی متفاوت آغازشد. اژدها مغرور از پیروزیهای پیشین، به محض دیدن یل، تنوره کشان، با نفسی کشنده و زهرآگین، به پیش تاخت تا او را مانند گذشته، به یک ضربت از پای درآورد. امّا این بار ضربت شمشیر خاراشکن یل بود که بی هیچ درنگی بر پیکر زهراندود اژدهای کوه پیکر فرود آمد و آن را به دو نیمه کرد و مردم داغدار آن مرز و بوم را از شرّ کشتارها و آزارهای بی امانش رهانید و آسایش و آرامش را به جای ترس و درماندگی در دلهای مردم نشاند.

    «یل» فردوسی
    از سقوط ساسانیان تا سال ۳۷۰هجری که فردوسی، به جدّ، به سرودن داستانهای کهن ایرانی پرداخت، مردم ایران در زیر سلطه عاملان بیدادگر خلفای اموی و عباسی روزگار بسی رنج‌آوری را گذراندند. ارزشهای افتخار‌آور ایران کهن پرپر شده بود و به جای آن فرومایگی، پیمان‌شکنی، ریاورزی و بیدادگری و کینه‌جویی نشسته بود. فردوسی در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار یزدگرد سوم ساسانی، به برادرش، زمان خود را این چنین تصویر می‌کند:

    برین سالیان چارصد بگذرد
    کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
    شود خوار هر کس که بود ارجمند
    فرومایه را بخت گردد بلند
    برنجد یکی دیگری برخورد
    به داد و به بخشش کسی ننگرد
    ز پیمان بگردند و از راستی
    گرامی شود کژی و کاستی
    رباید همی این از آن، آن ازین
    ز نفرین ندانند باز آفرین
    زیان کسان از پی سود خویش
    بجویند و دین اندر آرند پیش
    رستم فرّخزاد در همین نامه به رنگ باختگیِ نژاد و زبان ایرانی اشاره می‌کند و می‌نویسد:
    ز ایران و از ترک و از تازیان
    نژادی پدید آید اندرمیان
    نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
    سخنها به کردار بازی بود
    فردوسی با اشاره به آبادانی و فرخندگی پیشین و روزگار تباه ایرانیان به هنگام چیرگی دشمنان و بدخواهانِ مرز و بوم اهورایی، ایرانیان را به خیزش برای رهایی میهن از چنگ «اهریمنان» فرامی خواند:
    جهان پر ز بدخواه و پردشمن است
    همه مرز ما جای اهریمن است
    نه هنگام آرام و آسایش است
    نه روز درنگ است و آرامش است
    دریغ است ایران که ویران شود
    کنام پلنگان و شیران شود
    همه جای جنگی سواران بُدی
    نشستنگه شهریاران بُدی
    کنون جای سختی و جای بلاست
    نشستنگه تیز چنگ اژدهاست
    چو ایران نباشد تن من مباد
    بر این بوم و بر، زنده یک تن مباد

    بههنگام توصیفِ روزگار سیاه و نکبتبار مردم ایرانزمین در دوران زمامداری ضحّاک، گویی که از روزگار چیرگی خلیفگان عباسی و دستنشاندگان بیدادگر آنها سخن میسراید و «این زاغساران بیآب و رنگ» اشاره به پوشش سیاه عباسیان دارد:
    نهان گشت آیین فرزانگان
    پراگنده شد نام دیوانگان
    هنر خوار شد، جادوی ارجمند
    نهان راستی، آشکار گزند
    شده بر بدی دست دیوان دراز
    ز نیکی نبودی سخن جز به راز
    زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را آغاز کرد، ایران زمین در زیر سُم سُتوران مهاجمان بیگانه و دستپروردگانشان درهمشکسته و ناتوان بود و برای حفظ کیان ملی و فرهنگی خود بیش از هرزمان دیگر به یاریگری نیاز داشت. شاهنامه فردوسی پاسخی درخور به چنین نیازی است.
