حال با دانستن این قوانین طبیعت به سراغ چرا باید به این قوانین پایبند بود می رویم: نخست اینکه بقا هیچ تضمینی ندارد. نمی توان گفت اگر موجودی اینکار یا آن کار را بکند بقایش ۱۰۰% است، اما این قوانین و شناخت و پایبندی به آنها احتمال بقا را بالاتر می برد. برای پایبندی یک نمونه ساده می آورم: اگر دو شیر بر سر تقسیم شکار دائما جدال کنند، خوراک نسیب شغال ها می شود.
اگر جدال بر سر ماده شیران بین شیر نر آلفا و بتا بسیار طولانی و حتی تا پای جان شود یکی یا هر دوی آنها از داشتن زخم های ایجاد شده در نبرد تن به تن خواهد مرد و خود آسیب به بقای گروه و فرد است، پس بیشتر موجودات به جنگ زرگری (حال با نشان دادن یال و کوپال و نعره کشیدن یا با زدن چند سیلی و یک کشتی کوتاه) برتری و سلسله مراتب را به هم نشان می دهند.
بر پایه همین, بشر از روزهای نخستین تا کنون قوانینی برای حفظ گروه خود ساخت و این قوانین رفته رفته با رشد فکری و خرد انسان بهبود یافت. شکل گیری ادیان هم پاسخی درخور جامعه ی عصر برنز به دو پرسش اساسی بود ۱- توجیه ناشناخته ها که بشر نخستین را دچار ترس می کردند (از عوامل طبیعی مانند رعد و برق، سیل، زمین لرزه، آتشفشان و حتی خورشید گرفتگی گرفته تا مرگ)
۲- ایجاد قوانینی برای بقا. ولیکن پس از هزاره ادیان و آغاز عصر دانش ادیان بیشتر تبدیل به وسیله ای برای گسترش قلمرو شدند و برای همین خیلی از جنگهای قلمرویی بشر به بهانه ادیان بوده است (حمله اعراب به دیگر سرزمین ها، جنگهای طولانی ایران و روم بر سر ارمنستان که زرتشتی بود و مسیحی شد، جنگهای صلیبی، استعمار آمریکای جنوبی و آفریقا بنام مسیحی کردن و رستگار کردن مردمان این قاره ها و …).
یکی دیگر از مشکلات بشر که از همین قلمروسازی برخواسته است، بشر برای زندگی گروهی خود قبیله و سپس قوم ها و ملت ها را تشکیل داد. هر کدام از این گروه ها قلمرویی برای خود ساختند و نبرد بر سر منابع اولیه دلیل اصلی بیشتر جنگ های تاریخ بوده و هست. اما این تغییرات و گروه شدنها به ایجاد خورده فرهنگ ها و حتی تفاوت های زبانی انجامید و این تفاوت ها و برتری خواهی ها به دلیل مهمی برای همه ی جنگ های تاریخ تبدیل شد، که گاهی دست در دست دین و گاهی بطور مستقل شعله جنگ ها را برافروخته است.
این داستان ادامه داشت و تمدن ها و کشورهای بزرگ ایجاد شدند و از بین رفتند تا به اوایل قرن بیستم رسیدیم. اروپاییان که در آغاز قرن بیستم دو جنگ بزرگ جهانی اول و دوم را پشت به پشت تجربه کردند به این اندیشه افتادند که این دو دلیل جنگ ها بیش از اینکه به افزودن قلمرو به آنها کمک کند موجب نابودی آنها می شود (برای خلاصه شدن این مقاله؛ به ریشه های اندیشه ی خردمندان غرب برای رسیدن به مبارزه با نژاد پرستی و قوم گرایی و همچنین کنترل ادیان و ایجاد حکومت های سکولار نمی پردازیم که خود نوشتاری دیگر است).
آنها با داشتن تجربه جنگ های خانمان سوز داخلی و بین کشوری و حتی قاره ای به این نتیجه رسیدند که یک قانون جهانی نوین برای خود بچینند و کشورها در کنار هم پاسدار آن باشند (تشکیل سازمان ملل و سازمانهایی از این دست). هر چند در آغاز این اندیشه دو مکتب متفاوت وجود داشت ( کمونیسم و سرمایه داری) و به مرزبندی و قلمروکشی جدید و جهانی دو قطبی انجامید، اما هر دو سوی میدان به یک قانون کلی پایبند ماندند و آن هم توازن نیرو و جلوگیری از رویارویی مستقیم.
