چگونه می توان زمینه ی آزادی ایران از چنگال دژخیمان را فراهم کرد؟ – بخش نخست ۸

نوشته زیر دیدگاه نگارنده برای رسیدن به آزادی و دموکراسی است. چنانچه هم میهنان گرامی بر این نگاشته انتقادی دارند که می تواند راهنمای ما در این مورد باشد، از شما گرامیان صمیمانه سپاسگزارخواهم بود.
نگارنده بر این باور است که رعایت و اجرای چند اصل زیر می تواند کارگشای ما برای آزادی ایران زمین از چنگال مزدوران و جنایتکاران،باشد:

اصل نخست – خرافه زدایی
ریشه ی بسیاری از اتفاقات و رخدادهایی که به زیان مردم و کشور می انجامد، جهل ونادانی است.
عمق جهل مردم را آخوند با خرافه گرایی، و تحمیق اذهان عمومی و جوانان و نوجوانان و حتّی کودکان، همواره گسترش می دهد.  روایات دینی و احادیثی که از کودکی در ذهن فرزندان ایران سر زمین، ریشه می دواند، موجبات تعصب خشک و ترس از لحظه ای شک کردن به دین را فراهم می آورد و این مجموعه نتیجه ای جز نیاندیشیدن مردم، گسترده شدن جهل و خرافات در بستر جامعه، و قدرت گرفتن ظالم را ندارد.

مبارک، بن علی، نوبت سید علی- این دیگر وظیفه من، شما و دیگران است که با همبستگی و اتحاد بایکدیگر، نوبت علی گدا را خراب نکنیم، و از دستمان نرود. زیرا نوبت ایشان بعد از مبارک بوده، که کمی هم تا کنون تأخیر شده است.

مبارک، بن علی، نوبت سید علی- این دیگر وظیفه من، شما و دیگران است که با همبستگی و اتحاد بایکدیگر، نوبت علی گدا را خراب نکنیم، و از دستمان نرود. زیرا نوبت ایشان بعد از مبارک بوده، که کمی هم تا کنون تأخیر شده است.

تا زمانی که مردم یاد نگیرند که شک نموده، و پرسش کنند و ذره ای بیاندیشند، میزان ظلم و جور، وستم به مردم بیشتر شده و آن ها بدون اینکه لب به اعتراض بگشایند، این سختی ها را به عنوان امتحان های الهی پذیرفته و در دل امید دارند که با تحمّل این شرایط سخت، در آخرت در بهشت و در آسایش و رفاه خواهند بود. این فاجعه ی تلخ، به طور کامل در ایران و در فضای مسموم جامعه، مشهود و ملموس است.

حال چاره چیست، و چه می توان کرد؟
می توان با بازگویی حقایق تاریخی، و پرده برداری از جنایات انجام شده توسط دین، و سخن گفتن از تاریخ و تمدن و فرهنگ غنی ایران، پیش از اسلام و اینکه مسلمانان چه بلاهایی سر این مرز و بوم آورده اند، ذهن نسل نو پا و جوانان را باز کرده و به آن ها اجازه ی تفکر و اندیشه داد.
فراموش نشود که نباید و نمی توان عقایدی را به هیچ کس تحمیل نمود، بلکه تنها باید سخن مستدل گفت، و انتخاب را بر عهده ی شنونده گذاشت.

نکته ی دیگر اینکه در راه روشنگری، همواره خطرات و بی احترامی های فراوانی شخص نویسنده و یا سخنگو را تهدید می کند، مسلمانان، و دیگر متعصبان دینی، تاب شنیدن حقایق را ندارند و دست به خشونت و پرخاشگری می زنند، بر ماست که در این راه صبر پیشه کنیم و در راه آزادی ایران، از خود بگذریم.

موجب نهایت خوشنودی  است که  میی بینیم اکنون، گروه زیادی از جوانان ایران، به حقایق پی برده و از آیین اسلامی بیزار گشته اند و راه و مسلک اجداد خویش را می جویند و خواستار برگشت به اصل و هویت واقعی خویشند.

۲- آشتی و اتّحاد ملّی:
بدون اتّحاد، و یکپارچگی مردم، هر چقدر هم که دامنه ی اعتراضات گسترده باشد، جنبش آزادی خواهی راه به جایی نخواهد برد.
اگر اصلاح طلبان که از قدرت و حمایت بیشتری در داخل و خارج از ایران برخوردارند و صدایشان بسیار رسا و بلند است و روابط حسنه ی آن ها با دول غربی، اجازه ی منعکس کردن صدای آن ها را در دنیا می دهد، دست از انحصار طلبی و شخصی کردن جنبش بردارند و از برچسب سبز و آبی و قرمز زدن بر پیشانی مبارزان، بپرهیزند و همه ی احزاب و گروه های مبارز را به رسمیت بشمارند، آن وقت ارتش آزادی خواهی ایران زمین با هیچ گلوله ای از حرکت باز نخواهد ایستاد.

این ویدیو نشانگر آنست که چگونه جوانان و مردم می توانند باهم و در کناریکدیگر با رژیم مبارزه کنند. این همبستگی و اتحاد راه پیروزی و موفقیت را تضمین می کند.

باید پذیرفت که رنگ سبز برای ما ایرانیان که از لحاظ داشتن احزاب سیاسی، همچون رنگین کمان هستیم، کم و ناچیز است و نمی شود همه را از یک خط گذراند. وانگهی، رنگ سبز خاطره غم انگیز تسلط و حکمرانی دکان داران دین را در این کشور نشان می دهد.
اکنون باید هدف را سرنگونی رژیم قرار داد، و پس از سرنگونی، همه ی احزاب باید اجازه ی تشکیل حزب و شرکت در انتخابات مردمی آزاد و سالم را داشته باشند.

اکنون زمان مناسبی برای مانور دادن روی رژیم آینده ی ایران نیست، چرا که ما هنوز درگیر این سرطان آخوندی هستیم و تا این دشمنان را از خاک این کشور بیرون نکنیم، هر تصمیم و سخنی مبنی بر تعیین رژیم حکومتی آینده ی ایران، عملی گزاف و به دور از واقعیت است.
سران اصلاح طلب خارج از کشور، باید با دیگر احزاب و گروه های مخالف رژیم آخوندی به مذاکره بنشینند و برای هدفی والا که همانا آزادی ایران است، دست دوستی و همکاری به یکدیگر بدهند.