    «هنگامی که قیامهای ایرانیان برضدّ ترکان اشغالگرِ خونریز و خلفای عرب خونریزپرور به جایی نرسیده است؛ زمانی که دانشمندان و فلاسفه از دارها آویخته اند و کالبدِ سردشان را آتش کتابهایشان گرم میکند؛
    وقتی که سبکتکین و بعد محمود غزنوی خاندانهای کهن ایرانی را چون صفّاریان، ماٌمونیان خوارزم، شاران غَرجستان، دیلیان آل بویه، فریغونیان، بقایاق سامانیان، امرای چَغانی که غالباً مشوّق علم و ادب بودند، برانداخته اند و شعرفروشان درباری همه این سیاهکاریها را با مدایح خود روپوش میگذارند و دگرگون جلوه میدهند، از میانِ گَرد، سواری پدید میشود؛ مردی چون کوه، با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان. او درمی یابد که باید روحیه ازدست رفته ایرانیان را به آنان بازگرداند؛ باید به آنان گفت که فرزندان کیانند و از نژاد بزرگان؛ باید به آنان نشان داد که ترکان [نژادِ اورال آلتایی که از سوی سُغد به ایران هجوم آورده بودند] همواره بنده نیاکان آنان بوده اند و ننگ است که اکنون فرزندانشان بنده و ستایشگر ترکان باشند؛ باید به آنان گفت که مردن به از آن است که زنده و زیردست دشمنان بمانند و آن ایرانی که فروزنده افتخارات میهن خویش نیست، خاک بر او خوشتر است… او با خویشتن پیمان کرد هر سخنی درباره عظمت ایران و قهرمانیهای مردم آن یافته شود ـ افسانه یا حقیقت ـ به شعر درآورد و در میان مردم بپراکند تا کشش شعر و موسیقی آن، با جلوه پهلوانیها و دلیریها درآمیزد و در جان شنونده جای گیرد و او را به جنبش و هیجان درآورد و به استقلال طلبی و مقاومت و فداکاری رهنمون گردد.
    فردوسی با اراده یی استوار روی به کار آورد… شبان و روزان، هفته ها و ماهها، از پیِ هم، میگذشتند، کوه سبزپوش جامه سپید بر تن میکرد و با ز فرودین بر جای اسفند مینشست، اما، فردوسی، هم چنان، به سرودن مشغول بود… او دیگر به کارهای مِلکی خود نمی رسید، به زندگی و آسایش خویش اعتنایی نداشت، زیرا، اِحیای افتخارات ایران همه حیات او را دربرگرفته و در خود غرق کرده بود.
    اندک اندک، چینها آیینه رخسارش را فروگرفتند. موی سیاه رو به سپیدی نهاد، دست و پای از کار فروماند و گوش ناشنوایی آغاز نهاد. مِلک ویران و مال تباه و حال پریشان شد، امّا، او همچنان بر عهد خویش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال، نه سی سال… و بدین گونه بود که داستان قهرمانیهای ملت ایران و بزرگترین و ارجمندترین اثر حماسی جهان به وجودآمد؛ در زمانی که نامی از سلطان محمود غزنوی درمیان نبود» (یادنامه فردوسی، تهران، آبان ۱۳۴۹، مقاله دکتر احمدعلی رجایی، ص۳).
    به‌نوشتهٌ تاریخ سیستان، که در سال ۴۴۵ تألیف شد، ‌«فردوسی شاهنامه را نزد محمود برد و چندین روز بر او خواند. محمود گفت: همه شاهنامه حدیثِ رستم است و در لشکر من هزار مرد چون رستم هست. فردوسی گفت: ندانم در لشکر شاه چند مرد چون رستم هست، امّا، اینقدر دانم که خدای تعالی هیچ بنده‌یی مانند رستم نیافریده است. ‌این بگفت و از مجلس بیرون رفت. سلطان به وزیر گفت: این مردک بهطعنه مرا دروغزن خواند. وزیر گفت: ببایدش کشت. هر‌چند طلب کردند نیافتند».