از سوی دیگر هر دو سوی میدان برای رسیدن به منابع بیشتر کشورهایی که در این دو بلوک نبودند به استعمار نوین آنها پرداختند ( divide and rule تفرقه بینداز و حکومت کن) در آفریقا، آمریکای لاتین و خاورمیانه نمونه بارز این قانون را در تاریخ دیده ایم و می بینیم، این قانون نخستین بار توسط سزار روم بکار گرفته شد و پس از او ناپلئون بناپارت و خیلی از سیاستمداران بزرگ مانند چرچیل، لنین، استالین و مائو از آن بهره برده اند. شاید اینجا دوستان کمونیست و یا چپی و مصیبتی بحثی ضد امپریالیستی راه بیندازند، اما این یک حقیقت تاریخی و طبیعی است و ساختن آرمانشهر در مقطعی که هنوز دانش و فن آوری بشر به حدی نرسیده که جدال بر سر منابع اولیه نباشد این قانون هم کاربرد دارد و خواهد داشت و این قانون برپایه شواهد تاریخی از هر دو سوی میدان بکار برده شده است و تنها ویژه مکتب سرمایه داری نبوده است.
اما قرن بیستم همانگونه که گفتم دارای دو مکتب برابری خواهی سوسیالیسم و لیبرالیسم بود. هر دو برابری طلبی داشتند با یک فرق عمده که لیبرالیسم این برابری را برای جامعه ولی در سطح فردی جستجو می کرد به این معنا که ایجاد موقعیت و فرصت یکسان برای فرد فرد افراد جامعه، اما اینکه فردی از موقعیت های خود بهره ببرد یا خیر مشکل خودش بود و سوسیالیسم آن را برابری کما بیش بی قید شرط کل جامعه می دانست (چون این نوشته به نقد این دو دیدگاه نمی پردازد، به همین میزان بسنده می کنیم).
هر دو سوی میدان هم در آغاز دین را افیون توده ها می دانستند حال یکی مانند کمونیست بی دینی را به صورت دین رسمی کشور در آورد یکی دیگری سکولاریسم را برگزید (کاری به دین مردمان نداشته باشیم اما از دخالت دین در سیاست جلوگیری کنیم، کشورهای کمونیستی سکولار نبودند) همه اینها برای همان اصل پایه ای بقا بود. هرچند کشوری مانند امریکا پس از آغاز جنگ سرد و برای مقابله با بلوک شرق بجای مبارزه با خود دیدگاه به یک مبارزه جانبی با شرق پرداخت و آن هم به غلط ایجاد پروپاگاندا و برابر کردن بی دینی و آتئیسم با کمونیسم بود و تا جایی پیش رفتند که کلیساها در آمریکا اینقدر قدرت یافته اند که آمریکا دارد به دوران پیش از سکولاریسم خود باز می گردد و اینکار را نتنها در درون آمریکا کردند بلکه حمایت غیرمستقیم از انقلاب ایران و حمایت مستقیم از مجاهدین افغان در جنگ با شوروی سابق نمونه های مسلم استفاده ابزاری آمریکا از دین برای مبارزه با بلوک شرق بوده است.
پرسش اینجا پیش می آید که چرا باید به قوانین جهانی تا ایجاد قانونی فراگیرتر و انسانی تر پایبند بود، هستند کشورهایی که پایبند نیستند، سرنوشت آنها چه خواهد بود؟ برای نشان دادن چگونگی قوانین بهتر است به همان قوانین طبیعت مراجعه کنیم. در طبیعت همانگونه که گفتیم گاهی اوقات برای بقای نسل موجودات از جان خود هم می گذرند، اگر این را از دیدگاه منافع نگاه کنم یعنی قربانی کردن منافع کوتاه مدت برای منافع بلند مدت.