امّا آشتی و همکاری و اتّحاد مبارزان خارج از کشور، برای یک اتّحاد ملّی کافی نیست. باید از طرف سخنگویان ارتش ملّی( منظور نگارنده از ارتش ملّی گروهی است که از اتّحاد همه ی مبارزان خارج و داخل کشور تشکیل خواهد شد) به قومیت ها و طایفه هایی که بدان ها در این سی و دو سال ظلم شده است، تضمین داده شود که آن ها حق سخن گفتن و برخورداری از رفاه و آسایش را در ایران آینده برخوردار خواهند بود.

این ویدیو نشان دهنده تظاهرات کنونی مردم ایران در برابر رژیم جهل و جنایت آخوندی است. همکاری و همبستگی همیشه رمز پیروزی وموفقیت است.

به قومیت هایی همچون آذری های محترم، و کرد های دلاور، باید اجازه داده شود که ضمن آموزش زبان پارسی و یا پا به پای زبان پارسی، به فرزندانشان زبان مادری آن ها را به صورت آکادمیک بیاموزند. باید فرهنگ و زبان و اصالت این اقوام را به رسمیت شناخت.
باید پذیرفت که بدان ها ظلم شده است، آن ها مورد تحقیر و تمسخر واقع شده اند، آن ها مظلومین و قربانیان این نظام فاشیستی هستند و باید بدان ها قول شرافتمندانه داد که در ایران آزاد، تلاش خواهد شد تا ظلمی را که بدان ها رفته، جبران شود.

باید طرح آشتی ملّی تصویب شود و از آذری، کرد ها، بختیاری، بلوچ، جنوبی، شمالی، و ترکمن های ایران زمین دلجویی کرد. باید دل مردم ایران با یکدیگر، از هر نقطه ای همسو و هم راستا باشد.
نکات و پیشنهادهای دیگری نیز وجود دارد که در بخش دوّم این مقاله تقدیم هم میهنان گرامی خواهد شد.با درود به همه ی هموطنان گرامی.

