چرا و چگونه به این فلاکت رسیدیم؟!
نخست، پیش از به چالش گرفتن “ما”، باید “بدبختی” را تعریف کنم. بدبختی بنا بر معنای واژه، یعنی بخت و اقبالی که خوب نیست و بد است و البته این تعریفی کلی و گنگ است، چرا که خوب و بد، صفات و اموری نسبی هستند و از اینرو بدبختی نیز نسبی خواهد بود؛ بدین معنا که یک بدبختی می تواند برای برخی بدبختی نباشد و خوشبختی نیز به همین گونه. این را بارها در زندگی روز مره می بینیم. کوری که ۱۰ درصد بینایی کسب کرده احساس خوشبختی می کند ولی بینایی که ۵۰ درصد بیناییش را از دست داده احساس بدبختی دارد.
اما به ناچار باید بدبختی را تعریف نمود. از اینرو، بدبختی را اینگونه تعریف می کنم: ”آغازی که چه نیک پنداشته شود و چه بد، سرانجام به نتیجه ای دلخواه یا مورد قبول یا خرسند کننده نمی رسد و فرد دچار اندیشه و احساسی می شود که آن را نمی پسندد و از برای نداشتن احساس خرسندی و رضایت، خود را در شرایطی می بیند که از آن تعبیر به بدبختی می کند”.
اکنون که بدبختی را چکیده وار تعریف کرده ام و اینگونه می پندارم که کم و بیش با این تعریف همسو هستید، نگاهی به زندگی اجتماعی ایرانیان می اندازیم تا دریابیم که آیا ما ایرانیان در مجموع روابط خود با خودمان، جهان و تاریخ، آیا احساس خوشبختی داریم یا نه. و اگر نه چرا؟
ایران و سرانجام بد آن
اینکه ایران کشوری بوده است پیوسته در تلاطم و آشوب و جنگ، امری است که از زمان باستان وجود داشته و تاکنون نیز ادامه دارد. یعنی جنگ و آشوب (از جمله انقلاب و کودتا)، اهریمنی است همزاد تمدن ما و تمدن های همسایه که سایه جنگ را پیوسته بر سر ایران افکنده بوده اند.دوران باستان عجیب نیست اینکه اینکه ما (مثل همه ) همیشه به دنبال ایجاد جنگ یا دفاع از میهن خود بوده ایم، فرایند جنگ و تجاوز به ایران اما در فرهنگ گذشته ما جا افتاده و ما را با خشونتی نهادینه (زیر ظلم و آشنا با خشونت) بار آورده است؛ ما میراث دار تمدنی پر از جنگهای و تجاوزات به ایران نیز هستیم و حتی بدون آنکه الزاماً در روزگار خود و زندگی شخصیمان به آن روی آورده باشیم، یک تاریخ از چنین رفتاری و یک فرهنگ باستانی از جنگهای بی پایان را در کارنامه ی تاریخی میهن خود داریم.
اما آیا می توان پذیرفت آنچه که در درازنای تاریخ پر خشونت بر ما گذشته است، همچنان نیز عنصری تعیین کننده در رفتار زندگی کنونی ما باشد، برای آینده و سرنوشت ما تصمیم بگیرد و نقش تعیین کننده ای در دیگر رویکردهای ما داشته باشد ؟
خشونت دشمن امروزین ماست
آیا خشونت طلبی گذشته و دفع خطر با ابزار خشونت که اوج آن در یک جنگ متبلور می شود، ما را به سرانجام مقصود رسانده است ؟ آیا کشور ما را از تجاوز و تجزیه نجات داده است ؟ آیا نهادهای آزادی خواه، ملی و فرهنگی توانسته اند جوانه زده، رشد کنند و بقا یابند ؟ آن هم به دور از خشونت در جهنم خون و آتشی که خشونت به پا کرده و می کند؟
آیا ما از جنگ سود برده ایم یا زیان ؟ آیا جنگ با همسایگان و ورود الله پرستان شمشیر به دست که مسیر بهشتشان بر خون های ریخته شده ی ما ایرانیان هموار می شد و سپس جنگ های داخلی در قالب مقاومت های ملی یا محلی، ما را از شر دشمنان غیر بومی، غیر هم زبان و غیر هم کیش، رهانیده است یا نه ؟ اگرنه ؟ شاید چیزی باید تغییر می نمود.
با پاسخی صادقانه و نگاهی به تاریخ، پاسخ همه ی این موارد منفی است. بدین معنی که استفاده و کاربرد خشونت و پرداختن جنگ، چه در قالب یورش و پدافند، ما را شاید و شاید در برهه ای کوتاه از تاریخ خرسند کرده باشد، اما پس از آن و با گذشت چند سال، ما درمی یابیم که به دستاورد دلخواه و نتیجه ی مطلوب نرسیده ایم. اینکه، بتوانیم در صلح و آرامش، به چیزهایی ارزشمند و ماندگار برسیم که امروزه آنها را به عنوان حقوق بشر، آزادی بیان و چیزهایی از این دست می شناسیم. چیزهایی که هرگز با موشک بدست نخواهد آمد!
آیا خشونت طلبی و روح کینه ورزی و انتقام نیست که در مقیاسی کوچک تر، خواهان کشتن یک انسان در قالب اعدام به بهانه ی دادگری است ؟ آن هم عدلی که از قرآنی ستبر در اندود خرافات و سنگدلی و شقاوت هزار و چهارصد ساله اش ریشه می گیرد ؟ آیا با این همه اعدام دست کم در یک سده ی گذشته، توانسته ایم ذره ای از تجاوزها، دزدی ها، قاچاق، قتل ها و … بکاهیم ؟ (هرگز!)
