نگارنده نیک می داند که همه شما این جمله کلیشه ای ولی دردناک که می گوید: “بر سر عشق چه آمد” را شنیده اید و از شنیدن دوباره و چندباره آن به ستوه آمده اید؛ اما عشقی که نگارنده در این مقاله بدان می پردازد نه عشق دو جوانک و گل سرخ بلکه در ارتباط با یک سری اخلاق های زیبا و انسانی فراموش شده است که وجودشان در جامعه ضروروی و حیاتی است و بدون آنگونه اخلاق هایی چون گذشت و فداکاری و بخشش و چشم پوشی و… چرخ زنگ زده جامعه مان فقط و فقط ما را به سمت زندگی سیاه تر و دردناک تری هُل می دهد.
روزگاری را به خاطر داریم که دنیای مان اینگونه پیچیده و بی رحم نبود؛ نه اینکه در آن زمان همه چیز عالی بود و هیچ سفره ای بی نان و هیچ دستی برای کمک دراز نشده بودند، نه، اما یک سری اخلاق های زیبا و انسانی در اجتماع به چشم می خورد که اشک شوق را به چشمان آدمی جاری می کرد ولی شوم بختانه امروز خبری از آن اخلاق های زیبا نیست و آنچه می بینیم تنها خودخواهی، بی گذشتی و سنگدلی است.
مردمانی داشتیم که وقتی همشهری یا هم وطن شان با مشکلی رو به رو می شد، فارق از اینکه آن مشکل چقدر کوچک و یا تا چه اندازه بزرگ بود؛ دور هم جمع شده و راهی برای کمک به هم میهن شان پیدا می کردند و بی هیچ منت و چشم داشتی و از دل و جان، یکدیگر را یاری می کردند؛ مشکل دوست شان که حل می شد، همه خوشحال شده و وی را با شوخی و خنده روانه ادامه راهش می نمودند.
مردهای مان هم مرد تر بودند؛ اگر در کوچه و خیابان کسی با هر لباسی، از پلیس و بسیج گرفته تا پسرک های کم عقل، برای زنان و دختران مزاحمت ایجاد کرده و موجبات آزار و اذیت ایشان را فراهم می آوردند، گویی آنان در حال ایجاد مزاحمت برای همسر و دختر آن مرد ایرانی بودند و وی سینه سپر کرده و برای دفاع از شرافت زنان، بی هیچ چشم داشتی، خود را درگیر مسئله می نمود و آن دخترک وحشت زده بینوا را تا مسیری مطمئن همراهی می کرد.
زن های مان هم دنیا را مادرانه تر می دیدند؛ هنگامی که از کنار کودکان کار و بچه های خیابانی و بی نوایان کارتن خواب می گذتشند؛ نگاهشان نه سرد و بی تفاوت بلکه دلسوزانه بود و قصد کمک و دستگیری داشتند و برای لحظه ای خود را جای مادر آن بیچارگان گذاشته و با دادن پول و یا خوراکی بدیشان، وظیفه مادری شان را در قبال کودکان خیابانی که هیچگاه طعم محبت را نچشیده اند، انجام می دادند. به راستی آن همه زیبایی که در لا به لای آلودگی ها و کثافت های سیاسی این مملکت موج می زد، کجا رفت؟ چه بر سرش آمد؟
آیا دوستی، محبت، عشق، یکرنگی، راستگویی، احساس مسئولیت در قبال یکدیگر، فداکاری، از خود گذشتگی و مهربانی؛ همه با هم از سرزمین ویران ما کوچ کرده اند و ما را با انسان هایی تنها گذاشته اند که برای دو دقیقه زودتر رسیدن به مکان مورد نظرشان، تمام قوانین اجتماعی کشور و حقوق شهروندی هم میهنان شان را زیر پای گذاشته و همه کس و همه چیز را قربانی رسیدن به هدف خویش می کنند؟ چه بر سرمان آمد که اینگونه خودخواه شده ایم؟
چه بلایی بر سر مردم ایران آمد که هر کس توهم بهتر بودن تر از دیگری را دارد و سایر مردمان را شایسته پُست، مفام و یا شیوه زندگی شان نمی داند و بر این باور است که او همه چیز را می داند و می فهمد و باقی چند ده میلیون مردم ایران بی شعور و نفهم و بی سوادند و زندگی در این جهنم اسلامی، سزاوار ایشان بوده و از سرشان هم زیاد تر است؟
به راستی اخلاق های نیکوی ما کجا رخت بر بستند و به کدامین سیاره راه شیری کوچ کردند و ما را با یک مُشت اخلاق های زشت و ناپسند و ضد انسانی تنها گذاشتند؟ آیا ما، ملت ایران، آن دسته از کردارهای زیبا و دلنشین و انسانی را فراری دادیم و یا خودشان امید شان را نسبت به بهتر شدن ما را قطع کرده و صلاح دیدند تا ما را با خودِ ترسناک مان تنها بگذارند؟