  • دختر من ترانه ایران      ترانه من دیگر ترانه  نمیخواندو دیگر آواز نمی سراید و دیگر برای من شعر نمیگوید و تصنیف نمی خواند و دکلمه  نمیخواند  و دیگر صدای پیانوی او را نخواهم  شنید.   من پدر ترانه هستم   ترانه ایران   ترانه ای که دزدیده شد.  به بدن نازک و لطیف و بی گناهش تجاوز وحشیانه شد و بعد هم برای از بین بردن عمق خیانت و جنایت بدن نازنین دخت مرا سوزانیدند.  این تنها دخت من بود که اینطور بیرحمانه چهره زیبایش را به آتش جهل و حماقت سوزانیدند.  مگر اینان انسان نیستند مگر خودشان مادر و دختر و خواهر ندارند که اینطور بیشرمانه دخت مرا نابود ساختند.  آن هیکل صاف و جوانش را به بی شرفی لکه دار کردند و برای از بین بردن خیانت و جنایت خود کودک مرا در آتش ظلم سوزانیدند.   هنگامیکه پشت درب اتاق بیمارستان بودم  مادر همسرم بمن خبر داد که همسرم دختر زیبایی برای من متولد کرده است.  دختر من ترانه من به دنیا آمده بود.  بعد از چند دقیقه دختر کوچک نوزادم را دیدم که روی تخت کوچکی قرار داده اند و به بیرون اتاق عمل میبرند.  وی به پهلو خوابیده و  من توانستم که هر دو چشم او را ببینم.  هر دو چشمان او باز بودند و نگاه میکردند.  نگاهی معصوم و بی گناه که کودکی نوزاد به اطرافش میکند.  مادرم جلو آمد و گفت پسرم بالاخره صاحب دختری زیبا شدی. 
     ببین چه چشمان درشت و سیاهی دارد.  الهی شکر همه شما را امشب به شام به خانه ام دعوت میکنم.  من قبل از ترانه دو پسر داشتم و حالا ترانه به دنیا آمده بود تا کلبه خانه ما را با قدمهای کوچکش روشنایی ببخشد.  میدانم که هزاران ترانه در ایران بهر عنوانی کشته شده اند.  یا مجاهد بودند و یا طرفدار چریک ها و یا بهایی و یا سنی و با یهودی و یا شاه پرست.  از میان این هزارا ن ترانه  ترانه هایی هم بودند که به آنان تجاوز شد و بعد هم بدنهای نازنین چون گلبرگهای آنان را با خشونت سوزانیدند.  تا مدرک جرمی از خود جا نگذاشته باشند.  ترانه های ایران در سرزمین ما رشد میکنند و بالنده میشوند و هر کدامشان باعث افتخار مام میهن میشوند.  
     ترانه من دوساله بود که دندانهای شیری بالایی فک  خود را از دست داد.  و دکتر گفت تا دندانهای دایمی او در بیایند سالها طول میکشد و برای دختر بچه خوب نیست که این همه مدت دندان نداشته باشد.  همسرم و من تصمیم گرفتیم برایش دندانهای مصنوعی تهیه کنیم.  پهلوی یک داندنپزشک که از همکلاسی های سابق من بود رفتیم و برایش دندان مصنوعی گرفتیم.  ترانه آنقدر خوشحال بود که ساعت ها جلوی آینه مینشست و با نگاه کردن به دندانهایش که مصنوعی بودند با خود حرف میزد.  میگفت خواهر عزیزم در حالیکه به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد.  چقدر دندانهای تو قشنگ است  اینها را از کجا آورده ای  بعد خودش جواب میداد بابا برایم از دکتر گرفته است.  بعد دندانهای مصنوعی را به دندانهای دیگر فکش میزد و صدا میکرد و با خوشحالی میگفت ببین خواهر که دندانها چه صدای قشنگی دارند.  اینها مال من هستند و با آنها خواهر جان راحت غذا میخورم و غذا را خیلی خوب با آنها میجویم.  با همین دندانها ی قشنک غذا را خورد و له میکنم و بعد آنها را قورت میدهم.  ترانه ساعتها در روبروی آینه مینشست و با تصویر خودش که مثلا خواهرش بود مکالمه میکرد.   ترانه خیلی خوشحال و خندان بود و از اینکه دندان دارد خیلی ذوق میکرد.  روزی یک دختر موطلایی را در خیابان دید.  فردا مرا کنار خودش نشاند و با دقت گفت بابا جان از تو یک چیزیی میخواهم.  گفت بگو دخترم چه میخواهی.   گفت من یک خواهر میخواهم که با او مرتب حرف بزنم.  من از نشستن جلوی آینه و صحبت کردن با تصویر خودم خسته شده ام.  تصویر که بمن جواب نمیدهد ومن بایست بجای او هم جواب بدهم و مرتب صدای خودم را عوض کنم که مثلا صدای یک دختر دیگر که خواهر من باشد هست.  اگر یک خواهر واقعی داشته باشم دیگر مجبور نیستم که بجای دو نفر صحبت کنم.  و هی صداهایم را عوض کنم.  میتوانم فقط خودم باشم. و این خیلی بهتر است.  گفتم داشتن یک بچه دیگر خیلی سخت است.  تازه او که به دنیا بیاید که نمیتواند حرف بزند  سالها طول میکشد تا زبانش باز شود و بتواند حرف بزند.  بعد هم مدتی طول میکشد تا درست مثل تو حرف بزند  اول میگوید مثلا بجای آب  آآپو  و بجای ماشین میگوید  دی دی بوا  و برای بزرگ میگوید  د ه بوآ.   و یا تنها صوت از خودش بیرون میدهد مثل ددد و یا غاییت غات غات و تو هم تا آن زمان هفت ساله هستی و این دختر کوچولو بدرد تو نمیخورد.  مرتب جیش میکند  و مرتب میگوید او هه  او هه خیلی زمان میخواهد تا مثل تو یک دختر خوب بشود.  ترانه که تصمیم جدی برای داشتن یک خواهر داشت  گفت میدانم که بچه بزرگ کردن کاری سخت است.  بیخوابیها دارد.  بچه مریض میشود.  حرف نمیتواند بزند.  سخت است  تنها گریه میکند.
