
( امیرکبیر نه سپید بود و نه سیاه ، او خاکستری بود ولی با سیاهی شاهنشاهی مبارزه کرد و تاوان آن را هم با خون سرخش داد. یادش گرامی باد ایران مدرن مدیون دوران کوتاه صدارت اوست)
ابتدا باید مفهوم پادشاهی را دانست.
پادشاهی شکلی از حکومت است که یک فرد بصورت مادام العمر ریاست حکومت را بدست داردو قدرت او می تواند مطلق و یا مشروط باشد. پادشاهی در طبقه اشراف و سران قدرت و معمولا موروثی است. مونارشیسم و اشرافیت به حکومت اقلیت برتر و خاص (چه خونی و چه مادی) بر اکثریت ضعیف و عامی گفته می شود.
این نوع حکومت از زمان فراعنه مصر سده ها پیش از کوروش ایرانی بنا شده بود، اما یکی از بهترین و سالم ترین نوع آن با افتخار در ژمان کوروش هخامنشی و داریوش بزرگ پدید آمد. پادشاه در این نوع رژیم شخصیت برتر سیاسی کشور است و سیاستهای اوست که جهت گیری آینده کشور را بدست می دهد.
ایراد اول : ابدی بودن(مادام العمر)
وقتی کسی بداند که مادام العمر در قدرت است، به هر روش و راهی که بخواهد کشور را اداره می کند و در برابر آن هیچ خطری برای خلع از قدرت احساس نمی کند. پایانی را بر حکومت خود نمی بیند، پس او چه خوب و چه بد باشد همگان، دنباله روی وی هستند.
ابدی بودن پادشاهی باعث می شود که نظر و طرح نویی در حکومت آشکار نشود. حکومت ناصر الدین شاه مثال آن است که پنجاه سال ایران را دچار یخ زدگی و جمود کرد و با رفتن او ایران پس از گذشت پنجاه سال از کشتن امیر کبیر دوباره راه پیشرفت را به آرامی پیدا نمود.
ارسطو و افلاطون از نظریه پردازان این نوع رژیم بودند. در این مکتب این خواص هستند که حاکمند و حق تصمیم از عوام سلب می شود. از ژمان افلاطون اشرافسالاری در برابر مردم سالاری (دموکراسی) قرار گرفته است. چون پادشاه و خانواده او یک برتری بر مابقی جامعه دارند و از آنها جدا هستند. درخلافت،امامت و شیخ سالاری اعراب هم همین مشکل هست، چرا که در آن نوعی طبقه اشراف و خواص دارد که ارثی است.تشیع هم به نوعی امامان و سید ها را از مردم عادی برتر دانسته است. در تشیع بی آن که لیاقت سیدی ثابت شود با تبعیض ، او را از طبقه بالایان می دانند و به او حق خمس می دهند، بی آن که کسی علت آن را بداند.
ایراد دوم: الگوی طبقاتی بصورت هنجار
در این روش حکومت گروه مردم خواه نا خواه به طبقات مختلف تقسیم می شوند و مردم با الگو قرار دادن اشراف (خواه ناخواه) بین خود طبقات مختلف موروثی می سازند. ارثی بودن پادشاهی ، به اشتباه به مردم یاد آور می شود که “لیاقت ارثی است و آموختنی نیست”. نظام طبقاتی گذشته هند و ایران ساسانی و حتی انگلیس قرن بیستم مثالهای از برداشت نادرست مردم و پذیرش اشرافی گری بعنوان یک هنجار هستند.این طرز فکر اشتباه و تبعیض نژادی هم اکنون در بیشتر رژیم های پادشاهی برقرار است.
( تولد ملکه انگلیس؛ براستی چرا باید این همه پول را در نمایشی مسخره از تولد یک انسان خرج کرد؟)
ایراد سوم: جانشینی و لیاقت ارثی نیست
جانشین شاه معمولا ارثی و از خانواده شاه است.گاهی جانشین مناسبی در خانواده شاه نیست. شاه مجبور است از میان خانواده خود جانشینی بیابد و اگر فرزند نداشته باشد و یا فرزندش نا توان باشد ، کشور به خطر می افتد. بسیار حکومتهای مقتدر در تاریخ که با جانشین شدن یک شاه نالایق از میان رفتند. لیافت ارثی نیست، پس جانشین ممکن است همه نظم حکومت را به خطر بیاندازد.
(شاهنشاه ایران برای جانشینی با چالش روبروست و بی آن که همسرش را لایق بداند او را ولیعهد موقت کرده است. این را می توان یکی از دلایل سقوط او دانست. او تا آخر عمر در جانشینی پسر نوجوان و کم تجربه اش چالش داشت)
ایراد چهارم: قدرت خانواده شاه
شاید یک شاهی خوب باشد و به مردمش خدمت هم کند اما ماکیاولی به شهریاران پیشنهاد می کند و می گوید :
داشتن صفات خوب چندان مهم نیست. مهم این است که پادشاه فن تظاهر به داشتن این صفات را خوب بلد باشد. حتی از این هم فراتر میروم و میگویم که اگر او حقیقتاً دارای صفات نیک باشد و به آنها عمل کند به ضررش تمام خواهد شد در حالی که تظاهر به داشتن این گونه صفات نیک برایش سودآور است. مثلاً خیلی خوب است که انسان دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به مذهب و درستکار جلوه کند و باطناً هم چنین باشد. اما فکر انسان همیشه باید طوری معقول و مخیر بماند که اگر روزی بکار بردن عکس این صفات لازم شد به راحتی بتواند از خوی انسانی به خوی حیوانی برگردد و بیرحم و بیعاطفه و بیوفا و بیعقیده و نادرست باشد.