    بهراستی که «همه شاهنامه حدیث رستم است».
    جهانآفرین تا جهان آفرید
    سواری چو رستم نیامد پدید
    شگفتی ز رستم به گیتی بسی است
    کزو داستان در دل هر کسی است
    سرِ مایه مردی و جنگ ازوست
    خردمندی و دانش و سنگ ازوست
    یکی مرد بینی چو سروِ سَهی
    به دیدار، با زیب و با فَرّهی
    به خشکی چو پیل و، به دریا نهنگ
    خردمند و بینادل و مردِ جنگ
    ـ از او دیو سیر آید اندر نبرد
    چه یک مرد پیشش، چه یک دشت، مرد
    فردوسی، در روزگاری که از ایران جز نامی به جا نمانده بود، ‌رستم را آفرید تا در زمانه نامرد، مردی را جلوهگر سازد که در وجودش جز عشق به ایران و مردمش اشتیاقی نبود و در زندگی ششصدساله‌اش گامی جز در این راه نزد و سخنی جز در این‌باره نگفت. رستم نمونهٌ یک ایرانی دلیر و پاکباز و معیار تشخیص سَره از ناسره شد.
    رستم از سالهای نوجوانی تا ۶۰۰سالگی که به دست برادرش شَغاد، بهنیرنگ، کشته شد، لحظه‌یی آرام و آسایش نداشت. از این‌سو به آن‌سو، از این میدان به آن میدان می‌شتافت و با بدخواهان و دشمنان ایران‌زمین می‌جنگید و به یاری شاهان و پهلوانان و رنجدیدگان این بر‌و‌بوم می‌شتافت .
    در همه این جنگها و سفرها تنها یک همزاد و همراه و همسفر وفادار و همیشگی رستم را همراهی می‌کرد: رَخش. رخش و رستم یکدیگر را تکمیل میکنند. رستم بدون رخش نمیتوانست کارساز باشد. رخش اسبی یگانه بود؛ دارای «فرّه ایزدی» و توان شگفتی که هیچ اسب دیگری از چنان «فرّه» و توانی برخوردار نبود؛ اسبی چنان تیزبین که،
    «ردِ مورچه بر پلاسِ سیاه
    شب تیره بیند، دو فرسنگ راه»
    رستم در این ۶۰۰سال، یعنی در سراسر دوران پهلوانی و حماسی ایران‌کهن، جهان‌پهلوان پادشاهان کیانی است: از نوذر، فرزند منوچهر شاه، که به دست افراسیاب کشته شد و با مرگ او جنگهای ایران و توران شدّت گرفت، تا پادشاهی گشتاسب که فرزندش اسفندیار بهدست رستم کشته شد و این مرگ نگونبختی و مرگ رستم را همدر‌پی داشت.