      اوهه او هه او هه میکند و یا میگوید  گ گ گ .  و نمیتواند لغت را کامل بگوید و میگوید ژا  بجای ژامک و یا بجای خروس میگوید خرو  بعد هم  نق نق میکند.  شبها نمیگذارد که ما خوب بخوابیم.  و در نصف شب ناگهان میگوید  او ههه او ههه  و یا گگ  گگ.  و میدانم که تا دنیا بیاید از من هفت سال کوچکتر خواهد بود.  ولی عیب ندارد من شما را کمک میکنم  برایش شیر درست میکنم و پوشک او را عوض میکنم .  خلاصه بابا جون من یک خواهر میخواهم.  راستی تا یادم نرفته  به شما بایست سفارش کنم که من یک خواهر مو طلایی میخواهم.  بایست یادتان باشد.  پسران ما با این ترانه شش سال و ده سال اختلاف سن داشتند.  و ترانه بیشتر برای آنان یک عروسک بود تا یک خواهر.  ولی ترانه با رمز دلبری و دختری خود دل هر دو را بدست آورده بود.
      و هر دو برادرش او را میپرستیدند.  ما هرچه با همسرم صحبت کردم که ترانه یک خواهر میخواست.  اومیگفت که همین سه بچه زیاد هستند .   پسر بزرگمان میگفت  شما که ثروتمند نبودید چرا دو بچه دیگر هم درست کردید.  من برایتان کافی بودم  میتوانستید هرچه میخواهید خرج کنید خرج من کنید.  من همه چیز میخواهم.  این پسر حسود ما گفت اول من بعد دیگران.  او از ترانه ده سال بزرگتر بود و به او میخواست که حکمرانی کند.  حتی یک روز با عصبانیت گفت که من دو بچه دیگر شما را میکشم تا تنها من باشم و هرچه که پول دارید بایست صرف من کنید.  گفتم پسرجان اگر تو بچه ها را بکشی ترا هم میکشند.  دولت تو را میکشد.  گفت من از دولت یاد گرفته ام که بایست بکشم.  گفتم آنان دولت هستند و قانون دست آنان است.  آنها میتوانند بکشند ولی تو نمیتوانی بکشی.
       دیدم که تعالیم عالیه اسلامی و میوه اسلام و ثمره انقلاب شکوهمند اسلامی قتل را برای پسر من بعنوان یک راه حل قبولانده است.  تعلیم و تربیت تلوویزیون  به پسر من اینطور القا کرده است که میتوانی برای داشتن پول بیشتر حتی خواهر و برادرت را هم بکشی.  واقعا که دست خوش.   بارها پسران من بمن دروغ گفته بودند.  بعد از اینکه من فهمیدم که دروغ گفته اند  با جسارت گفتند که در اسلام دروغ مانعی ندارد و تقیه است و تقیه هم جایز میباشد.  و حالا هم پسرم اینطور یاد گرفته بود که برای داشتن پول بیشتر میتواند خواهر وبرادرش را بکشد  ولابد تلوویزیون راه چگونه کشتن را هم به آنها یاد میداد.   ترانه به مدرسه رفت مقنعه سفیدی برایش خریدم و هر روز او را به مدرسه میبردم.  ترانه بسیار درس خوان بود و بزودی همه نمره های او بیست و یا در حدود بیست بودند.  وی گفت بابا جان دوست دارم که موسیقی بیاموزم.  برایم پیانو بخر.  بقدری گفت و خواهش کرد تا برایش یک پیانو خریدم . او با هوش خوب و سرشارش علاوه براینکه دختر درس خوان و مومنی بود  پیانو هم یاد گرفت.  تازه وی دبیرستان را تمام کرده بود بخوبی پیانو میزد  شعر میگفت و آواز میخواند. ترانه می سرایید.  بسیار با هوش و مهربان بود  هیچوقت با برادران و دیگران دعوا نمیکرد.   همانطوریکه دخت شاه ایران در سن جوانی از بین میرود و از انقلاب شکوهمند اسلامی حتی دخت شاه در خارج از ایران در امان نیست.  دخت من هم در اثر انقلاب شکوهمند اسلامی از بین میرود . دین که بایست سبب اتحاد دوستی و محبت باشد.  و همه ما بایست برادر وار با هم زندگی کنیم.  و همدیگر را چون برادر دوست بداریم   برای ما نفرت  وکشتار هدیه آورده است.  من دخت خود را بعد از بیست سال که عمر صرفش کردم در یک لحظه از دست دادم.  الهی دستهایی که باعث مرگ و کشته شدن ایرانیان میشود  از بیخ قطع شود.  و سینه هایی که باعث نیستی ایرانیان خوب میشود برای همیشه در آتش بسوزد.  شاید همه ملت ایران سوگوار از دست دادن جوانان خود باشند.  از شاه گرفته تا من  همه ما بی جهت فرزندان خود را از دست دادیم.  ایکاش مرا میکشتند و به فرزندانم اجازه میدادند که زندگی با حرمت داشته باشند.  پدری داغدار مثل میلیونها پدر و مادر دیگر ایرانی که دغدار فرزندان جوان خود هستند.  از شهبانوی ایران زمین که یک مادر داغدار ساخته اند.  تا همسر ان ما که بایست در غم دختران و پسران خود که ضحاک انقلاب آنان را می بلعد در غم برای زمانی جاویدان بسوزند و بسازند. ای سرنگون باد نفرت و دزدی و غارت و فساد و پلیدی و زنده و جاوید باد مهر و دوستی و انسان دوستی.  گفتار نیک  کردار نیک  و اندیشه نیک پیروز خواهد شد.  ترانه های ما دوباره خواهند سرایید. 

