از بس دروغ و سخنان صد تا یک غاز به خورد مغز بیچاره ام داده اند، طفلی بیمار و ناتوان شده است.پزشکان همگی از او قطع امید نموده اند و جمله ی دوستان و آشنایان دست به دامان پروردگار عالم برده اند و دامان آن بی نوا را رها نخواهند کرد تا زمانی که شفای این مغز معیوب را از خود بزرگوارش بستانند. امّا مگر شدنی است؟
مغزی که پر شده است از چرندیات و وهمیات را، مغزی که لبریز است از ترس و سیاهی. و مغزی که سرشار است از انواع و اقسام خرافات اعراب مجهول الهویه را چه کسی می تواند تیمار کند، و بهبود بخشد.؟
خود خدا هم می داند که اگر جای من بود زود تر از این ها غزل خداحافظی را خوانده بود. چرا که هیچ ذهن روشنی در این دنیای به این در اند دشتی پذیرای این همه جفنگیات رنگ و وارنگ نیست.
تا کی باید بنشینم و از شیخ پر آوازه ی شهر بشنوم که علی چه جانوری، و حسین چه نا بکاری بوده اند که در تاریخ لنگه ندارند،و از همه ی نا لوطی ها، این حجت ابن عسگری سرتر و بالا تر است.
دیگر بس است، چرا که نمی توانم باور کنم حرف های یامفت یک مشت چهارپان را که چهار کلاس سواد ندارند و از راه همین بی سر و پاهای پاپتی عرب نان می خورند، و تنها تخصص آنان گفتن دروغ های شاخ دار است!
دکتر به بالینم آمده و درد بی درمان ذهن درمانده ام را سوء هاضمه می داند و انگاری مغزم باید قدری حرف حساب بشنود و بگوید تا خوب شود و از آنجا که حرف حساب در اینجا وجود خارجی ندارد، پس همه با هم طلب آمرزش و مغفرت کنیم برای روح این جوان ناکام از دست رفته.