    در تمام این سالها تنها نام رستم بود که بر زبان دوست و دشمن جاری بود و لرزه بر اندام دشمنان می‌انداخت. وصف او را از زبان افراسیاب، پادشاه توران و چین و تواتاترین و دیرپاترین دشمن رستم و ایران زمین بشنوید؛ همان افراسیابی که فردوسی در وصفش سرود:
    «شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب»
    این پهلوان دلاور تورانی، که در جنگ با رستم، به‌ناگزیر، از میدان رویاروی، پای بهگریز نهاد، در وصف هَماورد بیمانندش، جهانپهلوان رستم، چنین گفت:
    بیامد، بسان نهنگِ دُژم
    که گفتی زمین را بسوزد به دَم
    همی تاخت اندر فراز و نشیب
    همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
    نیرزید جانم به یک مشت خاک
    ز گُرزش هواشد پر از چاک چاک
    همه لشکر ما ز هم بردرید
    کس اندر جهان آن شگفتی ندید
    بیامد گرفتش کمربند من
    تو گفتی که بگسست پیوند من
    چنان برگرفتم ز زینِ خدنگ
    که گفتی ندارم به یک پشّه سنگ
    کمربند بگسست و بند قبای
    ز چنگش فتادم نگون زیر پای
    بدان زور هرگز نباشد هِزبر
    دوپایش به خاک اندرون، سر به ابر
    سواران جنگی، همه همگروه
    کشیدندم از چنگ آن لخت کوه
    دلیران و شیران بسی دیدهام
    عنانپیچ از آن گونه نشنیده ام
    همانا که کوپال سیصد هزار
    زدندش بر آن تارکِ نامدار
    تو گفتی که از آهنش کرده‌اند
    به روی و به سنگش برآورده‌اند
    چه دریاش پیش و چه ببرِ بیان
    چه درّنده شیر و، چه پیل ژیان
    رستم سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد، در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد، انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.
    وقتی رستم از شاهنامه رفت، شاهنامه نیز روح و جان خود را از دست داد. از آن پس دوران اساطیری شاهنامه به دوران تاریخی جای سپرد: یورش اسکندر به ایران، ‌پادشاهی اشکانیان و ساسانیان.
    شاهنامه با شکست ساسانیان و نامهٌ رستم فرخزاد پایان ‌یافت؛ شکستی که نگون‌بختی ایران را رقم زد و خاک اهورایی را پابکوب ستوران «اهریمنان» کرد. ایرانزمین، ازآ ن روزگار تا اکنون، بارها، میدان یغماگری مهاجمان ویرانگر قرار گرفت و به تلّی از خاک و خاکستر بدل شد، امّا، قُقنوس وار، از خاکستر خود سربرکرد و دوباره جان گرفت و بهاران و آبادان شد.
    در سراسر این دوران ویرانگریها و کشتارگریها، باز این «حدیث رستم» بود که در قهوه‌خانه‌ها، گودهای زورخانه، و خراباتها گرمی امید را در دل مردم ایران‌زمین شعله ور نگه داشت و ایرانزمین توانست همهٌ این قدرت‌نماییهای پوشالی را از سر بگذراند و خود، هم‌چون مهر،‌گرم و روشن باقی بماند.

    «یل» مجاهدین
    اگر فردوسی در هزارسال پیش برای برافراشتن پرچمی ماندگار از عشق به ایران زمین و ارائه مظهری از جانبازی بی باک و بیم در راه چنگ در چنگ شدن با اهریمنان و دشمنان این سرزمین رستم را، به مدد ذوق و قریحه و ذهن خلّاق خود آفرید، اکنون همان «تن واحد»ی که یک تنه هماورد هزاران پیکارجو بود، در زمین داغ و تفته «اشرف» ـ کانون نبرد پایدار با اژدهای مردمخوار ارتجاع حاکم بر ایران زمین و تبردارانش در عراق ـ قامت برافراخته است؛ «تن واحد»ی که مانند البرزکوه، سرفراز و شکست ناپذیر است و تیر و تبر و زخم هزاران شمشیرِ به زهر آب داده ذره یی بر او کارگر نیست. رویین تنی این «تن واحد» را همگان در سراسر جهان به چشم دیدند و از آن همه دلاوری و جانبازی و آن اراده شگرف و خاراشکن، به شگفت آمدند. این «یل» شکست ناپذیر یک شبه پدیدنیامد؛ برای «یل» و بی مرگ شدن راهی دراز پیمود؛ راهی چهل و چندساله.