  • دوستی داشتم که بسیار ادعای خوبی و انسانیت میکرد و همشه از مهربانی و خوبی و کمک به افراد دم میزد. و واقعا هم اینطور بود و خیلی مهربان و مثلا با انصاف بود. بدهی هایش را به آسانی میپرداخت و خوش حساب بود. ولی در اثر مرور زمان گویا به مشگلاتی برخورد کرد. حالا مثل اینکه نوبت این بود که از خوش حسابی هایش سو استفاده کند. این بود که دیگران به راحتی بوی پول قرض دادند چون او را آدم خوبی و خوش حسابی میدانستند. او اینبار تا آنجا که توانست از مردم پول گرفت و بهر بهانه ای که شده بود از مردم و دوستانش دستی پایی پول گرفت. وقتی تمامی سرمایه و پس اندازهای دوستان و آشنایانش را گرفت شروع به رقاصی نمود. هر روز بهانه میآورد که بایست بوی وقت بدهند.
    خلاصه با دست دست کردن و امروز و فردا کردن سرمایه و پس اندازهای مردم و دوستانش را گرفت و پس نداد. آخر سر هم گفت بروید از طریق دادگستری طلب های خود را وصول کنید. بقول خودش یک عمر خوش حسابی و خوبی کرد تا بتواند این چنین سرمایه انبوهی را از مردم کش برود. وی میگفت من خوش حسابی میکردم تابتوانم کلاهی بزرگ سر دیگران بگذارم. راستی که انسان یاد آقای پرویز خطیبی و شهر بلخ اومیافتد که همه چیز وارانه است. یکی با خوبی وخوش حسابی دانه پاشی میکند تا یک سرمایه کلان بدست بیاورد. یکی آدمکشی میکند و آنرا به حساب دیگران میگذارد. یکی دزدی میکند و با نهایت پررویی و مثل سنگ پای قزوین گناه خود را بحساب دیگران میگذارد. یکی میگوید که من محبوب مردم هستم و مردم مرا انتخاب کرده اند و به اعتراض های مردم اهمیت نمیدهد.
    کشورها به پادشاه یک کشور هزاران تهمت دزدی دروغگویی تروریستی فساد آدمکشی تقلب و بی شعوری و حماقت و بی عرضگی میزنند بعد هم با همین شخص میخواهند پشت میز مذاکره بنشینند. بابا ایوالله. شما که در بی انصافی دست پادشاه شهر بلخ را هم از پشت بستید.
    مثل اینکه آدمهایی که به قدرت و شوکت میرسند کر و کور هم میشوند. و یا اینقدر در رویاهای خیالی و پوچ خود غرق هستند که حقیقت را نمیبینند.
    و یا شهوت مقام و دولت و احترام و دست بوسی های و پا بوسی ها مغز آنان را از کار انداخته است. آنان میلیونها نفر گرسنه را نمی بینند. مثلا ملکه ماری آنتوانت که شنید مردم میگویند که نان ندارند که بخورند. گفت اینکه ساده است من هم وقتی نان ندارم بخورم شیرینی میخورم. خوب این شاهان ظالم و دیکتاتورها هم این چنین هستند. کور و کر و مغزشان هم از کار افتاده است. این قدر چاپلوسان و درباریان به آنها تملق میگویند که فکر میکنند که علی آباد هم یک کشور مترقی و پیشرفته شده است. این ها مثل اینکه متعادان و آوارگان و متعرضان را نمی بینند و گوش هایشان هم فریادهای آنان را نمی شنود. و عقل آنان هم از کار افتاده و چرت و پرت میگویند. درحالیکه مطلبی میگویند واین مطلب هم چاپ شده است و سندیت دارد براحتی آنرا حاشا میکنند.
    پرویز میگفت که بعد از کار در یک شرکت خصوصی حدود ساعت هشت شب زمستان در نزدیکی صاحبقرانیه شمیران رانندگی میکردم تا به تجریش بروم که خانه ما آنجا بود. دختر جوانی داشت پیاده میرفت و در آن هوای سرد و برفی برایش ترمز کردم که سوار شود. دختر جوان که بسختی شانزده ساله می نمود در حالیکه از فرط سرما و شاید هم گرسنگی میلرزید سوار ماشین من شد. پرسید که شما خوراکی در ماشین دارید؟ گفتم آری و مقداری خوراکی که با خودم میبردم به او دادم وی آنها را با ولع تمام خورد و بعد از مدتی گفت من جا ندارم شما جا دارید. من متوجه شدم که دختر بیچاره مجبور به تن فروشی است. گفتم من فقط خواستم شما را برسانم و نظر دیگری ندارم. با شرمساری گفت شما چقدر خوب و مهربان هستید. این دولتی ها که خیلی بد هستند. گفت که پدرش را اخراج کرده اند. و برادرش فراری است. چون دوستان کمونیست داشته است. خودش هم کلاس یازده بوده که مجبور شده ترک تحصیل کند وبه تن فروشی بپردازد.
    گفتم که چرا کار دیگری نمیکند. او گفت که کار میکرده است و صاحب کار که زن و فرزند داشته یک روز به زور به او تجاوز میکند. بعد هم او را تهدید میکند که در دولت دست دارد و او را آزاد خواهد داد اگر از این موضوغع به کسی چیزی بگوید و یا فکر شکایت کردن بیفتد. وی بکارت خود را از دست داده و دیگر امیدی به زندگی ندارد و دلش میخواهد بمیرد. زیرا پدرش متعصب است و او نمی تواند به چهره پدر نگاه کند. می ترسد اگر پدرش بفهمد که او بی بکارت است و به او تجاوز شده است شاید سکته کند. دختر ادامه داد که فکر میکند حامله هم شده است. چون بیشتر از یکماه است که خون ریزی نداشته است.
    به پدر و مادرش گفته که خدمتکار یک خانه بزرگ است. ولی دروغ گفته او جایی برای خوابیدن ندارد. دختر بعد از گفتن این مطلب ها شروع به گریه کرد.
    میگفتند که شاه بد است و درد مردم را درک نمیکند ولی حالا که ما یک کارگر زاده را به ریاست برگزیده ایم و مردمی که این قدر برای انسانیت و آزادی جان فشانی کرده اند و میلیونها نفر بی جهت کشته و یا شهید شدند. و یک عده فقیر به ثروت و مکنت و قدرت رسیده اند چرا بایست مردم فقیر را فراموش کنند و آنان را به امان خدا در بیابانها رها سازند. آیا این عدالت است؟ سکوت سنگین مسولان چه معنایی دارد. چرا عوض قدرت طلبی و تمامیت خواهی و همه چیز خواهی و جمع ثروتهای بیکران به فکر مردم نیستند. یکی را بنام بهایی آزاد میدهند و یکی را بنام چپ گرا ودیگری را راست گرا و دیگری را مذهبی میانه رو و یکی را بنام ملی گرا و شاه پرست . آیا موقع آن نرسیده است که همه مردم در سازندگی و ثروت و کار و منافع کشور سهیم باشند و تنها یک عده نباشند که از همه مواهب استفاده و سو استفاده میکنند و بقیه در آتش فقر و بیکاری و بی امنیتی و بی تفاوتی میسوزند. آیا مسولان این همه متعاد و بیکار و متعرض وناراضی هارا نمیبینند. آیا کشتار بهایی ها چپی ها راستی ها و حالا خودی ها دردی را میتواند دوا کند.
    بیایید چشمها و گوشها یتان را باز کنید و شهوت مال و منال و دزدی و هیزی و تمامیت خواهی و رویاهای بچگانه خود را کنار بگذارید. و همه با هم ایران را دوباره بسازیم و نه اینکه آنرا ویرانه ای غمناک بسازیم. از این دختران جوان که قربانی خود خواهی های جامعه و طبقه دزد و ثروتمند شده اند زیاد هستند. آنان را دریابید فکر کنید که آنان هم دختران و فرزندان خود شما هستند آیا میخواهید که ثروت افسانه ای باد آورده خود را به گور ببرید و یا برای وارثان باقی بگذارید که صرف عیش وعشرت و خرید مواد مخدر شود. زندگی را برای خود و دیگران شیرین سازید. با قتل وغارت هیچوقت بجایی نخواهید رسید و اگر هم بجایی برسید بدانید که موقتی است. ای رهبران مردم را دریابید که دنیا و آخرت را بردید. وخود را جای همان بینوایان بگذارید. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.

