– پیشگفتار:
در جُستار پیشین به طور خُلاصه به نَقش تعیین کننده دولتمردانِ غَربی در فرآیند سرنگونی نظام پادشاهی در ایران، اشاره شد؛ به اینکه چگونه آیت الله خمینی، پیش از آنچه در زمستانِ ۵۷ رُخ داد، مشغول نامه نگاری و مذاکره با پرزیدنت جان. اف. کندی و سپس پرزیدنت جیمی کارتر بوده و خود را “مدافعِ منافعِ آمریکا در ایران” می خوانده و بر سر چگونه به قدرت رسیدنش، چانه می زده پرداخته شد و روشن گشت که “انقلاب اسلامی” آنطور که بانیانش ادعا می کنند، هیچگاه یک واژگشت مستقل و مردمی نبوده و بدونِ پشتیبانی های گسترده مالی و مَعنوی شَرق و غَرب، راه به جایی نمی بُرده و به حاشیه کشانده می شده است.

شاه از یک طرف با ایجاد دگرگونی های گسترده ایران را در مسیر رشد و پیشرفت و ترقی چشمگیری قرار داد و از طرف دیگر علاقه مند به حکومت خودکامه و یک نفره بود! نمی توان سطح رفاه اجتماعی را بالا برد و از مردم خواست حرف سیاسی نزنند و یا کار سیاسی نکنند!
در این بَخش از این مجموعه مقالات به شرایط داخلی که به آتش انقلاب دامن زد و ایران زمین را وارد وضعیت بُحرانی نمود، پرداخته می شود تا پَس از پایانِ این کنکاش، خواننده این سری مقالات بتواند با دیدی باز و آگاهی جامع نسبت به تمامِ زوایای پنهان و آشکار رخداد سال ۵۷، به داوری آن نشسته و بیاندیشید که آیا آن رویداد، یک دَسیسه و فتنه بود و یا یک انقلابِ کلاسیک مردمی؟
– چالش ایرانِ مُدرن و حاکمیتِ خودکامه:
جامعه شناسان بر ایران باورند که هَمواره سَطح رفاه و قُدرت اقتصادی مردم با میزانِ انتظارات و درخواست های شان رابطه ای مستقیم دارد؛ بدین صورت که هرچه مردم یک جامعه در رفاه بیشتری زندگی کنند و قدرت اقتصادی بیشتری داشته باشند، درخواست های بزرگ تر و انتظاراتِ تازه تری نیز از حکومت پیدا می کنند.
ایران پَس از عَزل دکتر مصدق از مقام نخست وزیری با حُکم “مستقیم” و “قانونی” پادشاه در تاریخ ۲۵ امرداد سال ۱۳۳۲ و سپس ماجرایِ تراژیک ۲۸ امرداد همان سال که مُنجر به رویارویی و درگیری طرفدارانِ دکتر مصدق و حزب توده با دوستدارانِ نظامِ پادشاهی و روحانیت شیعه شد، با رُشد چشمگیر اقتصادی و پیشرفت بسیار سَریع روبهرو شد اما درست در همان زمان، مشکل بزرگ دیگری سَر بَر آورد و آن مسئله خودکامگی روزافزون شاه و هرچه بیشتر نَمایشی شدنِ مَجلس ملی و پُست نُخست ویزی بود.
هرچند اَرتشبد زاهدی به دلیل داشتن شخصیتی قدرتمند و ملی گرا، در برابر فشارها و خواسته های فَرا قانونی شاه نَرمش نشان نمی داد اما دقیقن همین “عدم تمکین” به اوامر و خواسته های پادشاه، زمینه سقوط دولت زاهدی، آن هم به سبب دسیسه چینی و نقشه های پشت پرده و گاهن علنی شاه را فراهم آورد و نهایتن ارتشبد زاهدی، استعفای خود را تقدیم محمدرضا شاه نمود و پَس از چند روز، برای همیشه، ایران را ترک نمود.

محمدرضا شاه پس از ۲۸ مرداد سال ۳۲، هر روز بر دایره قدرت های ویژه پادشاه افزود تا به یک رهبر خودکامه تمام عیار، تبدیل گشت.
پَس از دکتر مصدق و ارتشبد زاهدی، تا زمان روی کار آمدن دولت ملی و دموکرات دکتر شاپور بَختیار، ایران زمین از نعمت داشتنِ نخست وَزیری قدرتمند، مستقل و ملی گرا به مَعنای واقعی کلمه محروم شد و هر روز دایره اختیاراتِ ویژه پادشاه گسترده تر شده و محمدرضا شاه پهلوی که سوگند خورده بود تا از “قانون مشروطه سلطنتی” پاسداری نماید، خود به بزرگ ترین ناقض مشروطیت بدل گشت و هر روز بر قدرت خود می افزود و در عرصه سیاست داخلی و خارجی، یکه تازی می کرد.