نمونه ساده آن انباشتن خوراک زمستانی توسط مورچه ها و … در حالت عادی و حتی خیلی از موجوداتی که از نظر فرگشت اجتماعی در سطح پایینتری هستند منافع بلند مدت یا در ذهنشان تعریف شده نیست (هنوز به رشد مغزی برای برنامه ریزی یا حافظه بلند مدت نرسیده اند) یا اینکه کمتر به آن فکر می کنند. یک نمونه محسوس از فرگشت طبیعی در این راستا مهر مادری است.
مادر حتی جان خود را برای نوزاد فدا می کند، در صورتیکه اگر به منافع شخصی و کوتاه مدت خود فکر می کرد می باید عکس آن را عمل می کرد. حال کسانی که دارای رشد فکری کمتری هستند به منافع کوتاه مدت خود فکر می کنند و هیچگاه به منافع بلند مدت کاری ندارند. البته باید بگوییم که همه ی منافع بلند مدت حتما بهتر و دارای اولویت نیستند برای همین بخش خردمند و الیت جامعه با گفتگوهای فراوان منافع بلند مدت صدور برای جامعه و افراد را شناسایی کرده و در چهارچوب قانون به اجرا در می آورند.
یک نمونه ساده آن و مقایسه دو جامعه یکی قانونمند و دیگری بی قانون مانند کشور خودمان: رعایت رانندگی د میان خطوط خیابان و پرهیز از رانندگی زیگ زاگی. شاید من راننده فکر کنم اگر خط کناری به اندازه چند خودرو خالی تر است و من یک فرمان بدهم و به آن خط بروم پس چند ماشین جلوتر می افتم، خوب این می شود منفعت کوتاه مدت، با این منفعت در ظاهر من هیچ ضرری نمی کنم، ضرر شامل ماشین های پشتی این خط است که مجبور می شوند کمی سرعت خود را کاهش دهند.
و لیکن اگر به بلند مدت نگاه کنیم می فهمیم که اگر این کار در فرهنگ رانندگی نهادینه شود راننده خودرو دیگری در پیش رو ممکن است این کار را بکند و او موجب شود مسیر پشت سر او که من هم رانندگی می کنم کند تر شود و چون همه می خواهند زیگ زاگ رانندگی کنند پس از این سرعت بیشتر کاسته می شود تا جایی که ما با دستان خودمان یک ترافیک کذب ایجاد کرده ایم.
نمونه ای دیگر، سرعت رانندگی در جاده ها بر پایه چگونگی طرح جاده، موقعیت جغرافیایی، شیب، پهنا و دیگر عوامل تعیین می شود، راندن با سرعت بیشتر از سرعت مجاز دقت و امنیت سفر را کمتر می کند فرز کنید مسیر جاده ی تهران-اصفهان ۵۰۰ کیلومتر است و سرعت مجاز ۱۲۰ کیلومتر اما من با سرعت ۱۸۰ کیلومتر رانندگی کنم، لذت سرعت بالاتر ( قلیان هورمون هیجان) زودتر رسیدن به مقصد و چند چیز دیگر می تواند سود کوتاه مدت این اختلاف سرعت باشد.
تفاوت زمانی یک ساعت و نیم است، همه و همه دلیل بر رعایت نکردن قوانین و سرپیچی از آن و بهره بردن از سود کوتاه مدت است. ولی این حرکت وقتی به صورت یک فرهنگ در بیاید یعنی تعداد بیشتری این بی احتیاتی را می کنند و ریسک خطر نه تنها از شما بلکه از رانندگان دیگر هم برای شما افزایش می یابد و نتیجه دراز مدتش می شود رکورد داری در مرگ و میر جاده ای بر جمعیت کشور (دوستان بهانه نیاورند که جاده های ما خوب نیست و مسئولین رسیدگی نمی کنند و … خیلی از کشورهای جهان جاده هایی بس نامناسب تر از کشور ما دارند اما مرگ و میر جاده ای آنها بسیار پایین تر است).