  • دختر من ترانه ایران      ترانه من دیگر ترانه  نمیخواندو دیگر آواز نمی سراید و دیگر برای من شعر نمیگوید و تصنیف نمی خواند و دکلمه  نمیخواند  و دیگر صدای پیانوی او را نخواهم  شنید.   من پدر ترانه هستم   ترانه ایران   ترانه ای که دزدیده شد.  به بدن نازک و لطیف و بی گناهش تجاوز وحشیانه شد و بعد هم برای از بین بردن عمق خیانت و جنایت بدن نازنین دخت مرا سوزانیدند.  این تنها دخت من بود که اینطور بیرحمانه چهره زیبایش را به آتش جهل و حماقت سوزانیدند.  مگر اینان انسان نیستند مگر خودشان مادر و دختر و خواهر ندارند که اینطور بیشرمانه دخت مرا نابود ساختند.  آن هیکل صاف و جوانش را به بی شرفی لکه دار کردند و برای از بین بردن خیانت و جنایت خود کودک مرا در آتش ظلم سوزانیدند.   هنگامیکه پشت درب اتاق بیمارستان بودم  مادر همسرم بمن خبر داد که همسرم دختر زیبایی برای من متولد کرده است.  دختر من ترانه من به دنیا آمده بود.  بعد از چند دقیقه دختر کوچک نوزادم را دیدم که روی تخت کوچکی قرار داده اند و به بیرون اتاق عمل میبرند.  وی به پهلو خوابیده و  من توانستم که هر دو چشم او را ببینم.  هر دو چشمان او باز بودند و نگاه میکردند.  نگاهی معصوم و بی گناه که کودکی نوزاد به اطرافش میکند.  مادرم جلو آمد و گفت پسرم بالاخره صاحب دختری زیبا شدی. 
     ببین چه چشمان درشت و سیاهی دارد.  الهی شکر همه شما را امشب به شام به خانه ام دعوت میکنم.  من قبل از ترانه دو پسر داشتم و حالا ترانه به دنیا آمده بود تا کلبه خانه ما را با قدمهای کوچکش روشنایی ببخشد.  میدانم که هزاران ترانه در ایران بهر عنوانی کشته شده اند.  یا مجاهد بودند و یا طرفدار چریک ها و یا بهایی و یا سنی و با یهودی و یا شاه پرست.  از میان این هزارا ن ترانه  ترانه هایی هم بودند که به آنان تجاوز شد و بعد هم بدنهای نازنین چون گلبرگهای آنان را با خشونت سوزانیدند.  تا مدرک جرمی از خود جا نگذاشته باشند.  ترانه های ایران در سرزمین ما رشد میکنند و بالنده میشوند و هر کدامشان باعث افتخار مام میهن میشوند.  
     ترانه من دوساله بود که دندانهای شیری بالایی فک  خود را از دست داد.  و دکتر گفت تا دندانهای دایمی او در بیایند سالها طول میکشد و برای دختر بچه خوب نیست که این همه مدت دندان نداشته باشد.  همسرم و من تصمیم گرفتیم برایش دندانهای مصنوعی تهیه کنیم.  پهلوی یک داندنپزشک که از همکلاسی های سابق من بود رفتیم و برایش دندان مصنوعی گرفتیم.  ترانه آنقدر خوشحال بود که ساعت ها جلوی آینه مینشست و با نگاه کردن به دندانهایش که مصنوعی بودند با خود حرف میزد.  میگفت خواهر عزیزم در حالیکه به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد.  چقدر دندانهای تو قشنگ است  اینها را از کجا آورده ای  بعد خودش جواب میداد بابا برایم از دکتر گرفته است.  بعد دندانهای مصنوعی را به دندانهای دیگر فکش میزد و صدا میکرد و با خوشحالی میگفت ببین خواهر که دندانها چه صدای قشنگی دارند.  اینها مال من هستند و با آنها خواهر جان راحت غذا میخورم و غذا را خیلی خوب با آنها میجویم.  با همین دندانها ی قشنک غذا را خورد و له میکنم و بعد آنها را قورت میدهم.  ترانه ساعتها در روبروی آینه مینشست و با تصویر خودش که مثلا خواهرش بود مکالمه میکرد.   ترانه خیلی خوشحال و خندان بود و از اینکه دندان دارد خیلی ذوق میکرد.  روزی یک دختر موطلایی را در خیابان دید.  فردا مرا کنار خودش نشاند و با دقت گفت بابا جان از تو یک چیزیی میخواهم.  گفت بگو دخترم چه میخواهی.   گفت من یک خواهر میخواهم که با او مرتب حرف بزنم.  من از نشستن جلوی آینه و صحبت کردن با تصویر خودم خسته شده ام.  تصویر که بمن جواب نمیدهد ومن بایست بجای او هم جواب بدهم و مرتب صدای خودم را عوض کنم که مثلا صدای یک دختر دیگر که خواهر من باشد هست.  اگر یک خواهر واقعی داشته باشم دیگر مجبور نیستم که بجای دو نفر صحبت کنم.  و هی صداهایم را عوض کنم.  میتوانم فقط خودم باشم. و این خیلی بهتر است.  گفتم داشتن یک بچه دیگر خیلی سخت است.  تازه او که به دنیا بیاید که نمیتواند حرف بزند  سالها طول میکشد تا زبانش باز شود و بتواند حرف بزند.  بعد هم مدتی طول میکشد تا درست مثل تو حرف بزند  اول میگوید مثلا بجای آب  آآپو  و بجای ماشین میگوید  دی دی بوا  و برای بزرگ میگوید  د ه بوآ.   و یا تنها صوت از خودش بیرون میدهد مثل ددد و یا غاییت غات غات و تو هم تا آن زمان هفت ساله هستی و این دختر کوچولو بدرد تو نمیخورد.  مرتب جیش میکند  و مرتب میگوید او هه  او هه خیلی زمان میخواهد تا مثل تو یک دختر خوب بشود.  ترانه که تصمیم جدی برای داشتن یک خواهر داشت  گفت میدانم که بچه بزرگ کردن کاری سخت است.  بیخوابیها دارد.  بچه مریض میشود.  حرف نمیتواند بزند.  سخت است  تنها گریه میکند.