مردم ایران نیز که در سایه رشد چشمگیر اقتصادی و پیشرفت های گسترده و درخشان در تمامی زمینه های غیر سیاسی، خود را مردمانی مُدرن و امروزی می دانستند، از نبودِ آزادی سیاسی و دموکراسی رَنج برده و از اینکه شیوه مملکت داری در ایران همچون فرانسه و سوییس نبود، احساس نارضایتی می کردند. از طرفی فَضای سیاسی مملکت هر روز بسته تر می شد و خَفقان بیشتری سایه شوم خود را بر سر ایرانیان، می افکند.
رسانه ها و روزنامه ها زیر ذره بین ساواک بودند و “آزادی بیان” وجود خارجی نداشت؛ سانسور گسترده و بی امان، دَمار از روزگار روزنامه نگاران و نویسندگان و هُنرمندان درآورده بود. فعالیت سیاسی راستین و کنش سیاسی واقعی از آنجا که منجر به رویارویی سیاسیون با حکومت می شد، از میان رفته بود و در این بین تَنها حسینیه ها، تَکیه ها و هیئت های عزاداری و مَسجد ها بودند که از آزادی کامل برای سُخنرانی و شُستشوی ذهنی ایرانیان، برخوردار بوده و از بام تا شام ندایِ گوشخراشِ “وا اسلاما” سر داده و در پایان سخنرانی برای اینکه دلِ دربار را خوش کنند، دُعایی به جانِ شاهنشاه می خواندند که البته همین رُخداد نیز در دو – سه سال پایانی حکومتِ شاه مَنسوخ شد و “دین” به “دربار” پُشت کرد!
از آنجا که کُنشگرانِ سیاسی دلسوز و سیاستمدارانِ ملی گرا یا در گوشه زندان ها بودند و یا از ترس برخوردهای قهرآمیز حکومت، عزلت نشینی برگزیده و سکوت اختیار کرده بودند، مردم کوچه و بازار از آموزش سیاسی درست مَحروم گشته و ناگزیر به دام ملایانِ مرتجع اُفتاده و فریب سخنان امیدوار کننده و وعده های رنگارنگ روحانیون را خوردند که البته سَراسر دروغ و نیرنگ بود!
می توان گفت که تضاد بزرگی میان گام نهادن در مسیر مدرنیته و پیشرفت مملکت در تمامی زمینه ها و حکومت داری به شکل سلاطین قدرقدرت و خودکامه زمان های گذشته، وجود دارد. نمی توان چرخ های اقتصاد مملکت را به حرکت درآورد و وعده تمدن بزرگ و قدرت جهانی شدن داد اما کشوری تک حزبی، جَو اَمنیتی و مجلس و دولتی فَرمایشی داشت.

شاه بسیار دیر دوست را از دشمن تشخیص داد! خیلی دیر متوجه شد که نیروهای ملی گرا به دنبال بازگرداندن قانون اساسی به قدرت هستند و با نهاد پادشاهی مشروطه، به شرطی که طبق قانون سلطنت کند و نه حکومت (نقش سیاسی و قدرت ویژه نداشته باشد) مشکلی ندارند! اما هنگامی به این مهم پی برد که شهرهای بزرگ و مهم ایران در تصرف کامل روحانیون شیعه و مارکسیست هایی بودند که در کمال ناباوری، با یکدیگر برای به زیر کشاندن نهاد پادشاهی، متحد شده بودند!
– سرکوب نیروهای ملی گرا و قدرت گرفتن روحانیت:
یکی از بزرگ ترین اشتباهاتِ محمدرضا پهلوی، دُشمنی او با نیروهایِ ملی گرا اما منتقد حکومت بود، ایرانیانی روشنفکر و آزادی خواه که تنها به دنبال “حکومت قانون” و خواهانِ اجرایِ قانون اساسی مشروطه و پایانِ خودکامگی و حکومت یک نفرهِ شاه و بازگشت قدرت تَصمیم گیری و مملکت داری به نمایندگانِ منتخب ملت ایران بودند اما با برخوردِ قَهرآمیز حکومت مواجه شدند. زنده یاد شاپور بختیار خود یکی از قربانیانِ رفتارهای نابجای حکومت با نیروهای سکولار، دموکرات و ملی گراست! وی بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفت و زندانی شد ولی باید گفت که دکتر بختیار در این سرنوشت غم انگیز، تَنها نبود.
در عین حال که پادشاه نیروهای ملی گرا را از خود می راند و با ایشان رفتاری قهرآمیز داشت، از تَرس نفوذ و قدرت گیری چپ ها در ایران، به تشویق و تَکریم روحانیون شیعه روی آورد. بارها به هنگام سخنرانی از روحانیونِ شیعه می خواست تا “عرصه سیاسی” را خالی نکنند و به فعالیت های سیاسی بپردازند! تعدادِ مساجد و امامزاده ها روز به روز زیادتر می شدند و همزمان با افزایش تعداد مکان های مذهبی، آدم های مذهبی تازه نفس نیز در بستر جامعه در حالِ پیشرفتِ ایران، ظاهر شدند و همدلی و همراهی استواری با طبقه روحانیت را پدید آورده و در حقیقت نَقش سربازهای پیاده روحانیون را بازی می کردند.