اگر به جای خشونت، به راهکارهایی دیگر و جایگزین اندیشیده بودیم و دست کم تنها یک بار آنها را در تاریخ دراز خود آزموده بودیم تا نتیجه ای دیگر را نیز تجربه کرده باشیم، آیا نمی توانستیم امروز به استناد آن تجربیات، سخنی تازه زده و تعبیری داشته باشیم که ما را به جهت برون رفت از بحران کنونی خشونت گرایی و خشونت طلبی، یاری سازد ؟
پس اشکال ما به مانند بسیاری دیگر از تمدن ها، خشونت سنتی و نهادینه، قانونی و توجیه شده ای است که از دیرباز تا اکنون عرف فرهنگ ما از بعد سیاسی، دینی، اقتصادی، اجتماعی و ملی ما شده است!
آیا اکنون باید همچنان همان رویه ای را ادامه داد که سده هاست است ادامه داده ایم و با نداشتن تجربه هایی کارکرد پذیر و ملموس در گذشته، همچنان کژدار و مریض با این معضل، یعنی ابراز و تجویز خشونت در هر گونه و شکل و مقیاسش، آیا رفتار کنیم ؟ آیا نمی توانیم از تجربیات دیگر تمدنها و بلکه از تجربیات موفق دیگران بهره مند شویم ؟
آیا رویکرد ضد حکومت دینی (سنت الهی) یعنی سکولاریسم و جدایی دین از نهاد دولت، و بلکه جدایی کامل دیانت خدافروش و آخرت فروش از سیاست، نمی تواند به ما در این راهبرد کمک نماید ؟ اینکه برای جان انسان ها بر خلاف آیه های قرآنی و حتی دیگر متون خرافه و پوسیده ی دیگر، ارزش زندگی و حقوق انسانی قائل شویم ؟
به این بیندیشیم که اعدام، حتی اگر اعدام متجاوز و قاتلی هم باشد، نه از میزان جرم و جنایت کاسته است و نه خواهد کاست. در واقع، اجرای اعدام، نه از برای کاهش جرم و جنایت، بلکه صرفاً یک خونخواهی احساسی و بازتولید کینه است که سامانه ی نفرت پراکن دین و سنت بنیانگذار و مشوق آنست.
علوم انسانی در ایران مهجور ماند
به این بیندیشیم که هیچ انسانی مجرم زاده نمی شود، بلکه این فرهنگ و تمدن و هازمان(جامعه) ماست که از آنها چنین اهریمنانی می سازد و سرانجام از آنها انتقام کشی می کند؛ آن هم هنگامی که دیگر کار از کار گذشته است و نمی توان خسران ریختن خون و یا تجاوز یا هر ویرانی دیگری از سوی بزهکار و مجرم را جبران کرد. نوشدارویی پس از مرگ سهراب… مایه ی تاسف است که ملت ما با آن همه ادعای تمدن چند هزار ساله، در عرصه هایی از کشورهایی دیگر عقب افتاده است که نه پیشینه ی تاریخی بیش دارند و نه حتی کارنامه ای درخشان تر از ما در رویارویی با این مسائل. اما از سده ی هژدهم و به طور مشخص نوزدهم میلادی، این ملت ها دچار تحولات بنیادی در ساختار اندیشه، چارچوب ذهنی و طرح مطالبات خود شدند، فرهیختگی یافتند و به علوم انسانی پرداختند. علمی که در ایران استبداد زده و آشوب زده از خرافه و دستگاه تحمیق حوزه های علمیه ی اسلامی به عنوان بنگاه های شستشوی ذهنی توده های مردم و دین فروشی و ایجاد ترس از جهنم موهوم و طمع به بهشت موهوم، علمی بسیار مهجور ماند و نه بومی رشد کرد و نه بومی دیده شد و نه بومی توانست به عرصه ی کار وارد شود.
تماشای اعدام، نشان از فرهنگی تاریک
اینکه هنوز تنبیه بدنی در مدرسه های ایران رواج دارد و اینکه مردم با فرهنگ اما الله زده، بدبختی خود را بامدادان با خود به دوش می کشند و صف می بندند تا اعدام یک انسان دیگر را با شادی و ذوق و لذت تماشا کنند، نشان دهنده ی ژرفای فاجعه ی موجود در فرهنگ ماست و اینکه ما راه بسیاری در بهبود این وضعیت در پیش داریم.
اما میانبری نیز وجود دارد. میانبری به نام سرنگونی باورها و سرنگونی این دستگاه دین فروش و واژگونی تمامیت ولایت فقیه و از ریشه برکندن همه ی خمینی هایی که هم خونمان را ریخته اند و هم تاریخمان را مصادره کرده اند و زهر دین اسلام را پیوسته در شریان های خسته از جور ایرانیمان تزریق ها کرده اند و به ما خورانده اند همه دروغ ها و یاوه هایشان را. اینکه ما نخست باید سر مار را بزنیم…
روزگار مردم آن هنگام درست می شود که از نهادهایی همچون آموزش و رسانه ها تا حکومت ملی و فراگیر، نسلی را بپرورانند که بدانند خشونت خشونت را نفی نمی کند و باور کنیم که نمی توان خون را با خون شست.
نویسنده : داریوش افشار