      اوهه او هه او هه میکند و یا میگوید  گ گ گ .  و نمیتواند لغت را کامل بگوید و میگوید ژا  بجای ژامک و یا بجای خروس میگوید خرو  بعد هم  نق نق میکند.  شبها نمیگذارد که ما خوب بخوابیم.  و در نصف شب ناگهان میگوید  او ههه او ههه  و یا گگ  گگ.  و میدانم که تا دنیا بیاید از من هفت سال کوچکتر خواهد بود.  ولی عیب ندارد من شما را کمک میکنم  برایش شیر درست میکنم و پوشک او را عوض میکنم .  خلاصه بابا جون من یک خواهر میخواهم.  راستی تا یادم نرفته  به شما بایست سفارش کنم که من یک خواهر مو طلایی میخواهم.  بایست یادتان باشد.  پسران ما با این ترانه شش سال و ده سال اختلاف سن داشتند.  و ترانه بیشتر برای آنان یک عروسک بود تا یک خواهر.  ولی ترانه با رمز دلبری و دختری خود دل هر دو را بدست آورده بود.
      و هر دو برادرش او را میپرستیدند.  ما هرچه با همسرم صحبت کردم که ترانه یک خواهر میخواست.  اومیگفت که همین سه بچه زیاد هستند .   پسر بزرگمان میگفت  شما که ثروتمند نبودید چرا دو بچه دیگر هم درست کردید.  من برایتان کافی بودم  میتوانستید هرچه میخواهید خرج کنید خرج من کنید.  من همه چیز میخواهم.  این پسر حسود ما گفت اول من بعد دیگران.  او از ترانه ده سال بزرگتر بود و به او میخواست که حکمرانی کند.  حتی یک روز با عصبانیت گفت که من دو بچه دیگر شما را میکشم تا تنها من باشم و هرچه که پول دارید بایست صرف من کنید.  گفتم پسرجان اگر تو بچه ها را بکشی ترا هم میکشند.  دولت تو را میکشد.  گفت من از دولت یاد گرفته ام که بایست بکشم.  گفتم آنان دولت هستند و قانون دست آنان است.  آنها میتوانند بکشند ولی تو نمیتوانی بکشی.
       دیدم که تعالیم عالیه اسلامی و میوه اسلام و ثمره انقلاب شکوهمند اسلامی قتل را برای پسر من بعنوان یک راه حل قبولانده است.  تعلیم و تربیت تلوویزیون  به پسر من اینطور القا کرده است که میتوانی برای داشتن پول بیشتر حتی خواهر و برادرت را هم بکشی.  واقعا که دست خوش.   بارها پسران من بمن دروغ گفته بودند.  بعد از اینکه من فهمیدم که دروغ گفته اند  با جسارت گفتند که در اسلام دروغ مانعی ندارد و تقیه است و تقیه هم جایز میباشد.  و حالا هم پسرم اینطور یاد گرفته بود که برای داشتن پول بیشتر میتواند خواهر وبرادرش را بکشد  ولابد تلوویزیون راه چگونه کشتن را هم به آنها یاد میداد.   ترانه به مدرسه رفت مقنعه سفیدی برایش خریدم و هر روز او را به مدرسه میبردم.  ترانه بسیار درس خوان بود و بزودی همه نمره های او بیست و یا در حدود بیست بودند.  وی گفت بابا جان دوست دارم که موسیقی بیاموزم.  برایم پیانو بخر.  بقدری گفت و خواهش کرد تا برایش یک پیانو خریدم . او با هوش خوب و سرشارش علاوه براینکه دختر درس خوان و مومنی بود  پیانو هم یاد گرفت.  تازه وی دبیرستان را تمام کرده بود بخوبی پیانو میزد  شعر میگفت و آواز میخواند. ترانه می سرایید.  بسیار با هوش و مهربان بود  هیچوقت با برادران و دیگران دعوا نمیکرد.   همانطوریکه دخت شاه ایران در سن جوانی از بین میرود و از انقلاب شکوهمند اسلامی حتی دخت شاه در خارج از ایران در امان نیست.  دخت من هم در اثر انقلاب شکوهمند اسلامی از بین میرود . دین که بایست سبب اتحاد دوستی و محبت باشد.  و همه ما بایست برادر وار با هم زندگی کنیم.  و همدیگر را چون برادر دوست بداریم   برای ما نفرت  وکشتار هدیه آورده است.  من دخت خود را بعد از بیست سال که عمر صرفش کردم در یک لحظه از دست دادم.  الهی دستهایی که باعث مرگ و کشته شدن ایرانیان میشود  از بیخ قطع شود.  و سینه هایی که باعث نیستی ایرانیان خوب میشود برای همیشه در آتش بسوزد.  شاید همه ملت ایران سوگوار از دست دادن جوانان خود باشند.  از شاه گرفته تا من  همه ما بی جهت فرزندان خود را از دست دادیم.  ایکاش مرا میکشتند و به فرزندانم اجازه میدادند که زندگی با حرمت داشته باشند.  پدری داغدار مثل میلیونها پدر و مادر دیگر ایرانی که دغدار فرزندان جوان خود هستند.  از شهبانوی ایران زمین که یک مادر داغدار ساخته اند.  تا همسر ان ما که بایست در غم دختران و پسران خود که ضحاک انقلاب آنان را می بلعد در غم برای زمانی جاویدان بسوزند و بسازند. ای سرنگون باد نفرت و دزدی و غارت و فساد و پلیدی و زنده و جاوید باد مهر و دوستی و انسان دوستی.  گفتار نیک  کردار نیک  و اندیشه نیک پیروز خواهد شد.  ترانه های ما دوباره خواهند سرایید. 