    خمینی در ۲۱اردیبهشت ۱۳۶۰ در سخنان تهدیدآمیزش خطاب به مجاهدین گفت: «شما …مثل ذره یی درمقابل سیل خروشان هستید» (کیهان، ۲۳اردیبهشت۶۰) و در پیامش در روز ۲۸خرداد۶۰ خطاب به «امت حزب الله» وعده داد که این «سیل خروشان» به خروش خواهدآمد و مجاهدین را ریشه کن خواهدکرد: «امروز و روزهای آینده روز شکست جریانی است که همیشه قلب مرا می آزارد؛ روز شکست جریانی است که حضور به موقع شما پایه های آن را لرزاند و فروریخت… من نزدیک یک سال است (اشاره به سخنرانی مسعود رجوی در امجدیه در آخر خرداد۵۹) که صلاح نمی دیدم آنچه را میدانم برای ملت شرح دهم، چرا تا آرامش کشور حفظ شود… تا احساس کردم دیگر مساٌله از این حرفها گذشته است و خطر اساس جمهوری اسلامی را… تهدید میکند، دیگر تاب نیاوردم» (کیهان، ۳۰خرداد۶۰).
    در زیر عمامه خمینی هرچه که بود، مسلّماً، این نبود که نمیتواند به سادگی مجاهدین را ازمیان بردارد و «امروز و روزهای آینده»، «شکست جریانی» را که «همیشه قلب» او را «میآزارد» و «خطرِ اساس جمهوری اسلامی» است، به چشم نبیند.
    از روز ۳۰خرداد ۱۳۶۰، قلع و قمع مجاهدین، به نحو وحشیانهیی آغاز شد. خمینی به این گمان بود که در همان نخستین یورشها مجاهدین را از میدانبهدرخواهدبرد و دمار از روزگارشان درخواهد آورد. امّا، واقعیت چیز دیگری بود. خمینی آن روزی که مسعود رجوی فریاد خشماهنگ خود را بلند کرد و گفت: «وای به روزی که مشت را با مشت و گلوله را با گلوله پاسخ بدهیم»، سخنش را به پشیزی نخرید و به آن بهایی نداد، چرا که نگاهش به کمیّت بود نه کیفیت نیروهای مجاهدین.
    وقتی خمینی راهِ قهر و دشمنکامی را بازگشود و بر طبل جنگ کوبید، مجاهدین در «پاسخ گلوله با گلوله» لحظهیی تردید نکردند، چرا که اگر دیر میجنبیدند، بهکلی از صحنه سیاسی حذف میشدند و سرنوشتی بسا ناگوارتر از حزب توده پس از کودتای ۲۸مرداد۳۲، به سراغشان میآمد. این بود که از فردای همان روزی که خمینی کمر به نابودی کامل مجاهدین بست، آنها نیز به دفاع قامت برافراشتند و جانمایه و هستی و خانمانشان را پشتوانه این راه خونبار کردند و در این تصمیم که ممکن بود به بهای نابودی کل سازمان مجاهدین بینجامد، لحظه یی تردید نکردند.
    از ۳۰خرداد ۶۰ تا امروز خمینی و میراثداران مفلوکش جز به کشتار مجاهدین و نابودی آنها اندیشه یی در سر نپروردند و تا توانستند در این راه خونبار پیش تاختند. در مرداد و شهریور ۶۷ بیش از ۳۰هزار تن از یلان پاکباز و از جان گذشته مجاهدین را در زندانها به وحشیانه ترین شیوه ممکن به شهادت رساندند، امّا نه تنها رؤیای «پنبه دانه»یی امام اهریمن خوی جنایت پیشگان به تحقّق نپیوست و این کشتار و شکنجه و سرکوبها این «تن واحد» را به زانو ننشاند بلکه هر روز بر صلابت و قدرت و پاکبازی و پایداریش افزود.
    در پی بمبارانهای ویرانگر نیروهای چندملیتی به سرکردگی آمریکا در عراق در فروردین ۱۳۸۲، خامنه ای، زمان را برای تحقق رؤیای دجّال به گوررفته مناسب دید و بر آن شد که از هر راه ممکن، شهر شرف ـ اشرف ـ را با گسیل گله های تا دندان مسلّح پاسداران و به یاری دوستان مماشات جوی «استکباری» و عوامل جنایتکارش در عراق از میان بردارد.