این راه بی بازگشت پادشاه و خانواده اوست و خانواده پادشاه همگی به طبقه ای بالا تر از مردم می روند و خواه نا خواه جای و مکان خود را ثابت می دانند وهمین به فساد فراگیر در خانواده شاه می انجامد. کنترل خانواده بزرگ و قدرتمند شاه برای خود شاه هم غیر ممکن است ،چه برسد به زیردستان او.
( این تنها گوشه ای از فساد دربار است. شکی نیست که شاه قصد ایجاد این فساد را نداشت ولی دربار یان چاپلوس او را به این راه کشاندند)
ایراد پنجم :مشروعیت از دست رفته
در گذشته قدرت شاه را هدیه خداوند به او و یک برتری الهی برای وی و شاهنشاهی را جانشینی خداوند می دانستند؛ امروز اما مردم همواره از خود می پرسند و پرسش می کنند: چه ژمان و چرا اهورا این قدرت را، این فر ّ فرهی را به یک بابایی عطا کرده است؟! این پرسشهای بجا باعث می شود که مشروعیت من در آوردی و الهی شاهان از بین برود. براستی کدام خدا؟ که حال باید از خدای نبوده پرسید که پادشاه من در آوردی تر از خودش ، چرا اختیار مردم را بدست گیرد ؟.
(این کتیبه زیبا از داریوش هرچند متن زیبایی است ولی اهورا مزدا کی و کجا حق پادشاهی را به داریوش داد؟ او از اشراف بود و سپس با تلاش خود به حکومت رسید )
ایراد ششم : مشروطه یک وصله است
مشروطه برای آن آمد که تقابل سنت با مدرنیته و شاهنشاهی با دموکراسی به کشتار و درگیری نیانجامد. چرا که قدرت و نفوذ خانواده شاه و دربار اجازه حدف کامل شاه را از کشورهایی مانند ایران و انگلیس نداد.اما امروز که مردم از دربار و شاهش نمی ترسندو درباریان سابق هم وجود خارجی ندارند، دلیلی بر بازگشت به مشروطه نیست.مشروطه مانند بند زدن و چسباندن چینی شکسته است، با خرید ظرف جدید، دلیلی بر استفاده از چسب و بند زدن چینی سالم نیست.سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند و مشروطه در انگلیس هزینه بسیاری بر مردم وارد کرده است بصورتی که نظارت بر مافیای حاکم خانواده سلطنتی و لردهای اشرافی غیر ممکن شده است.
ایراد هفتم : لزوم وجودی
اصولا با ظهور فلسفه جان لاک و دموکراسی فرانسه و پراگماتیسم امریکا در سه سده گذشته ، دلیلی ندارد ما پای به عقب بگذاریم و تجربه آنها را تکرار کنیم. تجربه را تجربه کردن خطاست. امروز با فلسفه سیاسی مدرن لزوم عقلی پادشاهی دیگر محلّی از وجود ندارد و چیزی که لزومش باطل شود، از وجود باید ساقط شود و این دیالک-تیک بی برو برگرد است، راهی که بخواهد به پادشاهی و اشرافی گری بیانجامد برای هر انسان منطقی و بی تعصب ، ارتجاع محسوب می شود.

(شاپور دوم پادشاه بزرگ ساسانی هفتاد سال (رکورد بی نظیر) با افتخار حکومت کرد و ایران و زبان پارسی را از هند تا سوریه گسترش داد… اما آیا امروز هم می توان با جنگ و یکه تازی به دنیا خدمت کرد؟)
سخن پایانی:
پادشاهی و ولایت روزگارش گذشته است. نقشه زیر (که کانادا و استرالیا هم در آن تشریفاتی از انگلیس است) نشان می دهد دنیا این نوع حکومت را بازنشسته کرده است. دیگر شعور و دانش بشر بدانجا رسیده است که “لیاقت ” را ملاک قرار دهد. حکومت پادشاهی یا ولی فقیه و امثال آن به فساد گروه نزدیک به قدرت منجر می شود، سؤال این که ” این هزینه های اشرافی گری ارزش ریسک را دارد؟”. آیا دلیلی دارد که ملتی دست به قمار بزند و کسی را مادام العمر بر مسند قدرت بگذارد؟. تصور کنید که “جورج بوش ” هنوز و تا آخر عمر رئیس جمهور امریکا باشد. آیا این برای امریکا مفید است؟ فکر نو ، طرح نو و حکومت چند حزبی راهی است که بشر سه سده است انتخاب کرده و با رفتن دوره کوتاه یک نفر ، کسی دیگر با فکر و انرژی نو می آید. به امید روزی که مرذم ایران دیکتاتوری را فقط در کتابخانه ها ببینند.

(براستی جهان پادشاهی را به کناری گذاشته است اگر استرالیا و کانادا را فاکتور بگیریم این نوع رژیم به ندرت حاکم است و همان هم بهتر است به موزه ها بپیوندد)
<<< این گفتار یک نوشته دست اول است و هرگونه نظر انتقاد منطقی و گزاره ای شما، به نگارنده کمک بزرگی است>>>