  • دوستی داشتم که بسیار ادعای خوبی و انسانیت میکرد و همشه از مهربانی و خوبی و کمک به افراد دم میزد. و واقعا هم اینطور بود و خیلی مهربان و مثلا با انصاف بود. بدهی هایش را به آسانی میپرداخت و خوش حساب بود. ولی در اثر مرور زمان گویا به مشگلاتی برخورد کرد. حالا مثل اینکه نوبت این بود که از خوش حسابی هایش سو استفاده کند. این بود که دیگران به راحتی بوی پول قرض دادند چون او را آدم خوبی و خوش حسابی میدانستند. او اینبار تا آنجا که توانست از مردم پول گرفت و بهر بهانه ای که شده بود از مردم و دوستانش دستی پایی پول گرفت. وقتی تمامی سرمایه و پس اندازهای دوستان و آشنایانش را گرفت شروع به رقاصی نمود. هر روز بهانه میآورد که بایست بوی وقت بدهند.
    خلاصه با دست دست کردن و امروز و فردا کردن سرمایه و پس اندازهای مردم و دوستانش را گرفت و پس نداد. آخر سر هم گفت بروید از طریق دادگستری طلب های خود را وصول کنید. بقول خودش یک عمر خوش حسابی و خوبی کرد تا بتواند این چنین سرمایه انبوهی را از مردم کش برود. وی میگفت من خوش حسابی میکردم تابتوانم کلاهی بزرگ سر دیگران بگذارم. راستی که انسان یاد آقای پرویز خطیبی و شهر بلخ اومیافتد که همه چیز وارانه است. یکی با خوبی وخوش حسابی دانه پاشی میکند تا یک سرمایه کلان بدست بیاورد. یکی آدمکشی میکند و آنرا به حساب دیگران میگذارد. یکی دزدی میکند و با نهایت پررویی و مثل سنگ پای قزوین گناه خود را بحساب دیگران میگذارد. یکی میگوید که من محبوب مردم هستم و مردم مرا انتخاب کرده اند و به اعتراض های مردم اهمیت نمیدهد.
    کشورها به پادشاه یک کشور هزاران تهمت دزدی دروغگویی تروریستی فساد آدمکشی تقلب و بی شعوری و حماقت و بی عرضگی میزنند بعد هم با همین شخص میخواهند پشت میز مذاکره بنشینند. بابا ایوالله. شما که در بی انصافی دست پادشاه شهر بلخ را هم از پشت بستید.
    مثل اینکه آدمهایی که به قدرت و شوکت میرسند کر و کور هم میشوند. و یا اینقدر در رویاهای خیالی و پوچ خود غرق هستند که حقیقت را نمیبینند.
    و یا شهوت مقام و دولت و احترام و دست بوسی های و پا بوسی ها مغز آنان را از کار انداخته است. آنان میلیونها نفر گرسنه را نمی بینند. مثلا ملکه ماری آنتوانت که شنید مردم میگویند که نان ندارند که بخورند. گفت اینکه ساده است من هم وقتی نان ندارم بخورم شیرینی میخورم. خوب این شاهان ظالم و دیکتاتورها هم این چنین هستند. کور و کر و مغزشان هم از کار افتاده است. این قدر چاپلوسان و درباریان به آنها تملق میگویند که فکر میکنند که علی آباد هم یک کشور مترقی و پیشرفته شده است. این ها مثل اینکه متعادان و آوارگان و متعرضان را نمی بینند و گوش هایشان هم فریادهای آنان را نمی شنود. و عقل آنان هم از کار افتاده و چرت و پرت میگویند. درحالیکه مطلبی میگویند واین مطلب هم چاپ شده است و سندیت دارد براحتی آنرا حاشا میکنند.
    پرویز میگفت که بعد از کار در یک شرکت خصوصی حدود ساعت هشت شب زمستان در نزدیکی صاحبقرانیه شمیران رانندگی میکردم تا به تجریش بروم که خانه ما آنجا بود. دختر جوانی داشت پیاده میرفت و در آن هوای سرد و برفی برایش ترمز کردم که سوار شود. دختر جوان که بسختی شانزده ساله می نمود در حالیکه از فرط سرما و شاید هم گرسنگی میلرزید سوار ماشین من شد. پرسید که شما خوراکی در ماشین دارید؟ گفتم آری و مقداری خوراکی که با خودم میبردم به او دادم وی آنها را با ولع تمام خورد و بعد از مدتی گفت من جا ندارم شما جا دارید. من متوجه شدم که دختر بیچاره مجبور به تن فروشی است. گفتم من فقط خواستم شما را برسانم و نظر دیگری ندارم. با شرمساری گفت شما چقدر خوب و مهربان هستید. این دولتی ها که خیلی بد هستند. گفت که پدرش را اخراج کرده اند. و برادرش فراری است. چون دوستان کمونیست داشته است. خودش هم کلاس یازده بوده که مجبور شده ترک تحصیل کند وبه تن فروشی بپردازد.
    گفتم که چرا کار دیگری نمیکند. او گفت که کار میکرده است و صاحب کار که زن و فرزند داشته یک روز به زور به او تجاوز میکند. بعد هم او را تهدید میکند که در دولت دست دارد و او را آزاد خواهد داد اگر از این موضوغع به کسی چیزی بگوید و یا فکر شکایت کردن بیفتد. وی بکارت خود را از دست داده و دیگر امیدی به زندگی ندارد و دلش میخواهد بمیرد. زیرا پدرش متعصب است و او نمی تواند به چهره پدر نگاه کند. می ترسد اگر پدرش بفهمد که او بی بکارت است و به او تجاوز شده است شاید سکته کند. دختر ادامه داد که فکر میکند حامله هم شده است. چون بیشتر از یکماه است که خون ریزی نداشته است.
    به پدر و مادرش گفته که خدمتکار یک خانه بزرگ است. ولی دروغ گفته او جایی برای خوابیدن ندارد. دختر بعد از گفتن این مطلب ها شروع به گریه کرد.
    میگفتند که شاه بد است و درد مردم را درک نمیکند ولی حالا که ما یک کارگر زاده را به ریاست برگزیده ایم و مردمی که این قدر برای انسانیت و آزادی جان فشانی کرده اند و میلیونها نفر بی جهت کشته و یا شهید شدند. و یک عده فقیر به ثروت و مکنت و قدرت رسیده اند چرا بایست مردم فقیر را فراموش کنند و آنان را به امان خدا در بیابانها رها سازند. آیا این عدالت است؟ سکوت سنگین مسولان چه معنایی دارد. چرا عوض قدرت طلبی و تمامیت خواهی و همه چیز خواهی و جمع ثروتهای بیکران به فکر مردم نیستند. یکی را بنام بهایی آزاد میدهند و یکی را بنام چپ گرا ودیگری را راست گرا و دیگری را مذهبی میانه رو و یکی را بنام ملی گرا و شاه پرست . آیا موقع آن نرسیده است که همه مردم در سازندگی و ثروت و کار و منافع کشور سهیم باشند و تنها یک عده نباشند که از همه مواهب استفاده و سو استفاده میکنند و بقیه در آتش فقر و بیکاری و بی امنیتی و بی تفاوتی میسوزند. آیا مسولان این همه متعاد و بیکار و متعرض وناراضی هارا نمیبینند. آیا کشتار بهایی ها چپی ها راستی ها و حالا خودی ها دردی را میتواند دوا کند.
    بیایید چشمها و گوشها یتان را باز کنید و شهوت مال و منال و دزدی و هیزی و تمامیت خواهی و رویاهای بچگانه خود را کنار بگذارید. و همه با هم ایران را دوباره بسازیم و نه اینکه آنرا ویرانه ای غمناک بسازیم. از این دختران جوان که قربانی خود خواهی های جامعه و طبقه دزد و ثروتمند شده اند زیاد هستند. آنان را دریابید فکر کنید که آنان هم دختران و فرزندان خود شما هستند آیا میخواهید که ثروت افسانه ای باد آورده خود را به گور ببرید و یا برای وارثان باقی بگذارید که صرف عیش وعشرت و خرید مواد مخدر شود. زندگی را برای خود و دیگران شیرین سازید. با قتل وغارت هیچوقت بجایی نخواهید رسید و اگر هم بجایی برسید بدانید که موقتی است. ای رهبران مردم را دریابید که دنیا و آخرت را بردید. وخود را جای همان بینوایان بگذارید. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.

  • Mohsen Lgvm

    مگه تو خواب ببینی. تو که خودتو غاطی جلبکها می کنی میومدی پیششون.

  • Mazdak63

    درود به همه خردگرایان
    تنها راه رهایی از این مهلکه بازگشت به فرهنگ اصیل سرزمین اهوراییمان می باشد نه اصلاح طلب کاری می کند و نه … پس ای ایرانی از این خواب ۱۴۰۰ ساله برخیز ما فرزندان کورش کبیریم ما از نژاد دلاور مردانی چون بابک خرمدین و پیامبر نقابداریم ما از نژاد… ای هموطن برخیز

  • babak

    Rahe nejat az daste in rejime aghoftadeh inr ke khar madare akhonda,pasdara va terafdarane in rejime adam khoro yekey bokoni hamontor ke dar resaleh khominie jakesh neveshte jlo va aghabeshon ro yeki bokonim va on roz ziyad dor nist

  • Pingback: ایران در حال ویرانی و ایرانیان غَرق در تَعصبِ مُضحکِ آریایی! – سیروس پارسا()