    این «امدادهای غیبی» «استکبار جهانی» پنهان نماند و خود گردانندگان آن، هم پیش از بمباران و هم پس از آن، با توجیه مبارزه با «تروریسم»، با «افتخار»، آن را اعلام کردند:
    ـ «مقامات بریتانیایی به نوعی به دولت ایران اطلاع دادند که آنها به اهداف سازمان منافقین و قرارگاههای آنها حمله خواهندکرد…» (روزنامه خراسان، ۱۹فروردین۱۳۸۲).
    ـ «سخنگوی سفارت انگلیس در تهران اظهار داشت که نیروهای ائتلاف پایگاههای مجاهدین خلق، اصلیترین گروه اپوزیسیون مسلّح ایران، را در عراق بمباران کردهاند. آندروگرین استاک، سخنگوی سفارت انگلیس در تهران، گفت: نیروهای متّحدین بیش از یک نوبت به پایگاههای مجاهدین حمله کردهاند» (خبرگزاری فرانسه، ۲۶فروردین ۱۳۸۲).
    ـ «دو مقام ارشد آمریکایی در ژانویه [۲۰۰۳]، پنهانی، با مقامهای ایرانی دیدار کردند. آمریکا، ازجمله، خواهان این شد که ایران مرزهایش را ببندد که مانع فرار مقامهای عراقی بشود و پیشنهاد داد که آمریکا قرارگاههای سازمان مجاهدین خلق را که در عراق مستقر هستند، بمباران کند. امّا، یک تعهّد قابل اتّکاتر برای حمله به قرارگاهها از طریق مقامهای انگلیسی به تهران منتقل شد» (واشینگتن پست، ۲۹فروردین۱۳۸۲).
    بمبارانهای ویرانگری که قرارگاههای مجاهدین را، که هیچگونه دستی در جنگ نداشتند، درهم کوبید و دهها شهید به جاگذاشت، و یورش سگهای هار ولی فقیه ارتجاع که پس از بمبارانها برای نابودی مجاهدین به قرارگاههای آنها هجوم بردند و طرح جنایتکارانه «توطئه استرداد و اخراج» که در روز ۱۶ آذرماه ۱۳۸۲ (۹دسامبر۲۰۰۳) توسط «شورای حکومتی عراق» (که در راٌس آن عبدالعزیز حکیم قرارداشت) برای اخراج و استرداد مجاهدین به ایران به اجرا درآمد و صدها توطئه یی که از آن پس توسط مزدوران ولی فقیه در عراق، به جریان افتاد، هرگز نتوانست این «تن واحد» رویین تن را به زانو درآورد.
    سر انجام ولی فقیه ارتجاع در آستانه انتخابات نمایشی ریاست جمهوری که قصد داشت گماشته اش ـ احمدی نژاد ـ را از صندوق مارگیری درآورد، برای ازمیان بردن شهر شرف ـ اشرف ـ ناچار شد خود به صحنه رویارویی وارد شود.
    از روز جمعه ۲۳اسفند ۱۳۷۸ (۱۳مارس۲۰۰۹)، که یکی از ساختمانهای شهر اشرف در عراق، به محاصره نیروهای نظامی عراقی درآمد و از ساکنان آن خواسته شد که ساختمان را تخلیه کنند و تحویل ماٌموران حکومتی بدهند و اخطارکردند که اگر این کار، بی درنگ انجام نشود، آن را به زور سرنیزه تصرّف خواهندکرد تا روز ۶مرداد۸۸ که به وحشیانه ترین وجه با دو هزار جانی تا دندان مسلح به اشرف یورش بردند، از هیچ توطئه یی برای به زانودرآوردن پایداری یلان اشرفی کوتاهی نکردند.