پَس از “انفلاب سفید” و یا “انقلاب شاه و مردم”، موجی از روستاییان و دهاتی هایی (این طبقه از جامعه پیش از انقلاب سفید، زیر نظر زمین داران و اربابان اداره می شدند و دردسری برای حکومت نداشتند) که سواد خواندن و نوشتن نداشتند، به سمت حاشیه شهرهای بزرگ به خصوص تهران هجوم آورده و “حاشیه نشینی” و “حلبی آباد ها” از همان زمان به صورت چشمگیری رشد پیدا نمود.

هرچند شاه شخصن فردی مذهبی اما سکولار بود و قانون اساسی مملکت نیز تا حد بسیار بالایی سکولار بود، اما شاه برای مبارزه با مارکسیست ها و تنگ کردن عرصه بدیشان، به پشتیبانی مالی و معنوی تمام و کمال از روحانیت شیعه روی آورد! سفرهای مکرر به شهر مشهد و زیارت بارگاه امام هشتم شیعیان نیز در زمره همین بازی سیاسی شاه بود که در نهایت، به ضرر خودش و مملکت تمام شد.
این مردمِ بی شمار و بی سواد که دولت وقت نیز برنامه ای برای آموزش و رسیدگی به وضعیت معیشتی شان و حتی سرکشی به نحوه ساخت و ساز بی حساب و کتاب شان در حاشیه شهر نداشت، مورد توجه روحانیت قرار گرفت و روحانیون شیعه مشغول ایجاد پایگاه ها و هسته های مردمی قدرتمند میان این تازه از راه رسیدگانی گشتند که در ادبیاتِ روحانیون به نام “مُستضعفین” یا همان “پرولتاریایِ شیعه” خوانده می شدند؛ بسیاری از فرمانده هایِ سپاه پاسداران، سپاه قدس، نیروهای بسیج و حزب اللهی در گذشته و امروز، از هَمین قشر مُستضعف و پایین شهری و حاشیه نشین، برگزیده شده اند.
محمدرضا پهلوی خود را “شاهِ شیعیانِ جهان” می دانست و گمان داشت به دلیل پشتیبانی ها و همراهی های مادی و معنوی گسترده اش از روحانیونِ شیعه، آن ها به او وفادار خواهند ماند و به او در کار اداره مملکت در نظم و آرامش یاری خواهند رساند. او به طور باورنکردنی فقط “مارکسیت ها” را دُشمنانِ جدی تاج و تَخت خود می دانست و بر این باور بود که تنها چپ ها زیر سایه حمایت ها و دخالت های روزافزونِ شوروی، با او و نظام پادشاهی دشمنی داشته و به دنبال سرنگونی راژمان پادشاهی در ایران می باشند.
اکنون کاملن روشن گشته که پیش بینی ها و آگاهی شاه از واقعیت جامعه ایران آن روزها اشتباه بوده و همین عدم آشنایی با آنچه که به راستی در کوچه و بازار در حال رُخ دادن بود و همچنین جدی نگرفتن هُشدارهای گوناگونی که نه تنها ملی گرایانِ ایران بلکه حتی دولتمردانِ آمریکایی به وی درباره آینده تاج و تختش و حتی ایران زمین داده بودند، سبب فرار شاه از آنچه گشت که وی با عجله و پریشانی مطلق، اعتراف به شنیدنِ صدایش نمود.
پس از پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲ که از آن می توان به عُنوان نخستین رویارویی “دین و دربار” یاد نمود، روحانیت شیعه برای سال های طولانی، هیچگاه از مبارزه آشکار و نَهان با رژیم شاه و به چالش کشیدنِ نظام پادشاهی دست نَکشید تا اینکه در سال های پایانی حکومت شاه، محمدرضا پهلوی که پنداری چَشمانش را به طور کامل بَر آنچه روحانیون می گفتند و می کردند بَسته بود، ناگهان خود را در محاصره مخالفانی دید که فارغ از ایدئولوژی ها و باورهای شان، از چپ ها گرفته تا به ظاهر ملیون و “ملی – مذهبی ها”، نَقش آیت الله خمینی را به عنوان رهبر جنبش شان پذیرفته بودند!
شاه به طور مستقیم و غیر مستقیم در سازمان یافتگی و قدرتمند شدنِ فعالیت هایِ سیاسی روحانیونِ شیعه نقش داشت و سرانجام “ماری که خود در آستین پروراند” دستَش را نیش زده و از قدرت، به زیرش کشاند. جای بَسی افسوس است که محمدرضا شاه، نیروهای پاکباز ملی گرا را به جای روحانیون، متحد خود نساخت و همین سیاست اشتباه، منجر به از هم پاشیدن شیرازه مملکت و افتادنِ قدرت به دست روحانیونی بود که سَخت تشنه به دست آوردنش بودند؛ بیراه نیست که می گویند:
“انسان های بزرگ، اشتباه های بزرگی انجام می دهند…”
این جستار ادامه دارد
– بُن مایه ها:
نگاهی نو به انقلاب اسلامی به قلم علی میرفطروس
کتاب نگاهی به شاه به قلم دکتر عباس میلانی
کتاب خمینی در فرانسه به قلم دکتر هوشنگ نهاوندی
بَرای خواندن بخش نخست این مجموعه مقالات، اینجا کلیک کنید!