حال اصل قوانین چه نقشی دارند؟ قوانین انسانی در اصل راه حل های اجتماعی و سیاسی برای جلوگیری از بحران و یا کنترل بهتر بحران ها است. نمونه ساده آن برچیده شدن سلطنت مطلقه در اروپا در مقایسه با دیگر کشورها است. کشورهای اروپا مانند همه جهان سالیان سال پادشاهی مطلقه و دیکتاتور داشتند، پادشاه دیکتاتور و مقتدر به خودی خود سودهای فراوانی داشت برای همین دوام این سیستم حکومتی در طول تاریخ تمدن بشر طولانی بوده است.
اما مشکل همزمان با خودش می آمد، کارآمدی یک پادشاه دلیل بر کارآمدی فرزند او نمی شود و چون تمرکز نیرو بر روی یک فرد بود این موجب می شد که اگر فرد جانشین از قدرت و توانایی همسان برخوردار نمی بود هرج و مرج و بدبختی کشور را فرا گیرد و کشور تا حد سقوط و فروریزش برود. خود پادشاه مستبد هم چون کمتر به خواسته های مردم توجه داشت در زمان خود نارضایتی هایی را ایجاد می کرد.
همه مشکلات در تمرکز قدرت تصمیم گیری و حتی اجرایی روی یک نفر بود. از این روی اروپاییان تصمیم گرفتند این قدرت را از پادشاهان بگیرند و به مردم بدهند و دموکراسی ایجاد کنند، اما تنها در دو کشور فرانسه و روسیه انقلابی خونین صورت گرفت. هرچند آنها آنقدر عاقل بودند که جلوی عوارض انقلاب را تا حدی بگیرند اما دیگر کشورها این تجربه را تکرار نکردند و از معایب انقلاب درس گرفتند و روندی مسالمت آمیزتر را پیگیری کردند و البته پادشاهان هم فهمیدند دوران استبداد گذشته است پس یا با کنار گیری وسلامت آمیز حکومت به جمهوری تبدیل شد.
یا اینکه ارکان پادشاهی قوانین مشروطه را پذیرفتند و پادشاه یا ملکه تنها تبدیل به یک سمبول فراجناحی و اتحاد ملی شد و در امور سیاسی، اجتماعی و اقتصادی جامعه دخالت نکرد. هم نهاد سنتی باقی ماند هم مردم به خواسته های خود رسیدند. همین امر درباره دین انجام شد و قدرت کلیساها در سیاست گرفته شد و به نهاد مردمی مجلس و دولت داده شد. تفکیک قوی سه گانه و البته رکن چهارم یعنی مطبوعات آزاد کنترل کننده ی این توازن قوا بوده اند. این روش آرمانشهر نیست اما بهترین روش اجرایی است که تا کنون بشر یافته است.
مردمان به سه دسته تقسیم می شوند: ۱- پیشرو: مردمانی که پیشرو هستند و نه تنها از تجربه های خود برای قانون گذاری بهره می برند، بلکه یک دیسکورس زنده و فعال برای شناخت قوانین بشری و اخلاقیات دارند. (بیشتر کشورهای پیشرفته امروز جهان در این گروه قرار دارند)
۲- دنبال کننده: کشورهایی که حال یا تجربه های قدیم داشته اند یا خیر اما قوانین ساخته شده در کشورهای پیشرو را گاهی بدون تغییر و گاهی با اندکی دگرگونی می پذیرند و تلاش دارند با حضور فعال در گفتگوهای آکادمیک و جهانی جایگاهی برای خود پیدا کنند.
۳- عقب مانده: کشورهایی که نه از تجربه گذشته خود یا دیگران درس می گیرند و نه به قوانین بشری پایبند هستند، اینگونه کشورها و مردمانشان بارها و بارها اشتباهات گذشته را تکرار می کنند و به جای درس گرفتن و شرکت در دیسکورس سالم و منطقی به ساختن توهم توطئه و انداختن گونه اشتباهات خویش بر گردن دیگران (به ویژه کشورهایی که پیشرفت کرده اند) دنبال بهانه جویی و تبرعه خود هستند. شوربختانه ما در روندی رو به عقب ماندگی هستیم و بجای خود سازی روز به روز بر خرافات حاکم بر ذهن خود و این توهمات توطئه می افزاییم.