    کارگردان این توطئه جنایتکارانه، موفّق رُبیعی، مشاور امنیت ملی دولت مالکی، و از سرسپردگان رژیم ولایت فقیه بود که بارها برای «اخراج» مجاهدین از شهر اشرف خط و نشان کشیده و هر بار نیز پس از سفر به ایران و دستور گرفتن از «ولی فقیه»، این نغمه شوم را سر داده بود.
    این بار با ورود شخص خامنه ای به صحنه کارزار با اشرف، همه دستهایی که تا کنون برای «اخراج» مجاهدین از اشرف و بستن آن، در پشت پرده عمل می کرد، عیان شد و سرچشمه واحد همه آن تلاشهای رذیلانه برملاگردید. علی خامنه ای، در روز دهم اسفند۸۷، در دیدار با طالبانی، رئیس جمهور عراق، از او خواست که «توافق دوجانبه در خصوص اخراج» مجاهدین از عراق، عملی شود و تاٌکیدکرد که «ما منتظر تحقّق آن هستیم».
    از این سرکرده جنایت پیشگان باید پرسید چه شد که «منافقین» که تا دیروز هزاران بار اعلام کرده بودید ازبین رفته اند و هیچ پایگاه و جایگاهی در میان مردم ندارند و احمدی نژاد هم در سفرش به عراق، وقتی دربرابر پرسشی درمورد مجاهدین قرارگرفت، گفت:«مگر اینها هنوز هم وجود دارند؟»، حالا بالاترین مرجع نظام ناچار می شود، از کرسی ولایت فرودآید و «اخراج» آنها را درخواست کند و از اجرای توافق دوجانبه پشت پرده یی دم بزند که هیچ نیازی به افشای آن نبود؟
    اگر مجاهدین اخراج شدنی یا از بین رفتنی بودند، در این سی سال،که تمام نیروها و امکانات پیدا و پنهان رژیم و همه «امدادهای غیبی» و عیان، در این تلاش ننگ آلود امدادرسانتان بودند، چه غلطی توانستید بکنید. مگر در این سی سال برای نابودی مجاهدین هیچ امکان و حربه یی را به کارناگرفته رها کردید؟ اما چه دستمایه یی نصیبتان شد؟
    این بار «ولی فقیه» با این پندار خام که شرایط بین المللی و داخلی عراق، پس از انتقال حفاظت اشرف به نیروهای «خودی» عراقی، و افتادن مهار کار به دست سپاه بدر و دیگر همدستان و مزدوران رژیم در عراق، و عزم آمریکا برای خروج از این کشور، کاملاً برای جاکن کردن و کمرشکن کردن پاکبازان شهر اشرف، آماده است، خود وارد میدان شد. اما این بار نیز قشون کشی جنایتکارانه خامنه ای و مزدوران عراقیش دربرابر سد پولادین اراده و عزم یلان اشرفی راهی به دهی نبرد و رسواتر و آبروباخته تر از پیش ناچار شد با زبان «اشهد»ش اعتراف کند که می خواسته از دیوار بلندتر از قدش بالا برود.
    سایت وزارت اطلاعات («ایران اینترلینگ») در روز ۱۹مهرماه ۱۳۸۸ (۱۱ اکتبر۲۰۰۹) زبونی ولی فقیه جنایتکاران را درمقابله با سدخارای «یلان» اشرفی با این بیان برملاکرد: «درشرایطی که تصور می شد مجاهدین روزهای آخر حضورشان در عراق را سپری می کنند و پیوسته از طرف دولت عراق خروچ آنان از خاک این کشور زمزمه می شد، ۳۶ عضو دستگیر شده مجاهدین آزاد و به قرارگاه اشرف بازگردانده می شوند… این تصمیم که قطعاً با اطلاع و تاٌیید نخست وزیر و مقامات عراقی صورت می گیرد ما را متوجه آرایش جدیدی می کند که به نفع مجاهدین رقم خورده است… با این تصمیمِ عراق که قطعاً خودش آن را نمی خواست و در اثر اجبار تن به آن داده است، بیشتر ثابت می شود که مجاهدین را نمی توان با این تحرّکات از عراق جاکن کرد… نتیجه گیری این که: مجاهدین تا یک دوره دیگر تحت اثر هر فشاری در عراق باقی می مانند حتی اگر به لحاظ صوری حاکمیت دولت عراق را بپذیرند… کسانی که تصور می کنند مجاهدین کارشان حداقل در عراق تمام شده است اصلاً اینطور نیست…»
    مجاهدین با پایداری پرشکوهشان در این رویارویی نفسگیر و طاقت سوز ماههای اخیر نه تنها کمرشکن نشدند بلکه ققنوس وار از زیر آوار خاکسترِ زخمها و درد و داغهایشان سرفراز و بلندبالاتر قامت برافراشتند. آن که «تمام» شد و طلسم نکبت آفرینش درهم شکست، ولی فقیه مفلوکی است که پتک خشماهنگ فریاد میلیونها در میلیون مردم مشتاق آزادی در سراسر خاک به خون سرشته ایران زمین، هر لحظه و هر زمان بر گندچال مغز آغل پرورده اش فروکوبیده می شود؛ پتکی که تا مرگ «دیکتاتور» هرگز سر بازایستادن ندارد.
    اما از آن سو، وقتی ۳۶«یل» اشرفی، این گوهرهای بی بدیل فدا و پاکبازی و صداقت و پایداری مجاهدین پس از به خاک نشاندن پوزه عَفِن خامنه ای و مزدوران عراقیش، با تن زخمدار و آسیب رسیده، اما با پرچم افتخار و پیروزی در دست، به پایگاه پایدار و ماندگار آزادی ایران زمین ـ اشرف ـ گام نهادند، یاران و همدردان و همپیوندان این «تن واحد» با این شعار به پیشباز آن یلان همیشه ماندگار رفتند: «اشرف سرفرازه ـ به این یلاش می نازه» نه تنها «اشرف» که همه مشتاقان آزادی ایران زمین در ایران و در سراسر جهان به این یلان خجسته نام خود می نازند و چشم امیدشان به این کانونهای امید و اعتماد پایدار برای آزادی و آبادی ایران زمین است.

  • Ali Hakemi

    ا سپاس از شما که به نکات برجسته یی راجع به آقای رجوی و باور مندان ایشان اشاره داشتید به دو نکته دیگر من نیز اشاره می‌کنم؛۱-سرود خمینی‌ای امام   توسط همین گروه هنگام آمدن این شیاد بزرگ تاریخ در فرود گاه  ساخته و اجرا شد و آقای مهدی ابریشم چی‌ خودش را به شیشه ماشینی که خمینی را از فرودگاه حمل میکرد سپر کرده بود و چه خوب و زود هم جایزه آاش را در اوین از دست امامشان گرفت.۲- یادم هست که در بهبهه روز‌هایی‌ که طالقانی نمی‌دانست که باید جانب خمینی  یا فرزندانش مجاهدین را بگیرد این جمله را در یکی از نماز جمعه‌ها ی‌ش گفت(من هروقت که به مشکلی‌ که نمی‌‌توانم آنرا حل کنم  به خدمت امام مشرف میشوم و از ایشان کمک میگیرم ).آخوند‌ها و طرف دارنشان دچار انجماد فکری دینی مذهبی‌ هستند و برای آزادی و آزاد اندیشی‌ نه تنها ارزشی قائل نیستند بلکه در توان فکری آن‌ها هم نیست.پیروز باشید

  • Msc0902

    Massodeh Rajavi shakhiist bi arzesh va bi sefat. yek roospieh siasi ke dar bastareh Zahhak kabid. Maryameh Rajavi kam az hamsarash nadarad.